واضح آرشیو وب فارسی:قدس: اين شرح بى نهايت «پل سابله»
برگرفته از كتاب: خفته بيدار اثر جعفر طيار
دشمن به خط دهلاويه نزديك شده بود و به ما فرمان مقاومت داده بودند. دشمن تا پشت پل سابله جلو آمده بود و ما با تمام قوا مى جنگيديم و تلاش مى كرديم. تا غروب صداى خمپاره و تير لحظه اى آرام نشد. عده اى زخمى و چند تن هم شهيد شده بودند. با فرا رسيدن شب نيروى كم باقى مانده خسته شده بودند و از نظر جسمانى وضع خوبى نداشتند. با آرام شدن درگيرى گويى خواب خوش به سراغ بچه ها آمده بود و ناخواسته يكى يكى در گوشه اى به خواب مى رفتند. نيمه هاى شب با صداى اكبر از خواب پريدم. از فرط خستگى ناى بلند شدن نداشتم. او هميشه اين طور بود. خستگى ناپذير، فرماندهى كار كشته. از اول جنگ، جبهه بود و حالا در بحبوحه مقاومت در فكر پل سابله بود. نبايد اين پل به دست عراقى ها مى افتاد. نفس كشيدن «بستان» به اين پل بسته بود. به من خيره شده بود و آرام گفت: مهدى فكرى به ذهنم رسيده. از جا بلند شدم و همراه او از سنگر بيرون رفتيم. چند نفر از بچه ها را بيدار كرديم. دستم را در دستش گرفت و به بچه ها رو كرد، دستور داد كه خمپاره انداز را بالاى سيمرغ قرار دهند. در عرض چند دقيقه كار انجام شد. جهت خمپاره انداز را طورى قرار داد كه نسبت به جهت ماشين زوايه ۹۰ درجه داشته باشد و تا جا داشت درون ماشين را از گلوله هاى خمپاره پر كرديم. همه متحير و كنجكاو بوديم و نمى دانستيم او چه در سر دارد.
با نگاهى نافذ و اميدوار و لبخند كوچكى از رضايت به من دستور داد پشت فرمان ماشين بنشينم و من بدون هيچ سؤالى اطاعت كردم. خودش بالاى سيمرغ رفت. آرام كلاچ را رها كردم و به سمت خط پيش رفتم. در فكر فرو رفته بودم كه با شليك اولين گلوله خمپاره ۶۰ ماشين تكان محكمى خورد و از جا كنده شدم. گلوله پشت گلوله شليك مى شد. كنجكاو شدم كه منظور اكبر از اين كارها چيست.
به عقب ماشين نگاهى انداختم. حالت عجيبى به خود گرفته بود. مثل عزادارهاى حسينى با تمام نيرو سينه مى زد. دست هايش بالا مى رفت و با شليك پى در پى گلوله پائين مى آمد، صورتش خيس اشك بود. صداى يا حسين گفتنش همه خاكريز را فراگرفته بود. من كه متوجه نقشه اكبر شده بودم چندين بار طول خط را طى كردم و او همين طور شليك مى كرد. صبح روز بعد اكبر خيلى خوشحال بود. انگار سنگينى مقاومت حالا به نتيجه رسيده بود. با كارى كه او شب گذشته انجام داده بود، دشمن به گمان اين كه نيروهاى كمكى به خط رسيده اند، از حمله منصرف شد. بچه ها توانستند تا صبح استراحت كنند و براى جنگ آماده شوند. من با نگاهى تحسين آميز او را مى نگريستم و اكبر با انرژى وصف ناپذيرى به امور رسيدگى مى كرد و به رزمنده ها دستور مى داد. نزديكى هاى ظهر نيروهاى كمكى به خط رسيدند و فكر حمله را براى هميشه از سر دشمن بيرون كردند.
يکشنبه 3 آذر 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: قدس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 177]