تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 28 تیر 1403    احادیث و روایات:  امام حسن عسکری (ع):عبادت کردن به زیادی روزه و نماز نیست، بلکه (حقیقت) عبادت، زیاد در کار ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

آراد برندینگ

سایبان ماشین

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ووچر پرفکت مانی

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

ثبت نام کلاسینو

خرید نهال سیب سبز

خرید اقساطی خودرو

امداد خودرو ارومیه

ایمپلنت دندان سعادت آباد

موسسه خیریه

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1806881433




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

3 روايت از 3 معشوقي كه عاشق شدند ...بلاي عشق را جز عاشق شيدا نمي داند...


واضح آرشیو وب فارسی:کيهان: 3 روايت از 3 معشوقي كه عاشق شدند ...بلاي عشق را جز عاشق شيدا نمي داند...
تقويم به اول ذي الحجه كه مي رسد بي اختيار نسيم عطر دل انگيز عشق را در مشام اهلش مي پاشد و سرمست مي كند همه عاشق هايي را كه عاشقي در دو ماه نامزدي و چند روز ماه عسل شان خلاصه نمي شود. آنهايي كه عشق را تنها در روزهاي عافيت جستجو نمي كنند و «مصائب زندگي» هم برايشان شيرين است و تكه اي از همان عشقي است كه روزگاري در ساعت گفتگوي خواستگاري وقتي به گل هاي قالي چشم دوخته بودند و مزه مزه مي كردند. «سه زن»... «سه معشوق» ... «سه عاشق» كه همچنان براي يك لحظه «ياد» آن دلدار سفركرده حتي «دلشان مي لرزد» انگار لحظه ديدار است كه نزديك است...حالا و در آستانه اين خجسته روز جهاني، روايت نسل سوم را بچشيد و مزه كنيد طعم ماه عسل ماه ترين موجودات همسايه مان را كه مي گويند نسل شان و عشق شان ناياب شده است... زنده باد تمام دختران و پسراني كه تار و پود عشق را در سكه هاي بي عيار «مهريه و جهيزيه» نمي بافند...زنده باد روزهاي گرم و آفتابي «روايت فتح مكتوب» كه اين روزها سرد و ابري شده است...راستي چه عطري دارد صفحه امروز!
زدم زير خنده!
شهيد حميد باكري
فاطمه اميراني
«حميد باكري از آلمان آمده.» اين را توي دانشگاه شنيده بود. پس چطور مريم چيزي به او نگفته بود؟ برف ها را كه از تميزي زير پايش قرچ قرچ مي كرد، با نوك كفش به هم ريخت. كيفش را از شانه اش برداشت و مثل كوله پشتي انداخت پشتش. بعد، همان طور كه سرش به آسمان بود - خوشش مي آمد برف ها بخورد توي صورتش - پيچيد توي كوچه خودشان. فكر كرد نكند كسي او را ببيند؛ و سرش را راست گرفت. آن وقت حميد را ديد؛ سرش را فرو برده بود توي يقه كاپشنش و دست هايش را كه دراز بودند، توي جيب هايش قايم كرده بود . حتما سردش بوده، اما تند راه نمي رفت. فاطمه ذوق زده خنديد و براي او دست تكان داد. فراموش كرده بود حميد چقدر خجالتي است. داد زد: «حميد آقا؛ سلام!»
خيلي خوشحال بودم كه صحيح و سالم بود. زنده بود. من برادر نداشتم. به او احساس نزديكي مي كردم. ساده بودم. فكر مي كردم همه مردها مي توانند برادر آدم باشند. البته حميد با همه مردها فرق داشت. من دوستش داشتم. برايش نگران مي شدم. از اين كه صدمه ببيند مي ترسيدم. رفت و آمدهامان خيلي نزديك بود. از آلمان كه مي آمد، هميشه برايم كتاب مي آورد؛ يا اعلاميه هاي امام. از وقتي هم رفتم دانشگاه و شدم دانشجوي مذهبي و انقلابي، كه اين نزديكي بيشتر شد. حالا هم فكر بوديم... يك روز تلفن كرد خانه مان؛ گفت با من كار دارد. خيلي وقت ها تلفني با هم صحبت مي كرديم، اما آن روز تعجب كردم. آن موقع حميد پاسدار شده بود. اوايل انقلاب بود. فكر كردم لابد اسم مرا در گروهي ديده، سوال سياسي دارد از من. بعد حدس زدم بخواهد به واسطه من از يكي از بچه هاي دانشگاه خواستگاري كند. رفتم. خانه خواهرش بود. آمد؛ خيلي مرتب و مؤدب نشست رو به روي من، گفت: «مي خواهم از شما درخواست ازدواج كنم.» من نتوانستم جلوي خودم را بگيرم و زدم زير خنده. حميد باكري آرام، ساده، بي زبان؛ آن وقت من؟ حاضر جواب، شلوغ... از اين كه جرأت كرده بود اين را بگويد خوشم مي آمد. بعد ديدم او خيلي جدي است. گفتم: «حميد آقا! اجازه بدهيد بروم بيرون، بر مي گردم.» و زدم بيرون... بعد از اين شروع كردم به فكر كردن. آن وقت ها متشرع تر بودم. با خودم گفتم «بايد براي رد كردن حميد باكري يك اشكال شرعي پيدا كنم كه اگر آن دنيا از من پرسيدند حميد را چرا رد كردي، جواب داشته باشم.» اما آن اشكال شرعي را پيدا نكردم. فكر كردم او نبايد درخواست مي كرد؛ حالا كرده و من بايد جواب جدي برايش داشته باشم...
حميد هميشه ادايم را در مي آورد؛ مي گفت جوابت مثل خانم بزرگ ها بود؛ «ببينيد! من مي خواهم با كسي زندگي ازدواج كنم كه زندگي با او مرا يك قدم به تكامل نزديك تر كند.» واقعا هم نيتم اين بود؛ نيت هر دومان بود كه به سوي انسان كامل شدن برويم. باورمان شده بود كه مي شود اين كار را كرد. دكتر شريعتي آمده بود علي و فاطمه را از آن بالا آورده بود و قابل دسترس شان كرده بود. باورمان شده بود كه ما هم مي توانيم؛ خانه ما هم مي تواند خانه علي و فاطمه باشد.
***
حميد خيلي خوش لباس بود؛ خيلي تميز. پوتين هايش واكس زده؛ موها مرتب و شانه كرده؛ قد بلند. به چشمم خوشگل ترين پاسدار روي زمين بود. خودم موها و ريش هايش را كوتاه مي كردم و هميشه هم خراب مي شد، اما موهايش آن قدر چين و شكن داشت كه هر چه من خراب كاري مي كردم معلوم نمي شد. خودش هم چيزي نمي گفت. نگاهي توي آيينه مي انداخت؛ دستش را مي برد لاي موهايش و مي گفت «تو بهترين آرايشگر دنيايي.»
آسيه گفت «پس بابا چاخان بود» و خنديد. - وقتي مي خندد گوشه چشم هايش تيز مي شود و كمي سر بالا مثل حميد - فاطمه دستش را جلو برد و نوك بيني او را بين دو انگشتش فشرد؛ گفت: «گيريم كه بود. زن ها كه از اين جور چاخان ها بدشان نمي آيد. من به تو سفارش مي كنم اگر روزي به آدمي مثل حميد باكري برخوردي، اگر چاخان هم بود با او ازدواج كن. مطمئن باش ضرر نمي كني.»
سايه يك مرد
شهيد محمد ابراهيم همت
ژيلا بديهيان
«چقدر ادعا داشت آن روزها! چقدر خودش را حزب اللهي تر از حاجي مي دانست! وقتي قرار شد قبل از عقد با هم صحبت كنند او را قسم داد، گفت: «زندگي من بايد همه چيزش براي خدا باشد. اگر لله مي خواهيد با من ازدواج كنيد صحبت كنيم.» اما حالا مي داند، يعني حس مي كند كه اين ها نبود. عشق و عاشقي هم نبود؛ از حاجي تا همان لحظه عقد خوشش نمي آمد، حتي بدش مي آمد! يك جور توفيق بود يا رحمت، يك خوبي كه خدا خواست و به او رسيد؛ انگار سهم او باشد.»
پدرم گفت: «تو هر جا رفتي آبروي ما را بردي. حالا جوان مردم هر جا برود، مردم
مي گويند جاي حلقه برايش يك انگشتر عقيق 150 تومني خريده اند!» حاجي كه زنگ زد خانه مان بابا عذرخواهي كرد، حاجي گفت: «اين از سر من هم زياد است! شما دعا كنيد در زندگي مشترك با دختر شما بتوانم حق همين را ادا كنم.» ... به من مي گفت: «هر بار كه مي گفتي كفش نمي خواهم، لباس نمي خواهم، خدا را شكر مي كردم. توي دلم مي گفتم اين همان است! همان كسي است كه دنبالش مي گشتم.» آخر، حاجي دست مرا موقع خريد باز گذاشته بود كه هر چه مي خواهم انتخاب كنم، اما من فقط يك حلقه هزار توماني برداشتم. هيچ مراسم خاصي نداشتيم. براي عقد كه مي رفتيم يك جفت كفش ملي بندي پايم بود و مقنعه مشكي سرم كه خانم برادر حاجي آن را برداشت و جايش يك روسري كرم داد، گفت: «شگون ندارد!» حاجي هم با لباس سپاه آمد، البته لباس برادرش، چون به كهنگي لباس خودش نبود، هر چند به قد او كمي بلند بود و حاجي پاچه هاي شلوار را براي آن كه اندازه شود گتر كرده بود. اگر كسي ايشان را مي ديد فكر مي كرد اعزام است براي جبهه. به حاجي گفتم «من فقط يك در خواست دارم؛ براي عقد برويم پيش امام» ايشان آن لحظه حرفي نزدند اما يكي دو روز بعد آمدند و گفتند «شما هر تقاضايي داريد انجام مي دهم، ولي از من نخواهيد لحظه اي از عمر مردي را كه بايد صرف اين همه مسلمان شود براي عقد خودم اختصاص بدهم. سر پل صراط نمي توانم اين قصور را جواب بدهم.» بالاخره همان اصفهان عقد كرديم و موقع عقد پدرم دوباره روي مسئله مهريه پافشاري كرد. به حاجي گفتم «قرار بود شما صحبت كنيد»، گفت: «آخر خوب نيست آدم به پدر دختري بگويد مي خواهم دخترتان را بدون مهريه عقد كنم.» پدرم هم كوتاه
نمي آمد. من دلخور شدم و به قهر بلند شدم كه بيايم بيرون. اما حاجي اشاره كرد كه بنشينم. رو كرد به پدرم، گفت «من جفت خودم را پيدا كرده ام، به خاطر اين چيزها هم از دست نمي دهم.» به قول برادرم جاذبه كلامي حاجي زياد بود و پدر در نهايت گفتند «هر طور مي دانيد مسئله را حل كنيد.» شبي كه عقد كرديم رفتيم خانه پدري حاجي، چون قرار بود ايشان فردا برگردند كردستان. آن شب حاجي تا صبح گريه مي كرد. نمي دانم، شايد احساس گناه داشت، شايد ياد بسيجي هاي كم سن و سالي افتاده بود كه شهيد شده بودند، گريه كرد و قرآن خواند. مخصوصا سوره «يس» را با سوز عجيبي مي خواند. بعد از نماز صبح از من پرسيد: «دوست داري كجا برويم؟» گفتم «گلزار شهدا» سرش را به حالت شكر رو به آسمان كرد و گفت «مي ترسيدم غير از اين بگويي» چند ساعت آن جا بوديم. حاجي دلش نمي آمد برگرديم. از هر كدام از شهداي آن جا خاطره اي داشت، شرح و تفصيل مي داد. زمزمه هايي داشت و اشك مي ريخت. من گوش مي دادم و نگاهش مي كردم، به او حسوديم مي شد... صبح روز بعد با هم آمديم پاوه... همين كه رسيديم پاوه ايشان مرا گذاشت داخل همان ساختماني كه قبلا با گروه خودمان بوديم و رفت. بعد فهميدم آن طور با عجله به سپاه رفته، براي پيگيري مشكلات آن بچه ها كه سنگرشان آب افتاده بود. راستش من تعجب كردم. حاجي را آدم خشني مي دانستم. اما همان جا در كردستان با آن كه مدتش كوتاه بود و ما چندان كنار هم نبوديم متوجه شدم اين حاجي با آن «برادر همت» كه من مي شناختم و حتي با همه آدم ها فرق دارد. اصلا محبت ها فرق كرده بود. شايد خطبه عقد از معجزات اسلام باشد؛ وقتي جاري مي شود خيلي چيزها تغيير مي كند.

خدا رحمت كند حاجي را! هميشه سر اين كه وسواس داشت حلقه ازدواج حتما دستش باشد اذيتش مي كردم. مي گفتم «حالا چه قيد و بندي داري؟» مي گفت: «حلقه، سايه يك مرد يا زن در زندگي است. من دوست دارم سايه تو هميشه دنبال من باشد. من از خدا خواسته ام تو جفت دنيا و آخرتم باشي.» آخر مي گويند جفت انسان چيزي است كه خداوند جزء وعده هاي بهشتي قرار داده. خدا نمي گويد در بهشت به شما اولاد نيكو، پدر و مادر نيكو مي دهم، مي گويد به شما جفت هاي نيكو مي دهم و من يقين دارم حاجي، جفت نيكوي من است.
به همين سادگي...
شهيد مصطفي چمران
غاده جابر
«دو ماه از ازدواج شان مي گذشت كه دوستش مسئله را پيش كشيد »غاده! در ازدواج تو يك چيز بالاخر ه براي من روشن نشد. تو از خواستگارهايت خيلي ايراد مي گرفتي، اين بلند است، اين كوتاه است... مثل اين كه مي خواستي يك نفر باشد كه سر و شكلش نقص نداشته باشد. حالا من تعجبم چه طور دكتر را كه سرش مو ندارد قبول كردي؟« غاده يادش بود كه چه طور با تعجب دوستش را نگاه كرد، حتي دلخور شد و بحث كرد كه «مصطفي كچل نيست، تو اشتباه مي كني.» دوستش فكر مي كرد غاده ديوانه شده كه تا حالا اين را نفهميده. آن روز همين كه رسيد خانه، در را باز كرد و چمشمش افتاد به مصطفي؛ شروع كرد به خنديدن. مصطفي پرسيد «چرا
مي خندي؟» و غاده كه چشم هايش از خنده به اشك نشسته بود گفت: «مصطفي تو كچلي؟ من نمي دانستم!» و آن وقت مصطفي هم شروع كرد به خنديدن و حتي قضيه را براي امام موسي ]صدر[ هم تعريف كرد. از آن به بعد آقاي صدر هميشه به مصطفي مي گفت: «شما چه كار كرديد كه غاده شما را نديد؟»
ممكن است اين جريان خنده دار باشد، ولي واقعا اتفاق افتاد. آن لحظاتي كه با مصطفي بودم و حتي بعد كه ازدواج كرديم چيزي از عوالم ظاهر نمي ديدم،
نمي فهميدم... مادرم گفت: «حالا شما را كجا مي خواهد ببرد؟ كجا خانه گرفته؟» گفتم «مي خواهم بروم موسسه با بچه ها» مادرم رفت و آنجا را ديد؛ فقط يك اتاق بود با چند صندوق ميوه به جاي تخت. مامان گفت: «آخر و عاقبت دختر من بايد اين طور باشد؟ ...» ولي من در اين وادي ها نبودم، همان جا، همان طور كه بود، همان روي زمين مي خواستم زندگي كنم. مادرم گفت: «من وسايل برايتان مي خرم، طوري كه كسي از فاميل و مردم نفهمند.» آخر در لبنان بد مي دانند دختر چيزي ببرد خانه داماد، جهيزيه ببرد، مي گويند فاميل دختر پول دادند كه دخترشان را ببرند. من و مصطفي قبول نكرديم مامان وسيله بخرد، مي خواستيم همان طور زندگي كنيم. يك روز عصر كه مصطفي آمده بود ديدنم، گفت: «اين جا ديگر چه كار داري؟ وسايلت را بردار برويم خانه خودمان» گفتم «چشم!» مسواك و شانه و ... را گذاشتم داخل يك نايلون و به مادرم گفتم «من دارم مي روم» مامان گفت: «كجا؟» گفتم «خانه شوهرم» به همين سادگي مي خواستم بروم خانه شوهرم. اصلا متوجه نبودم مسائل اعتبار را. مادرم فكر مي كرد شوخي مي كنم. من اما ادامه دادم «فردا مي آيم بقيه وسايلم را مي برم» ... خانه ما دو اتاق بود در خود مدرسه همراه با 400 يتيم. به اضافه اين كه آن جا پايگاه يك سازمان بود، سازمان امل. از نظر ظاهر ديگر زندگي نبود، آرامش نداشت. البته من و مصطفي از اول مي دانستيم كه ازدواج ما يك ازدواج ساده نيست. احساس مي كردم شخصيت مصطفي همه چيز هست. خودم را نزديك ترين شخص به او مي ديدم... گاهي به نظرم مي آمد همه عالم در گوشه اين مدرسه در اين دو اتاق جمع شده، همه ارزش هايي كه يك انسان كامل، يك نمونه كوچك از امام علي -عليه السلام- مي توانست در خودش داشته باشد. ولي غريب بود مصطفي. براي من كه زنش بودم هر روز يك زاويه از وجودش و روحش روشن
مي شود و اصلا مرامش اين بود. خودش را قدم به قدم آشكار مي كرد. توقعاتي كه داشت يا چيزهايي كه مرا كم كم در آن ها جلو برد اگر روز اول از من مي خواست
نمي توانستم، .ولي ذره ذره با محبت آن آن ابعاد را نشان داد...
***
يك بار كه در لبنان بودم شنيدم عراق به ايران حمله كرده، خيلي ناراحت شدم... خبر حمله عراق برايم يك ضربه بود. مي دانستم اولين كسي كه خودش را برساند آن جا مصطفي است. فرودگاه بسته شده بود و من خيلي دست و پا زدم كه هر چه سريع تر خودم را برسانم به ايران. بالاخره از طريق هواپيماي نظامي وارد ايران شدم. در تهران گفتند مصطفي اهواز است و من همراه عداه اي با يك هواپيماي سي 130 راهي اهواز شديم... آخرين نامه مصطفي را باز كردم و شروع كردم به خواندن : «من در ايران هستم ولي قلبم با تو در جنوب است، در موسسه، در صور. من با تو احساس مي كنم، فرياد مي زنم، مي سوزم و با تو مي دوم زير بمباران و آتش. من احساس
مي كنم با تو به سوي مرگ مي روم، به سوي شهادت، به سوي لقاي خدا با كرامت. من احساس مي كنم در هر لحظه با تو هستم حتي هنگام شهادت. حتي روز آخر در مقابل خدا. وقتي مصيبت روي وجود شما سيطره مي كند، دستتان را روي دستم بگيريد و احساس كنيد كه وجودتان در وجودم ذوب مي شود. عشق را در وجودتان بپذيريد. دست عشق را بگيريد. عشق كه مصيبت را به لذت تبديل مي كند، مرگ را به بقا و ترس را به شجاعت...»
 سه شنبه 5 آذر 1387     





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: کيهان]
[مشاهده در: www.kayhannews.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 170]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن