واضح آرشیو وب فارسی:خراسان: روزي همه را خدا مي دهد
عابديان بي بي ريحانه از جاش بلند شد، چادرش رو به كمرش بست و نردبان چوبي رو به درخت بلند خرمالوي حياطش تكيه داد. شاخه هاي درخت خرمالو از سنگيني ميوه هاي درشت و نارنجي رنگ به زمين نزديك شده بود.بي بي ريحانه انگار نه انگار كه پشتش خم شده و دست هاش مي لرزه. بالا رفت و شروع به چيدن خرمالو كرد. خرمالوها رو يكي يكي مي چيد و دامنش كه پر مي شد از نردبان پايين مي آمد و اون هارو روي زمين كنار هم مي گذاشت و دوباره بالا مي رفت. وقتي كه همه خرمالوها رو چيد و هيچ خرمالويي روي درخت نموند، از نردبان پايين اومد و اطرافش رو نگاه كرد. انگار كسي تمام حياط خونه رو با رنگ نارنجي خرمالوها نقاشي كرده بود.
با خودش گفت: حالا با اين همه خرمالو چه كار كنم؟ صداي بچه ها كه توي كوچه بازي مي كردند به گوشش رسيد. لبخندي زد و گفت: چرا زودتر به فكرم نرسيد؟ بعد هر چي ظرف داشت از كاسه و بشقاب و سبد و زنبيل، همه را آورد و خرمالوها رو توي اون ها چيد.
بچه ها رو صدا زد و به هر كدومشون يك ظرف پر از خرمالو داد. بي بي حتي به بچه هايي كه بزرگ تر بودند يك ظرف داد تا به همسايه هاي ديگر بدهند. تو حياط كوچك بي بي ريحانه سر و صداي بچه ها پيچيده بود. غروب كه شد بچه ها رفتند و بي بي كه گرسنه بود به فكر شام افتاد اما هر چي گشت چيزي پيدا نكرد تا غذايي درست كنه، حتي لقمه اي نان و پنير در خانه بي بي ريحانه نبود. بي بي فكر كرد حالا كه چيزي براي خوردن ندارم بهتره بخوابم. بالشي زير سر گذاشت و گوشه اتاق دراز كشيد هنوز چشم هاش گرم خواب نشده بود كه صداي تق تق در اومد. رعنا يكي از همون بچه هايي بود كه بي بي به او خرمالو داده بود. سبد بي بي رو پر از نون داغ و تازه پس آورده بود و گفت: بي بي جان مادرم سلام رسوند و اين نون ها را براي شما داد.بي بي گفت: اما من خرمالوها رو ندادم تا به جاي اون چيزي بگيرم.
رعنا گفت: مي دونم بي بي اما اين ها براي تشكره. قبول كن. مادرم خودش اين نان ها رو پخته. عطر نان فضاي اتاق بي بي رو پر كرده بود. بي بي سبد نان رو گرفت و گفت: دست شما درد نكنه خدا به سفر شما بركت بده. همين كه خواست لقمه اي نان به دهان بگذاره، باز صداي درآمد. اين دفعه نرگس بود كه گفت: بي بي! مرغ هايمان همين امروز تخم گذاشته اند. اين كاسه شير رو هم اختر خانم همسايمون داده و سلام رسونده.
بي بي گفت: اما من نمي خواستم به جاي چند تا خرمالو كه به شما دادم چيزي بگيرم.
نرگس گفت: بي بي قبول نمي كني؟ خيلي زحمت كشيدم تا تخم مرغ ها نشكنن و شير از كاسه نريزه. بي بي دستي روي سر نرگس كشيد و صورتش رو بوسيد. تخم مرغ ها و كاسه شير رو گرفت و گفت: خدا روزي شما رو زياد كنه.نرگس خنديد و بي بي هم خوشحال شد. نون داغ با تخم مرغ تازه براي او كه خيلي گرسنه بود يك غذاي خوشمزه بود.
هنوز در را نبسته بود كه صداي امير علي اومد: بي بي ريحانه! در رو نبند كاسه ات رو آوردم. كاسه لبريز از ماست بود. اين ماست رو مادرم خودش درست كرده.
بي بي گفت: اما من نمي خواستم كه ...
امير علي گفت: بي بي اگه قبول نكني مادرم خيلي ناراحت مي شه. بي بي ريحانه كاسه ماست رو گرفت و گفت: خيلي ممنون.
امير علي كه رفت، يونس اومد با سبدي پر از سبزي هاي تميز و شسته. بي بي جان اين سبزي ها رو از باغچه خودمون برات چيدم. بعد از يونس هم بچه ها يكي يكي رسيدند؛ مريم، سارا، رضا و بقيه بچه ها. هر كدوم توي ظرف بي بي چيزي گذاشته و آورده بودن. پنير، سر شير، مربا و حتي نخود و لوبيا. وقتي بچه ها يكي يكي رفتن، كوچه خلوت شد.
بي بي مي خواست در خونه رو ببنده كه چشمش به پير مرد فقيري افتاد. او كمي اون طرف تر زير درختي تنها نشسته بود. بي بي به خانه برگشت چند تكه نان و يك كاسه ماست و مشتي سبزي را در يك سيني گذاشت و پيش پير مرد برد و سيني را به او داد.
پير مرد گفت: متشكرم بي بي خيلي گرسنه بودم. بعد رو به آسمان خدا را شكر كرد و به بي بي گفت: خدا به روزي شما بركت بدهد.
بي بي ريحانه خنديد و گفت: خدا روزي همه را مي دهد حالا بي بي حسابي گرسنه بود و سفره اي پر از بركت در انتظارش بود.
شنبه 25 آبان 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خراسان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 275]