محبوبترینها
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1831619883
گفتگو با رضا داوري اردكاني مقام تفكر در ايران معاصر
واضح آرشیو وب فارسی:فارس: گفتگو با رضا داوري اردكاني مقام تفكر در ايران معاصر
خبرگزاري فارس:دكتر داوري كه در اين سالها به نسبت ميان سياست و تفكر بيش از هر متفكري در ايران معاصر انديشيده، در اين گفتوگو بيآنكه قصد دفاع از خود يا پاسخگويي به مطالبي را كه عليه وي گفته شده بود، داشته باشد، به بررسي وضعيت تفكر در ايران معاصر روي آورد. او بزرگترين معضل ما در اين حيطه را گم كردن مسئله عنوان كرد و اينكه متفكران ما حس مسئلهيابي خود را از دست دادهاند.
• هنگامي كه به نزاعهاي فكري دهه 60 بين به اصطلاح «هيدگريان» و «پوپريان» وطني و نقش شما در دفاع از يكي از اين گروهها مينگريم و تا به امروز كه در جاهاي مختلف چه در گفتار و چه در نوشتار، رفتارها و گفتارهاي آن زمان خود را به نقد ميكشيد، خواه ناخواه اين پرسش مطرح ميشود كه چه تحولي در هندسه فكري دكتر داوري رخ داده كه اينك اينچنين متفاوت از گذشته سخن ميگويد، به ويژه آنكه در كتاب «فلسفه، سياست و خشونت» كه در واقع به گونهاي يك گفتوگوي دروني با خود است، كوشيدهايد تا خويشتنكاوانه وجهي براي انتقاداتي كه همواره به شما ميشده، قائل شويد و آنها را پاسخ گوييد. با اين حال باتوجه به موقع و وضعيت كنوني شما بهعنوان رئيس فرهنگستان علوم جمهوري اسلامي ايران، اكنون پرسش از نسبت ميان سياست و تفكر، افق تاريخي ما و موقع و مقام تفكر در ايران در حكم مهمترين دلمشغوليهاي شما به شمار ميآيد. آيا ميتوانيد از عمق و اهميت اين دلمشغوليها براي ما سخن بگوييد تا از خلال آن بتوان بهتر به نزاعهاي فكري معاصر كه خود در بخشي از آن شركت داشتهايد، پي برد؟
حق با شماست، من در كتاب «فلسفه، سياست و خشونت» مطالبم را صريحتر و عريانتر بيان كردهام. در نسخهاي از اين كتاب كه غلطهاي چاپي آن را گرفته بودم، پشت صفحه اول آن نوشته بودم كه اين كتاب محاكمه من توسط خودم است؛ يعني در اين كتاب كسي را محاكمه نكردهام و اگر كردهام، خود را به اين كار لايق دانستهام. قصدم از اين محاكمه اين بوده كه باطن خودم را كمي بر آفتاب بيندازم. من هيچگاه بر اين نظر نبودهام كه به صرف اقدام سياسي بتوان تغيير و تحول ايجاد كرد. فقه و حقوق، علوم ارجمندي هستند كه بدون آنها نميتوان جامعه را نظام داد، ولي آنها دگرگوني ايجاد نميكنند، ثباتآور هستند. براي ايجاد دگرگوني نياز به تفكر است. نخستين نوشتهاي كه از من به صورت كتاب منتشر شده ترجمهاي است از 4 نامه از «آلبركامو» به نام «چند نامه به دوست آلماني».
در مقدمه اين كتاب درباره كاروبار نويسندگي آلبركامو نوشتهام، نيز اشاره كردهام كه من براي سياست ارزش بيشاز اندازه قائل نيستم. من به اين فكر، از آن زمان كه 30سال داشتم معتقد بودم تا به امروز. بحث من با اهل نظر، نويسندگان و روشنفكران به ويژه كساني كه در مباحث سياسي وارد ميشوند، اين است كه غافل نشويم كه با فلان اقدام سياسي، رفتن و آمدن فلاني و يا عزل و نصب افراد مسائل كلي جامعه حل ميشود و يا تغيير ميكند، اگر چيزي هست كه ما نميپسنديم، علتش وجود فلان شخص و يا فلان نوشته است. اشخاص و نوشتهها در حد خود موثرند اما اشخاص اگر مظهر يك جريان نباشند كه نميتوانند منشا تغيير و تحول باشند.
من با اين بيان خواستم كه مسئله جامعه، سياست و تفكر تاحدي معلوم شود. پنهان نميكنم كه همواره بر اين عقيده بودهام كه جامعهاي كه فلسفه، تفكر و شعر ندارد، به دشواري ميتواند مسائل خودش را طرح كند و آنها را در سر جاي خود قرار دهد و به تناسب آن، اقدامات به موقع و بهجا انجام دهد، زيرا زمان در تفكر تعيين ميشود.
وقت، وقت تفكر است. با تفكر است كه ما صاحب زمان و تاريخ ميشويم. تاريخ با وقتيابي قوام پيدا كرده است؛ همان امري كه پيامبر (ص) فرموده است: «من با خداوند وقتي دارم» و يا مولوي از آن به «دم»ها تعبير كرده است. با اين دمها و يافتهاست كه جهان نو ميشود و نظم نوپديد ميآيد و بنياد نوگذاشته ميشود. بنيادگذاري امور محسوس نزد همه كس آشكار است اما بنيادگذاري تاريخ محسوس نيست. تاريخ بنياد گذاشته ميشود و به تدريج بنيايي بر آن ساخته ميشود كه ما فقط آن بنا را ميبينيم اما بنيادگذاري را مشاهده نميكنيم.
سياست غربي با همه صورتهاي گوناگونش، بنيادي داشته است. براي درك و شناسايي جايگاه و عوارض اين سياستها، ناگزير از شناخت بنيانها هستيم. من تمام تجدد را با همه ضعفها و قوتهايش در فلسفه كانت ميبينم. ممكن است گفته شود اين يك بازي فكري است، اشكالي ندارد، شما ميتوانيد اين بازي را رد كنيد و آن را نادرست تلقي كنيد اما من به عنوان يك دانشجوي فلسفه ميگويم كه در اينجا فكري پديد آمده كه اين فكر در آثار كانت تبلور يافته است. كانت يعني آثار كانت، نه مردي كه در كونيكسبرگ زندگي ميكرد؛ با اين آثار بنيادي نهاده شده كه 200سال از عمر آن ميگذرد و هنوز هم ادامه دارد و شايد تازه بحرانهايش دارد آشكار ميشود.
ظهور نازيسم در آلمان و به طور كلي فاشيسم در اروپا از جمله عوارض تجدد به شمار ميرود. كساني كه فكر ميكنند، اين عواض خارجي از عالم غربي بوده، اشتباه ميانديشند. فاشيسم و نازيسم در اروپاي غربي ميتوانستند پديد آيند. در شرق ميتواند استبداد به وجود آيد اما آن استبدادي كه در شرق است با روشهاي هيتلري قابل قياس نيست. بنابراين، جامعه غربي، نظام و سازمانهاي مدنياي دارد كه آنها دارند جامعه را به پيش ميبرند. اگر هر جامعهاي تمايل به داشتن اين نظامها دارد، بايد شرايط نيل به آن را فراهم كند. بدون فراهمسازي اين شرايط و تنها با گفتن اينكه فلان چيز ناقص است و بهمان نوشته يا گفته غلط است چيزي درست نميشود.
جامعه غربي طي 300 يا 400سال بنايي را گذاشته كه هنوز دارد كار ميكند نه اينكه مثلا حزب كارگر در انگليس و حزب جمهوريخواه در آمريكا بيايند هر كاري كه دلشان خواست بكنند، سياست آمريكا و انگليس كه با رفتن و آمدن احزاب دگرگوني اساسي پيدا نميكند. سياستمدار كه نميتواند هر كاري را كه خواست انجام دهد، بالطبع فيلسوف هم نميتواند مطابق ذوق و سليقهاش سخن بگويد. فيلسوف فكري را بيان ميكند كه آينده جهان است. از اينرو، اين گونه نيست كه بگوييم كانت درست گفته يا اشتباه كرده است. اگر از من بپرسيد كه آيا شما كانتي هستيد؟
ميگويم: نه! دوباره ميپرسيد پس چرا اين همه از كانت سخن ميگوييد؟ ميگويم: من از كانت تجليل نميكنم اما اين دنيا، دنياي كانتي است. اين دنياي كانتي- هگلي وجود دارد و نميتوان منكر آن شد. نميتوان فكر كساني را كه اين دنيا را بنا كردند و يا در ساختن آن شريك بودند، كوچك گرفت. اگر شما مخالفيد، باشيد. اصلا فلسفه حد و حدود ندارد و امري تمام شدني نيست. هيچ فيلسوفي هم نيامده تا همه مسائل را حل كند. اگر اينگونه باشد، كار دنيا به پايان ميرسد. از اين حيث، كار فلسفه با كار علم قابل مقايسه نيست. به اين دليل است كه امروز هنوز هم در فلسفه، افلاطون، سنتوماس، كانت و... را ميخوانند. اينكه گفته ميشود كه فلاني ابنسينايي، كانتي يا دكارتي است، اشكالي ندارد اما هيچكس نميتواند كانتي يا ابنسينايي باشد و حرفهاي آنها را تكرار كند ولي فيلسوف باشد.
• اگر به تعبير شما راه سياست از راه تفكر ميگذرد و تفكر نظام كلي جامعه را شكل ميدهد و نيز اگر تفكر عرصه گفتوگو و تبادلنظر بوده و هيچ متفكري را نميتوان يافت كه نخستين و فرجامين سخن را در اين زمينه گفته باشد، پس چرا اغلب متفكران ما به جاي همفكري و دگرپذيري، برچهره يكديگر چنگ ميزنند و ناسزا نثار هم ميكنند. تو گويي خود را يگانه يابنده و حلال مشكلات ميدانند. اين نشان از چه چيزي دارد؟
متفكران ما مسئله را گم ميكنند. وقتي مسئله گم شد، راه تيره ميشود و به ناچار از حركت واميمانيم و بر صورت يكديگر چنگ ميزنيم و به شخصيت هم ميپردازيم. در اين وضعيت مشكل به فراموشي سپرده ميشود. از چيزهايي كه در سالهاي اخير در ايران مطرح شده، گروه «هيدگري»ها و «پوپري»ها بوده است.
ترديدي نيست كه هركس كه به فلسفه ميپردازد، اسوهاي دارد و از آموزههاي وي بهره ميگيرد، اما اگر كسي بگويد كه من ارسطو ميخوانم و ارسطويي هستم و بههيچ فلسفه ديگري كاري ندارم، اشكالي ندارد، ولي نميتوان گفت كه اهل فلسفه است. ارسطويي امروز بايد كانت، هگل، جان ديويي، ويليام جيمز، هوسرل، هيدگر و... را بشناسد. او بايد امروزي بودن ارسطو را ثابت كند و درواقع از او دفاع كند. درحالي كه فارغ از اين، در اينجا(ايران) گفته ميشود كه فلاني هيدگري و فلاني پوپري است، فلسفه كه سياست و حزب نيست. حزب است كه مرام و دستور عمل دارد كه بايد صدور و اجرا شود. هيچ اهل فلسفهاي، عضو هيچ حزب فلسفهاي نيست، زيرا در فلسفه حزب وجود ندارد. در فلسفه اگر به هيدگر علاقه داشته باشيد و تعهد بكنيد كه هرآنچه را كه او نوشته و گفته تكرار كنيد، اين كه تفكر نيست. چگونه ميشود كه من فكر كنم و درعين حال تنها همه آنچه را كه هيدگر يا هر فيلسوف ديگري گفته است، تكرار كنم؟
در اينصورت تفكر بهپايان ميرسد و درواقع فلسفه تمام ميشود. حال آنكه فلسفه هيچگاه تمام نميشود. كسي قادر به فهم فلسفه است كه خود گامهايي را در جهت تفكر برداشته باشد. اگر فهميد و قرار شد كه تصديق تام و تمام و بيچون و چرايي از فلسفهاي بكند، همانجا تفكرش تعطيل شده است. بنابراين اگر مقصود اين باشد كه هيدگريها و پوپريها 2 گروه سياسي هستند، اين كه عدول از فلسفه است. اگر چنين گروههايي باشند، هر دو به فلسفه پشت كردهاند. ميتوان به آراي پوپر مثل آراي هر فيلسوف ديگري رو كرد، آن را خواند، نقد و بحث كرد، اما اگر همين آراء را به صورت جزم درآوريم و آنها را ضد ديگران علم كنيم و ترويج دهيم، ديگر اهل فلسفه و تفكر نيستيم. از پوپر مشكلتر، هيدگر است؛ چرا كه وي درباره سياست و مسائل جاري جامعه خيلي كمتر از پوپر سخن گفته است.
بهنظرم، يكي از وظايف خطير متفكران ما بايد اين باشد كه مرز ميان سياست و فلسفه را شفاف و روشن سازند. اين نيست كه فلسفه با سياست ارتباطي ندارد- چنان كه گفته شد- فلسفه سياست را تأسيس ميكند. در اين ميان جريان ديگري هم داريم كه موسوم به روشنفكري است. روشنفكر نه فيلسوف است و نه سياستمدار. او در جايي ايستاده كه هم نظري به سياست دارد و هم فلسفه. ممكن است كساني فيلسوف باشند و روشنفكر هم باشند. نيز كساني هم سياستمدار باشند و هم روشنفكر، اما معمولاً روشنفكري جايگاهي است بين فلسفه و سياست.
ميتوان «ژان پلسارتر» را روشنفكر دانست؛ اما آيا او در كتاب «هستي و نيستي» روشنفكر است يا در رمانها و نمايشنامههايش؟ سارتر تنها وقتي به جنگ الجزاير ميپردازد، يا با «فانون» همدردي ميكند، روشنفكر است، نه در «هستي و نيستي». روشنفكراني هم هستند كه فيلسوف نيستند و مستقيماً وارد سياست هم نميشوند، چون اگر روشنفكر به سياست بپردازد، قادر به نقد سياست نيست. روشنفكر مقامي است بين سياست و فلسفه، اما فلسفه و سياست، ارتباط پيچيدهاي دارند كه بايد روشن شود.
• گذشته از تفاوت نوع مواجههاي كه ميان متفكران ما با يكديگر و متفكران غربي با همديگر وجود دارد، مثل اختلاف فكري گادامر، دريدا يا هابرماس در دوران اخير يا اختلاف سارتر با ريمون آرون و مرلوپونتي- كه دوستان وي بودند- اما اينگونه نيست كه اين متفكران(درغرب) به شخصيت يكديگر تعرض كنند. آنها اختلاف فكري را به سادگي ميپذيرند و معتقدند كه همواره ميتوان در آن باب بحث كرد، بدون آنكه اصراري بر قانع كردن يكديگر داشته باشند. با اين حال، اختلاف روشنفكري سارتر با ريمون آرون و مرلوپونتي است كه منشاء قهر و آشتي ميشود. چنانكه سارتر پس از درگذشت اين دو تن، در مقالههاي جداگانهاي مقام فيلسوفي و انديشمندي هر دو را ستود. بنابراين، با لحاظ اين تفاوت مواجهه در غرب، آيا نزاعهاي مابين هيدگريان و پوپريان وطني كه خود شما هم در يك طرف آن قرار داشتيد...
متأسفانه!
• دو تلقي متفاوت از روشنفكري نبوده است؟ آيا اين نزاع را ميتوان، نزاع روشنفكري دانست؟ يا اين ستيز برخاسته از تيره و تار شدن مرزهاي بين روشنفكري، سياست و تفكر بوده است؟ با لحاظ اين نكته مهم كه پوپر و هيدگر، بهرغم تفاوتهاي فكري بسياري كه در انديشه مدرن دارند، اما چنين گروههايي (هيدگريان و پوپريان) تنها در ايران پيدا شدهاند نه در حوزه تفكر غرب.
در غرب نزاعها و اختلافها وجود دارد و گاهي مناظرههايي صورت ميگيرد، مثل مناظره و بحث گادامر با هابرماس، يا (مناظره) كوهن و پوپر، حتي «لاكاتوش» كه شاگرد پوپر بوده، در پي اختلاف فكري از وي جدا ميشود. اين نكته در كل در تفكر غرب وجود دارد. وقتي وضعيت اينگونه ميشود، از حدود فلسفه خارج نميشويم. در غرب با همه اين اختلافهاي فكري، با شخص كاري ندارند. ما برعكس، مطلب را ميگذاريم و شخص را ميگيريم يا مطلب را جزم تلقي ميكنيم و ميگوييم همه بايد آن را بپذيرند. هيچگاه نميگوييم كه جايگاه فلان مطلب چيست؟ ما در جامعهاي قرار داريم كه مردم اعتقاداتي دارند. من هم ميتوانم فلسفهاي داشته باشم؛ اما حق ندارم آن را جزو اعتقادات مردم درآورم.
اين فلسفه نميتواند در شمار اعتقادات مردم قرار گيرد. تازه اگر فكر ميكنم كه اين فلسفه مثل نان شب آنقدر لازم است كه بايد جزو اعتقادات مردم قرار گيرد، بايد نخست ببينم كه آيا ميتوان اين كار را كرد يا نه؟ اگر بحث فلسفه را در حد خودش نگهداريم، مشكلي پيش نميآيد؛ اما ما اين حد را رعايت نميكنيم و ميخواهيم فلسفه كار سياست را بكند. ما ميخواهيم فلسفه را وسيله سياست قراردهيم. درواقع نه ما ميتوانيم اين كار را بكنيم و نه فلسفه اين اجازه را ميدهد كه به ابزار سياست تبديل شود.
اگر هم به وسيله سياست تبديل شود، ديگر فلسفه نيست. ما فلسفه را تابع سياست قرار ميدهيم، آن وقت بحث، صورت سياسي پيدا ميكند و صرفاً به مخالفت و موافقت و يا بدگويي و دشنام به مخالف بدل ميشود. كار فلسفه نقد است. فلسفه در اين كار (نقد) بررسي ميكند كه مطلب چيست، كجاست، در چه جايگاهي ميتواند قرار گيرد و من چه ارتباطي با آن (مطلب) ميتوانم پيدا كنم؟
سياستمداران طرح ميريزند و با يكديگر بحث ميكنند و ابراز مخالفت و موافقت ميكنند، اما اگر فلسفه را تبديل به سياست بكنيم و آن را در ميدان مخالفت و موافقت جولان بدهيم، اين نه سياست است و نه فلسفه. اين شترمرغمآبي نهتنها بد است، بلكه نشانه بدي است كه ميتواند دال بر قصور فهم و ادراك باشد. خود من هم متأسفانه زماني در اين فضا سير ميكردم. شايد در هر شرايطي افراد كارهايي انجام بدهند. اگر از من پرسيده شود كه آيا راضي به كارهايي بودهايد كه در طول زندگيتان انجام دادهايد؟ پاسخ خواهم گفت: از اين كه به فلسفه پرداختهام بسيار راضي بودهام؛ اما اين بحث را نميپسندم.
از اين جهت كه آنها را- اگر غلو نكنم- مضر به حال تفكر و جامعه ميدانم. بنابراين نميتوانم از اين خوشحال باشم كه وارد اين نزاعها و بحثها شدهام. درواقع مسئله شخصي نبوده و پيشامدهايي بوده كه رخ داده است. مثلاً عدهاي چيزي از كتاب پوپر برداشتهاند و آن را جزو شرعيات قرار دادهاند. من گفتهام اين كار را نكنيد. هيچگاه نگفتم كه فلان امر بد يا كج است.
حال هم وقتي كه ميگويم بحث فلسفه نكردهام و جدل كردهام، ميگويند: نگاه كنيد! جدل كرده و غرض سياسي داشته است! اين چه حرفي است. من گفتم، جدل كردهام، نگفتهام كه فلان حرف را نزنيد، گفتهام كه اين حرفي را كه ميزنيد، جايگاهش اينجا نيست. شما هم ميتوانيد بگوييد، نه درست نميگوييد.
............................................................................
منبع: همشهري
انتهاي پيام/
شنبه 18 آبان 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 344]
-
گوناگون
پربازدیدترینها