واضح آرشیو وب فارسی:ايسنا: ادب جهان - كابل- پاريس
ادب جهان - كابل- پاريس
ترجمه: سميرا قرايي:اعضاي هيات داوران جايزه گنكور در هفته گذشته با دادن جايزه به كتاب «سنگ صبور»، عتيق رحيمي را به عنوان «مسافري» بين شرق و غرب با شخصيتي كاريزماتيك به رسميت شناختند. رحيمي، فرزند آريستوكراتي افغان، براي «اكسپرس» از خط سير همراه با پستي و بلندياش ميگويد. با چشمهاي خاكستري رنگ و شيطانِ پشت عينك مستطيلياش، ترجيح ميدهد به آن خط سير بخندد. نهم نوامبر به تلويزيون دعوت شده بود تا حرفهاي روشنفكران فرانسوي را كه ميخواستند راجع به كشورش، افغانستان، چيزهايي به او ياد بدهند، گوش كند و حيرت كند. رحيمي ميگفت نيروهاي ناتو بايد خاك افغانستان را ترك كنند، به اين بهانه كه غرب نبايد ارزشهاي خود را به باقي جهان تحميل كند. «برنده جديد جايزه گنكور لبخند ميزند، با آن كلاه هميشگياش و لباسهايي به رنگ شن، انگار دموكراسي هميشه در انحصار غرب بوده است».
اين طور نيست؟
با اين حساب و در معنايي برعكس بايد تمام چيزهايي را كه از شرق وارد اروپا شده، از او بگيريم و براي شروع نيز بايد به سراغ نوشتار، رياضيات يا مسيحيت برويم! مشخصا اين آدمها چيزي از اسكندر كبير و هنر يوناني- بودايي كه در گذر اسكندر از افغانستان متولد شده، نميدانند. پدر خود من در شهر باميان زندگي ميكرد، شهري كه طالبان تمام مجسمههاي معروف بودايش را شكستند.
شما در اين شهر به دنيا آمدهايد؟
نه من در كابل متولد شدهام، در سال 1962 يا 1340 بر اساس تقويم ايراني. پدرم كه فرماندار دره پنجشير بود، اندكي بعد از تولد من بازپرس كابل شد. در سال 1973 كودتايي اين سلطنتطلب را به زندان فرستاد كه بعد از دو سال و نيم آزاد شد. در هند در تبعيد بود كه من به او پيوستم، و در مارس 1979 به افغانستان بازگشتم و تحصيلاتم را در يك مدرسه افغان - فرانسوي ادامه دادم و بعد هم در دانشگاه ادبيات شما را (فرانسه) خواندم.
اين علاقهتان به فرانسه به خاطر چيست؟
چهارده ساله بودم كه ترجمه فارسي «بينوايان» را كشف كردم. مجذوب ژان والژان و آن چهل صفحهاي شدم كه به توصيف شبكه فاضلاب پاريس ميپرداخت! در مركز فرهنگي فرانسه موج نو را كشف كردم، ژان لوك گدار، هيروشيما عشق من و فيلمهاي كلود سوته كه معناي انسانيشان را بسيار دوست ميداشتم.
آيا در افغانستان كمونيستي فرهنگ فرانسوي در دسترس بود؟
بله، حتي زماني كه وحشت و سانسور حاكم بود. در دانشگاه بودم و گزارشم درباره آلبر كامو برايم به قيمت احضار شدن به كميته انضباطي جوانان تمام شد؛ گفتند «حرف زدن از روشنفكران بورژوا ممنوعه». بعد از اتمام دوران دانشگاه، از آن جايي كه بايد چهار سال به خدمت سربازي ميرفتيم، تبعيد خودخواسته را انتخاب كردم. بعد از 9 روز و 9 شب پيادهروي، همراه دو هزار افغان در كنار و يك قالي بر دوش، بالاخره به پاكستان رسيدم. جو سنگيني بر محل اقامتمان حكمفرما بود. سرويس مخفي پاكستان بنا به اعتقادات مذهبي آدمها آنها را استخدام ميكردند. آنجا جايي براي من نبود.
پس چه كار كرديد؟
از سفارت فرانسه در اسلامآباد تقاضاي پناهندگي سياسي كردم. چهل روز بعد، در روآسي بودم. سال 1985 بود. عجيب است، اما وقتي به اينجا رسيدم، با آنكه سوادم از زبان فرانسهام محدود به خواندن كتاب بود، اما اصلا احساس غربت نكردم.
اين احساس صميميت از چه رو بود؟
تصور كنيد كه زنها از سال 1959 در افغانستان حق راي داشتند. من عكسهايي از خواهرها و فاميلهايم بدون برقع دارم. در سال 1963 حكومت شاهنشاهي افغانستان مطابق با قانون اساسي شد. اين يك نژادپرستي نوين است كه فكر كنيم دموكراسي فقط در ژن انسانهاي غربي است .
در فرانسه چطور زندگي ميكرديد؟
در يك مركز پذيرش آوارگان در اور پناه داده شدم. اولين حقوق ماهانهاي كه گرفتم را به ياد دارم، يك كمك هزينه هزار و دويست فرانكي، اولين كتابي كه خريدم را هم به ياد دارم، «عاشقِ» مارگريت دوراس. در «روئن» درس خواندم و بعد هم در «سوربن نوول» دكتراي نشانهشناسي سينما گرفتم. خودم را فداي فيلمهاي مستند كرده بودم، هفتتايي فيلم مستند هم ساختم، راجع به گياه افسنتين، هنرمندان خياباني و...
در سال 1996 طالبان به قدرت رسيد. سكوت جهان در مواجهه با اين فاجعه شوكهام كرده بود. از خودم سوالاتي ميپرسيدم: آيا من به اين جماعت تعلق دارم يا نه؟ چرا اين كشور از يك جنگ پرت ميشود به يك جنگ ديگر؟ متوجه شدم كه بعد از خارج شدن نيروهاي روسيه ما عزاداريمان را نكردهايم، همانطور كه خانواده من عزاداري برادر بزرگترم كه در سال 1991 كشته شد، نكردند. ما ملتي هستيم كه به جاي عزاداري، انتقام ميگيريم. در جنگ بين سالهاي 1992 تا 1996 چند دستگي و چندفرقهگي ايجاد شد و طالبان از آن بهره بردند. كتاب اول من، «خاكستر و خاك» در اين دوره به زبان فارسي نوشته شد. موضوعاش چه بود؟ پيرمردي كه به پسرش خبر ميدهد تمامي اهالي دهكده در بمباران كشته شدهاند.
كي به افغانستان بازگشتيد؟
در سال 2002، برگشتم تا براي شبكه تلويزيوني «آرته» فيلمي بسازم. به محض ورودم به فرانسه احساس امنيت و راحتي ميكردم، اما وقتي به افغانستان برگشتم سه روز طول كشيد تا توانستم كشورم را بازبشناسم. حقيقت اين شهر نابودشده، اين بدبختي و اين خشونت را باور نميكردم. عكسهايي انداختم كه به صورت كتاب چاپ شد و روايتگر ديدار دوباره من با افغانستان بود. در سال 2004 فيلم بلندي ساختم كه از «خاكستر و خاك» اقتباس شده بود (كامبوزيا پرتوي اين فيلمنامه را نوشت) و اين فيلم در فستيوال فيلم كن جايزه گرفت.
آيا همچنان به افغانستان سفر ميكنيد؟
بله، از هر دوماه يك ماه را در آنجا ميگذرانم. از يك شبكه تلويزيوني مستقل به عنوان مشاور و پايهگذار حمايت ميكنم. يك سيتكوم ساختم به اسم «راز اين خانه» كه در حال حاضر فصل دوماش در حال پخش است. ماجرا راجع به خانهاي است كه صاحباش به آمريكا گريخته، مثل يك ميليون افغان ديگر، و حالا بازگشته تا خانهاش را كه كمونيستها و بعد طالبان اشغال كردهاند، پس بگيرد. اين سريال بهانهاي است براي تجليل از آزادي و ناديده گرفتن خرابي. به نوعي از دالاس تا افغانستان است به اضافه اينكه يك داستان عاشقانه نيز دارد...
به نظرتان آمريكاييها بايد در افغانستان بمانند؟
آنها در افغانستان مثل عراق مرتكب اشتباه شدند و حتي باعث رعب و وحشت شدند. آلمانيها، فرانسويها و تركها تنها كساني هستند كه بين مردم محبوبيت و ارج و قرب دارند. حتي اگر ايراداتي به استراتژي نيروهاي بينالمللي داشته باشيم، آنها بايد بمانند، چرا كه ميدانيد، روزنامهنگارها دوست دارند به جاي افغانها حرف بزنند، در حالي كه از آن مهمانخانههايشان پاشان را اينطرفتر نميگذارند و به واسطه مترجم ارتباط برقرار ميكنند.
چه حرفي داريد تا به خانوادههاي 10 سرباز فرانسوي كه در ماه سپتامبر در افغانستان كشته شدند بزنيد؟
من به عنوان يك شهروند فرانسوي كه تبار افغان دارد و ميداند غم از دست دادن عزيز چيست، در غمشان شريك هستم. اما اين جنگ، جنگ فرانسويها عليه افغانها نيست، اين جنگ جنگي عليه بلايي جهاني است: بنيادگرايي. ما نميتوانيم خودمان را به عنوان كشوري كه حقوق بشر را رعايت ميكند، نشان بدهيم و در عين حال هيچ اقدامي هم عليه تعصب نكنيم. ما بهايي را كه افغانستان بابت اين جنگ سرد پرداخته، فراموش كردهايم: در جريان جنگ افغانستان – روسيه يك ميليون افغان مردند.
چرا كتابتان، «سنگ صبور»، را كه به توصيف درد و رنج و طغيان زني بر بالين همسر عليلاش ميپردازد و «جايي در افغانستان يا جايي ديگر» ميگذرد، به زبان فرانسه نوشتيد؟
اگر من اين كتاب را به زبان فارسي نوشته بودم، بايد زباني محجوب و باخودسانسوري براي آن برميگزيدم. نوشتن به زبان فرانسه حقيقتا اين اجازه را به من داد تا به درون شخصيتها داخل شوم. نوشتن به يك زبان ديگر لذتبخش است...
شما بيشتر از آنكه خود را پناهنده سياسي نشان دهيد، پناهنده فرهنگي معرفي كردهايد. آيا اين به معناي نوعي هراس از سياست نيست؟
نميدانم، شايد به خاطر ترس باشد، اما من قادر به داشتن گفتوگويي سياسي نيستم، نميتوانم توجيهات سياسي داشته باشم، خيلي ساده شايد به اين خاطر كه در سياست همه چيز توجيهكردني است.
حتي شايد رفتار مثلا هيتلر از جهاتي توجيهكردني باشد، «اگر بخواهيم، ميتوانيم»، اما اگر از يك منظر فرهنگي نگاه كنيم، آنوقت متوجه جنبه حقيقي هراس و وحشت اين گفتهها بشويم.
دوشنبه 27 آبان 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ايسنا]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 126]