واضح آرشیو وب فارسی:آفرينش: هيجانات از ديدگاه مولانا
مي رود از سينه ها در سينه ها
از ره پنهان صلاح و كينه ها
در پي خوباش و با خوش خو نشين
خو پذيري روغن گل را ببين
نشانه هاي دوستان
اينكه دوستان نشانه هايي دارند و با توجه يا عدم آنها انسان بايد دوست برگيرد در بيان مولانا بصور مختلف مجال تجلي مي يابد از جمله :
الف - جورو جفايش را تحمل كردن
ب - ترش رو اخمو نمودن
ج - عاقل بودن
د - خير خواه بودن
ه - غيرت داشتن
و - وفادار بودن
ز - در موقع سختي به ياريش شتافت
ح - سخن ناخوش نگفتن
ط - هديه دادن نشانه محبت دروني
پرهيز از دوستان ناجنس وبد
در حكايت سليمان و مسجد اقصي هنگامي كه درصحن ان مسجد خروب ( گياهي كه روييدنش نشانه تباهي و ويراني است ) رست. حضرت ويراني مسجد و مرگ خودش را نزديك ديد درپي آن مولانا دل انسان را مسجدي مي خواند كه جسم انسان به آن سجده مي كند و دوست بد و انديشه هاي او را خروب آن مسجد مي داند و توصيه مي كند چون ياربد در دل تو جوانه زند هم خودت و هم مسجدت ( رمزي از دل انسان ) را ويران خواهد كرد پس آنرا فرصت مده و از بيخ و بن بر كن.
مسجدست آن دل كه جسمش ساجدست
يار بد خروب هرجا مسجدست
يار بد چون رست در تو مهر او
هين از و بگريز و كم كن گفتگو
بركن از بيخش كه گر سر برزند
مر ترا و مسجدت را پركند
عشق الهي ارزش دوستي دارد
در جاي ديگر مولانا گويد كه اي انسان تو دوستان زيادي از هنگام تولد بوسيله دام دوستي فراهم كردي و سپس همه را وانهادي . حال بنگر كه آيا چيزي گرد آورده اي در حاليكه بيشتر عمرت سپري شده و تو هنوز مجدانه مشغول شكار مردمي و اين كار تو شبيه بازي كودكان نااگاه است.
اي برادر دوستان افراشتي
ياد و صد دلداري و بگذاشتي
كارت اين بودست از وقت ولاد
صيد مردم كردن از دام و داد
باز اين را مي و هل و مي جود گر
اينست لعب كودكان بي خبر
سپس اشاره مي كند كه تو با دامت خود را شكار كردي كه زنداني شدي و به آرزوي خود هم نرسيدي آيا درروزگار شكارچي ابلهي چون ما مي توان يافت كه خود را شكار كند درپايان نتيجه مي گيرد كه آنچه ارزش شكار كردن را دارد عشق است و اين كاري غير ممكن است مگر اينكه خودت شكار عشق شوي و دام را رها كرده ودر بنداو افتي و در برابرش ادعاي آفتاب و شمع بودن را به كناري نهي و بسان ذره و پروانه به گردش بگردي تا به لذت زندگي دست يابي و سلطنت نهفته در بندگي را نظاره كني .
آنكه ارزد صيد را عشقست و بس
ليك او كي گنجد اندر دام كس
تو مگرآيي وصيد او شوي
دام بگذاري به دام او روي
گول من كن خويش را غره شو
آفتابي را رها كن ذره شو
برحرم ساكن شو و بي خانه باش
دعوي شمعي مكن پروانه باش
تا ببيني چاشني زندگي
سلطنت بيني نهان در بندگي
در بيتي ديگر گويد:
عشق دان اي فندق تن دوستت
جانت جويد مغز و كوبد پوستت
اي تني كه همچون فندق حقير و ناچيزي , عشق را دوست خود بدان زيراعشق مي خواهد روح تو مانند مغز باشد و پوستت را بكوبد و تنها عشق باري تعالي است كه چنين شايسته توجه است.
خداوند شايسته دوستي است:
از نظر مولانا دوستاني كه انسان را ازدرگاه خداوند مهجور و سرگرم امور بيهوده نمايند دشمان دوست نمايند و تنها خداوند رادوست مي داند و در نزد دشمنان از او شكايت كردن را روا نمي دارد.
درحقيقت دوستانت دشمند
كه زحضرت دور و مشغولت كنند
غير حق جمله عدواند , اوست دوست
با عدو از دوست شكوت كي نكوست
در جاي ديگر گويد اي انسان تو هرچيزي را از روي آثارش دوست مي گيري پس چرا از كسي كه اين نشانه ها را به اشيا» و چيزها بخشيده است اطلاعي نداري .
دوست گيري چيزها را از اثر
پس چرا ز آثار بخش بي خبر؟
مولانا خداوند را به دلايل شايسته دوستي مي داند.
- باقي و پايدار است
- هميشه همراه توست
- سلطان مغرب و مشرق است
- خصلتهاي پيامبران را پروريده است
- وقت درد و غم تنها او فرياد رس است و ...
و در پايان يادآور اين نكته است كه جان نامحرم نمي تواند روي دوست و معشوقش را ببيند و تنها جاني كه اصلش از كوي دوست باشد و در حريم او محرم شده باشد او را تواند ديد.
جان نامحرم نبيند روي دوست
جز همان جان كاصل او از كوي اوست
بنابراين با توجه به حديث پيامبر ( ص ) كه فرمود : انسان همراه كسي است كه دوستش دارد و دل از آنچه دوست دارد جدا نمي شود. پس خوشا به حال كسي كه خداوند را بعنوان دوست واقعي برگيرد تا در دنيا و آخرت همنشين او باشد و از فيوضاتش فيض گيرد.
تامعيت راست آيد زانكه مرد
با كسي جفتست كورا دوست كرد
اين جهان و آن جهان با اوبود
وين حديث احمد خوش خو بود
عوامل كمال : عشق
عشق و شيدايي آئين مولانا است و او به هيچ آئيني تا بدين غايت پاي بند نيست . بنابراين گفته او عشق همه چيزش را تاراج كرده است و خود باقي مانده . لذا هركس كه اندك آشنايي با اين بزرگ داشته باشد با شنيدن نام او شور و شيدايي او را تداعي خواهد كرد .عشق صفتي است الهي كه چون ظرفيت بنده اي با شكستن مرزهاي مادي وخودي فراخي پذيرش آنرا پيدا كند از ان بهره مند شود و همه وجودش را واژگونه سازد چنانكه گويي تولدي دوباره يافته است . تولدي از مادر عشق كه از او تغذيه كند و پرورش يابد.
مولانا شيدايي سوخته جاني است كه مادرعشق براستي او را از پستان خويش تغذيه كرده و در آتشكده دامن خويش پرورش داده است لذا مي كوشد تا سخن نگويد ولي آن مقدار سخني نيز كه مي گويد بوي عشقي است كه از دهان او به بيرون مي جهد و نور دل اوست كه چون چراغي به بيرون مي تابد.
هرچه گويد مرد عاشق بوي عشق
از دهانش مي جهد در كوي عشق
تا توحريف من شدي اي مه دلستان من
همچو چراغ مي جهد نور دل ازدهان من
ما نيز پيش از اين به تناسب از اين شيدايي سخن گفته ايم ولي اكنون برانيم تا نظرات مولانا را درباره عشق از آن جهت كه نردبان كمال آدمي تا بام جبروت فناست دنبال كنيم . بدين سبب مي گوييم تا نخست تعريفاتي كه مولانا از عشق مي كند را بيان كنيم انگاه عشق را از چشم او ببينيم.
ادامه دارد
چهارشنبه 22 آبان 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: آفرينش]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 91]