واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: هندز فری رو از تو گوشام دراوردم...صدای دادوفریاد جوادو بابا فک کنم تا ده کوچه اونور ترم می رفت...دیگه تو این خونه داشتم جون به لب می شدم...همه چی شده بود پول...همه چی شده بود طلبکارای بابا...همه جا شده بود دعوا و فحش و فحش کاری...اینبارم مثل همیشه یکی از دعواهای بین جوادو بابا بود سر نمی دونم چند هزار پول....دیگه واسم عادی شده بود...تنها دلخوشیم مامان بود و رامین...بقیه ی داداشام که همه مثل بابا شده بودن که تموم زندگیشون خلاصه شده بود تو پول...وای چه کلمه ی نفرت انگیزی ...وقتی اسمشو می شنیدم یاد تموم بدبختیام می افتادم...یاد تموم طلبکارایی که وجود نحسشونو توی تموم لحظات حس می کردم....کاش بابا زمین دورودشو می فروخت و آخرین طلبکارمونو هم دس به سر می کرد...البته اون زمینش خیلی هم قیمتی نداره به هر حال یه کوچولو که می تونست دهنشونو ببنده...
دیگه واسمون فقط همین خونه مونده و این چارتا دیوارو چهارتا داداش بیکارو بی عار...حداقل صدرحمت به خودم که می تونم خرج خودمو در بیارم اونم دربرابر ضعیف شدن چشامو کمر دردو هزارتا کوفتو زهرمار دیگه...واقعا دیگه حالم از کی برد به هم می خوره روزی پنجاه تا صفحه تایپ کردن کم نیست!
وای...کاش اصلا به دنیا نمی اومدم.....
_سیما تو پول نداری؟
به جواد نگاه کردم که توی چارچوب در ایستاده بود.
_+چه قدر می خوای؟
_چه قدر داری؟
_بیست،بیست و پنج تومنی دارم....
جواد نفس بلندی کشید وگفت:خب بدش...تا آخر هفته پسش می دم!
ازروی زمین بلند شدمو رفتم سمت کوله ی سفیدم و هرچی داشتمو مثل همیشه تقدیم کردم بهش....
وقتی می خواست بره بیرون گفتم:داداش؟!
_چیه؟
هنوز پشتش بهم بود.
_می گم...چیز...بابا هنوز می گه زمین دورودشو نمی....
حرفمو با حرص قطع کرد:تو هم بیکاریا...اون جونش بره زمین دورودشو نمی فروشه...حاضره ما از بدبختی بریم اما اون یه تیکه آشغالو داشته باشه....واسه چی؟واسه این که یادگاره بابا جونشه....و ددی جونش بهش گفته این زمینو هیچ وقت نفروشه...مسخره ست....
درحال غرزدن از اتاق رفت بیرون...بی حوصله دوباره برگشتم سرجام....فردا امتحان فارماکولوژی داشتمو هنوز دو فصلم مونده بود....کاش اصلا ادامه نمی دادم...اصلا فکرشم نمی کردم داروسازی قبول شم....مخصوصا توی اون موقعیت که نازه زلبکارا پیداشون شده بود....سورپرایز بود...اما خودمو هیچ خوش حال نکرده بود...توی این یه ترم گذشته هم هیچ اتفاقی توی دانشگاه واسم رخ نداده بود...نه عشق در یک نگاهی نه هیچ زهرمار دیگه...فقط روزمرگی....کاش قبول نمی شدم در اون صورت با رامین می رفتم مالزی...اما وقتی رامین فهمید کنکور قبول شدم نزاشت باهاش برم....کاش رامین الان خونه بود و مثل همیشه می شستیم باهم دیگه شلوغ بازی می کردیم....
یک فصلشو به هر زحمتی تموم کردم تا اومدم فصل جدیدو بخونم صدای مامانو ازتوی آشپزخونه شنیدم:سیما بیا شام بخور...
تازه فهمیدم چه قدر گرسنمه و چه قدر خسته هستم....و چه قدر احمقم که هنوز یه فصل درست و حسابیم مونده...فایده نداشته باید بی خیال این امتحان می شدم...رفتم آشپزخونه مامان ماکارونی درست کرده بود با سوسیس....
باشوق سر سفره نشستمو گفتم:ایول...بدو غذای منو بده...دارم از گشنگی می میرم....
_چه خبرته ...از قحطی که نیومدی....
صدای جاوید بود که داشت میومد تو آشپزخونه...مثل همیشه رفت سر یخچال و قبل غذا یه لیوان بزرگ دوغ سرد خورد...عادتش بود....
جوابشو ندادمو بشقابو کشیدم جلو مامان چه فکرایی کرده بود که بشقابمو پر پر کرده بود...یک سوم غذامو خوردمو اومدم بیرون چون به شدت حوصله ی بابا و سهرابو نداشتم...جاویدو جوادو می شد تحمل کرد...حتی سعیدو هم تحمل می کردم اما سهراب و بابا رو نمی تونستم تحمل کنم...اتفاقا بابا و سهراب خیلی هم با هم مچ بودن...کپی برابر اصل هم بودن دیگه....
*******************
با اعصاب خوردی در خونه رو باز کردم...می دونستم قراره چه گندی بزنم .و چه گندی هم زده بودم به امتحانم...شاید سیزده،شاید چهارده....
هیچ کس خونه نبود دوش گرفتمو رفتم آشپزخونه...از غذای دیشب توی قابلمه مونده بود غدارو گرم کردم توی آشپزخونه در رفت وآمد بودم که زنگ تلفن کشوندم به هال.
_الو....
_بابات خونه س؟
دیگه کارمو یاد گرفته بودم.معلوم نبود این یکی کدوم طلبکار بود:اشتباه گرفتین...احتمالا با صاحب خونه قبلی کار دارین که مدتیه از اینجا رفتن...
_می گم گوشیو بده بابات...
صدای فریادی که اومد موی تنمو سیخ کرد....پوشیو از گوشم فاصله دادم...هول شده بودم...صدام می لرزید...
_آقا می گم...می گم اشتباه گرفتین....
_حالیت می کنم...
گوشیو تقی گذاشتم سرجاش....صدای فریادش هنوز تو گوشم بود...
سلانه سلانه رفتم آشپزخونه و غذامو خوردم...خیلی زودم قضیه ی تلفن فراموشم شد...چون دیگه واسم این تلفنا عادی شده بود...
****************
با دوستم سوما قرار استخر داشتم....جعبه لوازم آرایشمو با حوله و یه تاپ و لباس زیرو سشوار مسافرتیم گذاشتم توی کوله م.
روسریو رو سرم مرتب کردم.روی یه برگه هم واسه مامان پیغام گذاشتم.توی حیاط داشتم کفشمو می پوشیدم که صدای زنگ در اومد.
از همونجا داد زدم:کیه؟
جوابی نیومد.سریع بندای کفشمو بستمو کوله رو انداختم پشتمو رفتم درو باز کردم...
_باباتو صدا بزن؟
به مرد نگاه کردم.یه کت اسپرت مشکی با شلوار کتان مشکی و تی شرت مشکی زیرشو کفشای واکس زده ی مشکیو و عینک آفتابی مشکیو موهای کوتاه مشکی...
چیز ترسناکی شده بود....اما چشم گیر....سه تیغه بودو پوستش سبزه ی خیلی روشن بود....
صداش به شدت آشنا میومد...همونی بود که ظهر زنگ زده بود:پدرم شهرستانه...من اینجا دانشجو هستم....شما؟
لبخند ترسناکی نشست روی لبش...._خر خودتی!
قبل از اینکه بتونم اعتراضی کنم به شدت هولم داد عقبو در تا آخر باز کرد...بعد از اینکه از شک بیرون اومدم داد زدوم:هوییییییی.........چی کار می کنی آقا...برو بیرون....داد زد:خفه شو...توهم یه کلاه بردار بدبختی مثل اون بابای بی همه چیزت....
با کفش رفت داخل خونه....از ترس نمی دونستم چیکار کنم دویدم طرفشو داد زدم:کجا...برو بیرون وگرنه زنگ می زنم به...به...
_آهان...حتما به پلیس...
و قهقه ای زد که دلم ریخت...
_بیرون...گفتم که اشتباه اومدین....بابا ی من شهرستانه!
از پشت دنباله ی کتشو گرفتمو کشیدم:می گم بیرون...من تنهام....
با آرنجش محکم زد تو دلم که یه لحظه چشمام سیاهی رفت...محکم دلمو گرفتمو خم شدم...با صدایی که از ته حلقم در میومد گفتم:احمق عوضی بر بیرون...
همین طور داشت می چرخید توی تموم اتاقا...
یه لحطظه گفتم نکنه اگه بفهمه بابامه و دروغ گفتم باهام کاری کنه....سریع رفتم داخل حیاط همون لحظه اونم برافروخته اومد توی حیاط...قاب عکس بابا دستش بود قابو پرت کرد سمتم...اگه جاخالی نمی دادم می خورد توی صورتم دادزد:حرومزاده...منو سیاه می کنی بچه....
اومد سمتم داشتم از ترس می مردم تکیه دادم به درحیاط زبونم بند اومده بود....
_به اون بابات حالی می کنم....باید بفهمه وقتی سیصد میلیون از یه نفر می گیره به فکر عاقبتشم باشه....پدرمن خیلی احمقه که به بابای کلاه بردار تو پول داده....
_خفه شو
تنها کلمه بود که از بین لبهای لرزانم اومد بیرون....
هنوز عینک روی چشماش بود.....چنگ انداخت به یقه ی مانتوم.....نفسم یه لحظه گرفت....اما نو از کنار در کشید کنارو درو باز کرد کمی خیالم راحت شد ولی خیلی طول نکشید که که همونطور دستش به یقه م بود منو کشید تو کوچه...چنگ زدم به دستش کشیده ای که تو گوشم خوابوند باعث شد یه آه پر از درد بکشم...اشکام تندتند می ریخت روی گونه م....
_ولم کن....به من چه آخه...مگه من اینکارو کردم...میگم ولم کن مرتیکه...
همونطور منو کشون کشون می برد سمت ماشین مشکیش که نمی دونم اسمش چی بود واز خودش ترسناک تر بود...داغی خون گوشه ی لبم حس می کردم...در پشتو باز کردو پرتم کرد داخل....روسریم افتاده بود روی شونه م و تموم موهام ریخته بود تو صورتم حتی نا نداشتم روسریو رو سرم بندازم فقط سرمو گذاشتم رو صندلی ماشینو چشامو بستم...کاش منو می کشتو از این زندگی راحتم می کرد....انقدر سریع رانندگی می کرد که فک می کردم هر آن هردومونو می فرسته اون دنیا...منو به آرزوش می رسونه و بابا رو......
****************
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 122]