واضح آرشیو وب فارسی:ايرنا: كتاب - مرگ قسطي
كتاب - مرگ قسطي
روزبه كمالي:1 - بعضي آدمها آنقدر خوب زندگي نميكنند كه دلشان براي لحظهلحظه آن تنگ شود. براي آنها امروز و فردا با هم فرقي ندارد و همه هم پُر است از نكبت و بدبختي و هراس و ترس. براي اين دسته آدمها ـ كه اتفاقا كم هم نيستندـ زندگي معمولا روي خوشش را نشان نميدهد و آنها را در تمام عمر با حسرت لذتها، خوشيها و اميدها باقي ميگذارد. همين ظاهر بيرحم و خشن است كه همه اميدها را بر باد ميدهد. انگار نبايد هيچگاه آسايشي در زندگي اين افراد ديده شود. «پاسكوآل دوآرته» يكي از همين آدمهاي بيچاره روزگار است كه از بخت بد، در دهكدهاي كوچك و در خانوادهاي نامتعادل، به دنيا آمده. يكي از همان آدمهاي به ظاهر معمولي كه از همان كودكي معلوم است شانسي براي بردن در زندگي ندارد. براي همين هم از همان بچگي مزه دعوا و تنهايي و ترس را ميچشد. در همان ابتداي خاطراتش مينويسد: «... بعضيها دستور دارند از راههاي گلكاري شده بگذرند و از بعضي هم خواسته ميشود روي جادههاي پر از تيغ و خار راه بروند. گروه اول با آرامش به اطراف نگاه ميكنند و در ميان عطر شاديشان لبخند ميزنند،... در حاليكه گروه دوم زير آفتاب سوزان دشت به خود ميپيچند و ابروهاشان مثل آدمهاي بدعنق به هم گره ميخورد.» و اين روايت سرراست، قصه خود «پاسكوآل دوآرته» است. داستاني كه «كاميلو خوسه سلا» در سال 1942 نوشته است و بسياري آن را با داستان «بيگانه» نوشته «آلبر كامو» مقايسه ميكنند.
2 - در هر دو داستان يك انسان تنها، بيهيچ دليل منطقي يكي را ميكشد، هم «مورسو» داستان كامو و هم « پاسكوآل» قصه خوسه سلا انسانهاي معمولي هستند كه اتفاقا هيچ ويژگي مهم و قابل ذكري ندارند. اما هر دو به يك اندازه تنها ماندهاند. با اين تفاوت كه «مورسو» زاده ذهني است كه براي «هيچ» اهميت قائل است و «پاسكوآل» محصول تلاش نويسندهاي است كه ميخواهد از پس اين روايت، مخاطبش را با واقعيات زندگي روبهرو كند. براي همين هم «خوسه سلا» از ابتداي رمانش تلاش ميكند تصويري ناتوراليستي از زندگي شخصيت اصلياش ارائه دهد و واكنشها و كنشهاي او را در برابر اتفاقات متفاوت براي خواننده اثرش نمايان كند. در حالي كه «آلبر كامو» در پس ظاهر آرام «مورسو» پي فلسفهاي ميگردد كه انسان را در برابر واقعيت تلخي قرار ميدهد: اينكه تنهاست و بايد دست از هر اميدي بشويد.
3 - در سراسر«خانواده پاسكوآل دوآرته» هراس از زندگي و اتفاقاتي كه احتمالا بر سر شخصيت اصلي خراب ميشوند حس ميشود. خواننده ميداند در پشت هر جملهاي كه «پاسكوآل» در آن از خوشي يا شادي گفته، حتما درد وجود دارد و فاجعهاي اتفاق ميافتد. اينجا ديگر با دنياي بورژواها و آرزوهاي روشنفكرانه آنها طرف نيستيم. تصويري كه «خوسه سلا» از اسپانيا و دنياي اطرافش نشان ميدهد جاي چرك و آلودهاي است كه حتي نفس كشيدن هم در آن سخت است. نه مثل رمانهاي نويسندگان قرن 19 از اميد و روشني خبري هست و نه از پوچي و بياميدي داستانهاي اواسط قرن بيستم. در واقع داستان « خانواده پاسكوآل دوآرته» در مرز اين دو قرار دارد و مرحلهگذار از زندگي بورژوازي و ارزشگذاري براي بخشهاي فراموش شده جامعه را ارج مينهد. از اينرو مثل «لويي فردينان سلين» داستانهايش شكل تازهاي از روايت و توصيف وقايع را در برابر مخاطب قرار ميدهد. روايتي متكي به شخصيتهاي گرفتار در مهلكه كه گاهي همه اتفاقهاي پيش آمده براي او احمقانه و سادهلوحانه جلوه ميكند. توصيفها نشانهاي از زيبايي ندارد و تنها سياهي است كه در اطراف آدمها موج ميزند.
4 - اما «خوسه سلا» مثل «سلين» با تراژدي شوخي نميكند. او اجازه ميدهد تراژدي تا آخر دنبال شود. اما در كنار نمايش سقوط يك انسان آنقدر به احساسات و ويژگيهاي شخصيتي او ميپردازد كه فاجعه انتهايي، ملموس و قابل درك ميشود. انگار نفرت «پاسكوآل» از مادر و خانوادهاش در دل ما هم ريشه دوانيده و ما هم دوست داريم مثل او تكليف آنها را يكسره كنيم. در كنار آن مدام با احساس گناه و ترس روبهروييم. معادلهاي پيچيده كه كاملا شبيه شخصيت غيرعادي رمان «خوسه سلا»ست.
5 - «خوسه سلا» در روايت داستان و شخصيتپردازي بينظير عمل كرده است. در تمام داستان هيچگاه كنشي منطقي از «پاسكوآل» نميبينيم. سفر به مادريد، كشتن مادر و... همگي كنشهايي هستند كه مخاطب نميتواند دليل خاصي براي آنها پيدا كند. در برابر اين ما با واكنشهايي روبهروييم كه همگي شخصيت تباه شده، ترسو و شكسته «پاسكوآل»را نشان ميدهد. واقعا چرا او در برابر«پاكولوپس» ملقب به شازده واكنشي نشان نميدهد و بعد در خاطراتش مينويسد:«آن روز تيغي در پهلويم فرو رفت كه هنوز هم هست... چرا همان موقع درش نياوردم، چيزي است كه تا امروز هم نميفهمم. آن يارو آن روز برنده شده بود. مرا شكست داده بود، تنها دعوايي كه در آن بازنده شدم همين بود، چون كوتاه نيامده بودم و به جاي مبارزه كردن حرف زده بودم.» اما چه زماني «پاسكوآل» مبارزه كرد؟ او جز فرار از خانه تلاشي براي بهبود اوضاع زندگياش نكرد. حتي نتوانست خواهر دوست داشتنياش را در خانه نگه دارد. مادرش نتوانست حضورش را تحمل كند و مردان دهكده هرگز او را مثل يك آدم محبوب يا معقول نپذيرفتند. اين حكايت انسان تك افتادهاي است كه به «جبر» زندگي تن داده و از همان آغاز تكليف خودش را روشن كرده است. براي همين هم در پايان داستان خواننده از همه ماجراهايي كه بر اين مرد گذشته تعجب نميكند و برايش دل ميسوزاند. «خوسه سلا» با اين داستان روح زندگي در عصر «ژنرال فرانكو» و جنگهاي داخلي را نمايان ميكند. سرخوردگي از تغيير و انتخاب سرنوشت و تن دادن به معادله جبري زندگي عصاره «خانواده پاسكوآل دوآرته» است.
6 -«... انداختمش و دويدم. زدم بيرون، به مزرعهها، و رفتم، دويدم، بيوقفه دويدم، مدتي دراز، ساعتها دويدم، در و دشت بوي تازهاي داشت، با طراوت بود و احساس آرامش عظيمي در رگهايم جوشيد. ميشد نفس بكشم...» اين پايان خاطرات «پاسكوآل دوآرته» است. مردي كه حتي در اين لحظات هم رفتارش رقتانگيز است و چارهاي جز دلسوزي باقي نميگذارد.
دوشنبه 4 آذر 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ايرنا]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 132]