واضح آرشیو وب فارسی:سیمرغ: آن قدر گریه کردم که چند خانم با تعجب پرسیدند: «مگر چه شده که این قدر گریه میکنی؟» و من واقعا نمیدانستم چرا؟ بعدها شنیدم پدرم هم همان موقع زده زیر گریه! هیچ وقت.... میرفتم حرم امام رضا(ع) یک گوشه مینشستم و ساعت ها به گنبد طلا خیره میشدم.آن روزها اوضاع زندگی ام خیلی بد بود؛ با پدر ومادرم قهر بودم. اول: پدرم به نظرم روح پاکی در این جهان دارد. او واقعا خالصانه به من کمک کرد. آن هم در آن شرایط بحرانی میان نوجوانی و جوانی که من حتی با او حرف هم نمیزدم. الان میفهمم آدم 19 ، 20 ساله اصلا آدم بزرگی نیست و اصلا آدم هیچ وقت بزرگ نمیشود؛ آدم همیشه بچه است. روزی که بارهایم را بسته بودم تا برای همیشه به تهران بیایم، موقعی که میخواستم بروم راه آهن، پدرم گفت: «من هنوز باهات صحبت نکردم.» گفت: «چند تا نصیحت برایت دارم.» نشستم، فضای خیلی آرامی بین ما حاکم شد. گفت: «شب به شب جوراب هایت را بشور، هیچ وقت لباس هایت بو نده، همیشه تمیز باش.» گفت: «مردم توی شکمت را نمیبینند اما لباسهایت همیشه جلوی چشم هستند.» گفت که هیچ وقت خانه مردم نرو، مزاحمشان نشو، نگذار کسی سرت منت بگذارد، آبروی من را نبر و خلاصه آن قدر از این دست حرف ها زد که من غرق جادو شدم. دوم: هیچ وقت یادم نمیرود گفت: "صبر کن میرسانمت." با این که خیلی کار داشت، گرفتار بود و لحظه لحظه زندگی اش برایش مهم بود، حاضر شد تمام غرولندها را به جان بخرد. درست مثل همیشه که با تمام وجودش زحمت میکشید. مرا برد توی راه آهن و اجازه گرفت تا بارهایم را تا دم قطار برایم بیاورد. آمد و روبوسی کرد و گفت: "موفق باشی." رفتم توی قطار و سر جایم نشستم و غرق رویاهای رسیدن به پایتخت، مطرح شدن و بردن اسکار شدم. آن قدر خیالم سبک پرواز میکرد و مطمئن بودم به همه چیز میرسم که فراموشم شد قطار دارد حرکت میکند. سرم را به طرف پنجره گرداندم، دیدم یک عده دارند برای مسافرانشان دست تکان میدهند. یک لحظه یادم افتاد که هنوز از پدرم خداحافظی نکردم. سوم: یادم رفته بود مثل دوران کودکی که بابا، من و مامان را داخل قطار میفرستاد و میایستاد تا برایمان دست تکان دهد و با ما بای بای میکرد با او خداحافظی کنم. حالا من 20 ساله فراموش کرده بودم پدرم آنجا ایستاده و من باهاش بای بای نکرده ام. آمدم جلوی پنجره دیدم دور ایستاده و دارد از بین پنجره ها دنبال من میگردد. دو تا سالن را دویدم تا به جایی که ایستاده بود رسیدم. چشمهایش را میچرخاند تا بچه اش را پیدا کند. با مشت کوبیدم روی شیشه. من را ندید. مشت دوم را محکم تر کوبیدم. بالاخره دید. با زبان اشاره گفتم که شما دیگر بروید واقعا زحمت کشیدید من را رساندید. دست تکان داد و همان زمان، جهان برای من اسلوموشن شد. چهارم: آن موقع بود که دیدم چه قدر پدرم شکسته شده. اولین بار بود که دیدم بابای من دیگر قهرمان یا پهلوان نیست. آن وقت بود که دیدم مثل دیگران ضعیف و خسته است. خسته از این که تمام مدت همه بار زندگی روی دوشش بود. یاد فیلم «هفت دلاور» افتادم که "چارلز برانسون"، بچه های کوچکی که از دست پدر و مادرشان مینالیدند را زد و گفت: «دیگر هیچ وقت این حرف ها را نزنید. بار بزرگ، روی دوش پدر و مادرهای شماست. دیگر به آن ها نگویید ترسو! آن ها از ما خیلی شجاع ترند.» پنجم: از هم جدا شدیم و هرکس به افق خودش رفت و دور شد. من که تا آن زمان با پدرم قهر بودم برای همیشه با او آشتی کردم. برگشتم به سمت شیشه های این طرف و چشمم افتاد به حرم امام رضا (ع)، باهاش حرف زدم و خانواده ام را سپردم به او. آن قدر گریه کردم که چند خانم با تعجب پرسیدند: «مگر چه شده که این قدر گریه میکنی؟» و من واقعا نمیدانستم چرا؟ بعدها شنیدم پدرم هم همان موقع زده زیر گریه! هیچ وقت اشک پدرم را ندیده بودم. باز هم ندیدم و فقط شنیدم. بعد انگار پیرمردی ازش میپرسد: «چرا گریه میکنی؟» میگوید: «هیچی! فقط بچه ام را فرستاده ام تهران برود دانشگاه و درس بخواند.» با تعجب پرسیده: «این که گریه ندارد! خیلی هم خوب است. من فکر کردم فرستادیش سربازی.» برای همین است که میگویم دانشجو احترام دارد؛ برای این که پدرانشان نانشان را توی خونشان میزنند تا فرزندانشان مملکت را بسازند. ششم: به همه خواسته هایم نرسیدم. اگر نرسیدم به وقتش به آن ها میرسم و اگر هرگز نرسیدم حتما صلاح نبوده. همه چیز آهسته و به وقت خودش اتفاق میافتد. شاید خداوند این رشد را اندازه جنبه من در نظر گرفته و همین کافی ست. به خدا بعضی وقت ها صدایی به من میگوید که دروغ میگویم و من همیشه دلم میخواسته که همین باشم. باز گاهی اوقات همان صدا میگوید :"نه میخواهم فلان کار را بکنم یا در فلان جا درس بخوانم." هر روز یک صدا یک چیز جدیدی به من میگوید. این قدر در تعارض ذهنم هستم که نهایت ندارد. گاهی اوقات غصه میخورم و از خودم بلند بلند میپرسم که آیا انگیزه ات را برای بازیگری از دست داده ای؟ و آیا فکر نمیکنی اگر این اتفاق بیفتد یک نوع ناسپاسی به خداست؟ همین جوری بازیگری نمیکنم، با دل و جانم بازی میکنم، با تمام وجودم بازی میکنم، به شکل زمینی و تکنیکی به بازیگری ام نگاه نمیکنم، به شکل یک تمرین مقدس به آن نگاه میکنم. هفتم: وقتی در مشهد بودم زندگی سختی داشتم و خانواده خیلی تحت فشار بودند. اما همه این سختیها را پدرم به جان خریده بود. پدرم بر عکس من ذهن بسیار قوی ای دارد. کار من شبانه روز و وقت و بی وقت رفتن به زیارت امام رضا(ع) بود. هیچ سرگرمی خاصی نداشتم. آن زمان تازه گواهینامه گرفته بودم و پدرم ژیان کهنه اش را به من داده بود. به همراه دوستانم هادی و محسن طالبی، محمد علوی، علی همایونی و محمد جلالی هر شب حرم میرفتیم، گاهی با حال خوب و گاهی با حال بد. من همه چیزهای زندگی ام را از آن فضا مطالبه کردم و اصلاً چیزی نمانده که نخواسته باشم. هشتم: این اتفاق شخصی ست. میرفتم و مینشستم یک گوشه و ساعت ها به گنبد طلا خیره میشدم، سر مزار حاج آقا نخودکی یا شیخ بهایی قرآن میخواندم. دلم میخواست کسی پیدا شود و راهم بیندازد. توی دلم شور و شوق به وجود آورد اما آن روزها اوضاع زندگی ام خیلی بد بود. با پدر و مادرم قهر بودم. نهم: دلم میخواست ابراز عشق کنم اما نمیتوانستم. هیچ وقت اعتماد به نفس انجام کاری را نداشتم. حرف هایم باعث میشد مدام با خودم فکر کنم عجب آدم بد و زشتی ام. من حق عاشق شدن را ندارم. هیچ دختری از من خوشش نمیآید. چرا؟ چون شهرستانی ام، لباس های خوبی تنم نمیکنم و هزار تا چیز دیگر. تمام عناوین پست و زشت دنیا را به خودم نسبت میدادم. مادرم نمیدانست چه بدی بزرگی در حقم کرده بود. تنهایی رفتم امتحان گواهی نامه رانندگی دادم. دهم: یادم میآید بین پنج تا گروه پنج نفره تنها کسی که قبول شد من بودم. بعدش صاحب ژیان شدم و هر روز بچه های دبیرستان را میبردم گردش و تفریح. من، آرشیا، امیر فیروز، کاوه باقری و خیلیهای دیگر چه خاطره هایی با آن ژیان داشتیم. همان سال برای کنکور درس خواندم. قبلش رفتم زیارت و با خودم عهد کردم درس بخوانم، دانشگاه قبول شوم، هنرپیشه شوم و به همه آرزوهایم برسم. آن موقع خیلی بچه بودم. فقط 19 سال داشتم که برای کنکور دانشگاه آزاد آمدم تهران. روز قبل از کنکور که داشتم راه میافتادم صدای افشین؛ پسر خاله ام را شنیدم که دنبال ماشین میدوید و میگفت: «حامد! تمام مدارک و مدادرنگی هایت را جا گذاشتی.» داشتم میرفتم امتحان بدهم اما حتی شناسنامه ام را هم جا گذاشته بودم. برگشتم و مدارکم را گرفتم. چند سال بعد افشین فوت کرد. میتوانست هنرمند بزرگی شود و الان پدر و مادرش از حضورش لذت ببرند. واقعا حیف شد. یازدهم: قبل از این که برای کنکور به تهران بیایم، پدر بزرگ و مادر بزرگم به همراه چند نفر از اعضای فامیل، آمدند تا من و مادرم را با هم آشتی دهند. یادم میآید مادر و مادربزرگم در آشپزخانه نشسته بودند. مادر بزرگم گفت: «مادرت را ببوس!» خیلی بی صدا زدم زیر گریه. مادرم بلند شد، مرا بوسید و گفت: «تقصیر من بود. حرف زشتی زدم.» و واقعا هم حرف زشتی بود. شاید اگر یک روز با چوب توی سر یکی بزنی، آن قدر بد نباشد اما وقتی ضعف کسی را به رخش میکشی، برایش نهادینه میشود و توی وجودش میرود، آن وقت دیگر حتی نمیتواند حرکت کند. آمدم تهران، کنکور دادم و برگشتم. یک روز در خانه را که باز کردم، دیدم برادرم ایستاده و فریاد میزند که «قبول شدی!» ، امروز میفهمم قبول شدن توی دانشگاه چه قدر جای خوشحالی دارد. وقتی بچه ها دانشگاه قبول میشوند، فضایشان جدی میشود و آکادمیک فکر میکنند. یکی از مهم ترین دوران زندگی آدم دوران دانشگاه است چون تبدیل به ابر انسان میشود، میتواند فکر کند و درست انتخاب کند. بین 6 هزار نفر، نفر نوزدهم شدم و شهرام حقیقت دوست از رشت نفر بیستم شد. ما خیلی زود با هم دوست شدیم. من به خاطر دانشگاه به تهران آمدم. اگر نمیآمدم هیچ وقت به اینجا نمیرسیدم. خوب شد به اینجا رسیدم و همه را مدیون کمک های پدرم هستم.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سیمرغ]
[مشاهده در: www.seemorgh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 570]