واضح آرشیو وب فارسی:خراسان: ؛پرستو پركشيد پرواز را به خاطر بسپار
؛پرواز را كه آموخت با خواهرش قرار گذاشت، وقتي كه پر كشيد، اعضايش را ببخشند به آن ها كه براي زنده ماندن دست به دعا برداشته اند و چشم دوخته اند به فهرست بلندبالاي «پيوند اعضا».
«پرستو» به دنيا كه آمد، فقط پدر و مادرش بودند، خندان و او مي گريست. آن روز كه پركشيد فقط پدر و مادرش بودند، گريان و او...
فقط ٢١ سال داشت، مهربان، آرام و دوست داشتني. دانشجو بود، نقاشي هم مي كرد. نقاشي هايش هنوز بر در و ديوار خانه خودنمايي مي كند و پاي هر يك امضا شده: «پرستو....» امضاها را كه مي بيني قلبت به شدت فشرده مي شود. حاضر نيستي حتي ثانيه اي خود را به جاي پدر و مادرش بگذاري كه بند از پاي پرستويشان باز كردند تا بال بگشايد. چه دلي!
شعر هم مي گفت و خواسته بود كه بر سنگ مزارش دل نوشته خودش را بنويسند: «از زندگي كه خسته مي شوم به تو پناه مي آورم/اي همان روزي كه در تو خواهم مرد.»
اواخر مهرماه بود كه «همان روز» رسيد. گويي خودش مي دانست وقت رفتن است. جور ديگري بود. آن روز. با همه وداع كرد. آن هم از جنس ديگر. و وقتي كه در ايستگاه اتوبوس ايستاده بود، بر اثر برخورد خودرويي دچار مرگ مغزي شد.طولي نكشيد كه پدر و مادرش نبودنش را پيوند زدند به بودن ديگران و اجازه دادند تا با قطع آخرين ارتباط ظريف «پرستو» با حيات، چند نفر به زندگي بازگردند و اين گونه شد كه «پرستو» براي هميشه پركشيد تا ديگراني بمانند و پرواز را از او بياموزند و صبر را از والدينش.بدين ترتيب چهار انسان ديگر از كليه ها، كبد و پوست «پرستو» زندگي گرفتند.
"""
وارد كه مي شوي حتي نمي داني چه بگويي. تسليت براي اين فراق يا تبريك براي اين كار بزرگ؟
مادر و پدر تنها هستند، مثل «همان روز». محيط خانه ساده است و گرم. آرام كه مي گيري حتي حضور پرمهر «پرستو» را حس مي كني. نه به خاطر تابلوهاي نقاشي اش، نه حتي به خاطر امضاهايش، فقط هست، جاري است، خوب مي فهمي.
پدرش آرام است. شكسته. اين را در چشمانش مي خواني، ولي آرام است.
هيچ چيز دردناك تر از شكستن پدري نيست در سوگ فرزندش، آرام، درون خودش و بي صدا. و آرام تر از او مادرش است. او كه مربي چندين كودك بي سرپرست است. همان هايي كه «پرستو» دائم برايشان نقاشي مي كشيد و دست مهر بر سرشان. همان ها كه هنوز رفتن «پرستو» را باور ندارند. كودكان يتيمي كه «پرستو» نشانه بهار دل هايشان بود. آن ها هنوز منتظر «پرستو» هستند.
از پدرش مي پرسي، چطور؟ چگونه؟ با چه نيرويي؟ و او آرام مي گويد: دست من نبود. مگر من كه هستم. خواست خدا بود و خودش. اگر خدا اين را نمي خواست همان هنگام تصادف او را مي برد و اگر خودش نمي خواست، با خواهرش چنان عهدي نمي بست.
«پرستو» امانت خدا بود نزد ما، ما هم امانت را بازگردانديم، اين گونه.
مادرش هم همين را مي گويد. وقتي كه موضوع را با او در ميان گذاشته اند، تنها بوده ولي پذيرفته و گفته است كه همسرم نيز خواهد پذيرفت.
مادر «پرستو» مي گويد: وقتي به همسرم گفتم تصميم گرفته ام اعضاي دخترم را اهدا كنم، نگاهم كرد، سكوت كرد و چند قطره اشك... او هم پذيرفت.
نمي داني آن لحظه براي پرستو پايان بود يا آغاز. فقط مي داني كه اگر پدر باشي يا مادر، گرفتن چنين تصميمي خردت مي كند مگر آن كه ايمان داشته باشي به قداست آن چه انجام مي دهي و اين پدر و مادر داشتند.
ولي حرف هاي مردم، اقوام؟ پدر پرستو مي گويد: حرف هاي همه را گوش كردم ولي آن ها كه از دل ما خبر نداشتند. آن ها چه مي دانستند وقتي «پرستو» را براي جدا كردن اعضايش به اتاق عمل مي بردند به ما چه گذشت. ولي فقط و فقط ايماني كه به كارمان داشتيم و تصور زندگي بخشيدن به ديگران ما را بر آن داشت كه از حرف ديگران تاثير نگيريم و اكنون آرامشي داريم كه مطمئنم به خاطر تصميمي است كه گرفته ايم.
مادرش هم تاييد مي كند: بعد از گرفتن اين تصميم آن قدر آراميم و مطمئن كه آرامش ما ديگران را نيز به آرامش واداشته است. مراسم «پرستو» اصلا مثل ديگر مراسم عزاداري نبود. گويا همه باور كرده بودند كه «پرستو» نمرده است.
آخر يك مادر چگونه تاب سپردن دخترش به تيغ را دارد؟ مي گويد: من صبر رااز كودكان يتيمي آموختم كه هيچ كس را در اين دنيا ندارند، ولي اميدوارانه زندگي مي كنند. من صبر را از همسرم آموختم و از فرزندانم، به خصوص خود «پرستو» كه چقدر صبور بود و آرام. ما اين كار را به خاطر خدا و به خاطر خود پرستو كرديم.
و لحظه وداع، آيا سخت نبود؟ در آن لحظه اين پدر و مادر چه در دل گفتند؟ چه با «پرستو» گفتند؟
مادرش آن لحظه بر بالاي سر پرستو، آرام نجوا كرده است: «پرستو جان! من و پدرت آراميم، به خدا آراميم. تو هم آرام بخواب. تو را به خدا مي سپارم.»
و پدرش براي اولين بار رها كرد بغضي را كه شايد قرن ها بود نگه داشته بود و تو آن شعر را به ياد مي آوري كه: «... پارسايي است در آن جا كه تو را خواهد گفت: بهترين چيز رسيدن به نگاهي است كه از حادثه عشق تر است.»
پدر، عاشق «پرستو» بود و اين را مادر هم تصديق مي كند. همين پدر سرانجام براي وداع بر بالين پرنده كوچكش رفته و به او خالصانه ترين جمله پدرانه اش را گفته است: «پرستوجان! ما را ببخش».
اگر سكوت كني بهتر است. اصلا چه مي توان گفت در مقابل اين صبر و بزرگواري؟
سكوت مي كني و مي گذاري چشمان تر آرام آرام خشك شوند.
آيا جسارت پرسيدن اين آخرين و شايد مهم ترين سوال را داري؟ از همان ابتدا با خود كلنجار مي روي كه بپرسي و سرانجام مي پرسي: «آيا حتي براي يك لحظه، فقط يك لحظه كوتاه، پشيماني ...؟»
هر دو تأكيد مي كنند: «هرگز، هرگز» آن ها مي گويند در تمام اين مدت هيچ احساسي جز رضايت، آرامش و افتخار نداشته اند و تو خوب مي فهمي چرا.
مادر مي گويد: اين روزها هر روز پس از اذان صبح صداي پرستو را مي شنوم كه مي گويد: «مامان بيدار شو، مامان بيدار شو.» و من با صداي پرستو براي نماز برمي خيزم.
" " "
به اتاقش مي روي. كوچك است اما ساده و زيبا. از سقف عروسك هاي رنگارنگ آويزان است، آن جا بر لب طاقچه چند عروسك ديگر و بر ديوارها و روي ميز هم نقاشي هاي كوچك و بزرگش خودنمايي مي كنند. در اين جا پرستو بيش از همه جا حضور دارد.
اين جا زندگي جاري است و هرگز بر لب طاقچه عادت از ياد اين خانواده نخواهد رفت.
از طبقه سوم ساختمان كه پايين مي آيي، درون پاركينگ هنوز دسته هاي بزرگ گل با روبان هاي مشكي به چشم مي خورد.
درنگي كوتاه براي ديدن زيبايي گلايل هاي سفيد و خواندن پيام هاي نوشته شده بر دسته هاي گل و در آخرين لحظات، مادر مي گويد: كاش روزي برسد كه اهداي عضو به يك اقدام رايج و پسنديده تبديل شود.
كاش مردم باور كنند كه در چنين مواردي با اهداي عضو عزيزانشان مي توانند به چند نفر زندگي دوباره و به عزيزانشان زندگي جاودانه عطا كنند.
" " "
پدر و مادر پرستو مي گفتند دوست داريم بدانيم اعضاي پرستو را به چه كساني پيوند زده اند ولي اين موضوع بسيار حساس است.
به هرحال اين سكه دو رو دارد و تو مي روي تا آن روي سكه را ببيني. گيرندگان اعضا را. ولي اگر كسي از تو بپرسد كداميك واقعا اهداكننده است و كداميك گيرنده؟ كداميك چيزي از دست داده است و آن يكي گرفته؟ واقعا چه پاسخي داري كه بدهي؟
دو كليه «پرستو» به دو نفر در مشهد و تربت حيدريه اهدا شده است. پوستش نيز به خانمي در تربت حيدريه و كبد او به خانمي در شيراز اهدا شده، يافتن تك تك آن ها بسيار دشوار است.
به خاطر شرايط خاصي كه آن ها دارند و عموما هنوز در بيمارستان بستري هستند فقط مي تواني با يك نفر از آن ها صحبت كني. با «بهشيد كوشافر».
خانم ٣٨ ساله اي كه سرپرست خانوار نيز هست. او دو پسر دارد. يكي ١٧ ساله و ديگري ٩ ساله و ٣ سال بود كه دياليز مي شد. مي گويد: مي دانيد ٣ سال زجر كشيدن يعني چه؟ هر بار كه براي پيوند كليه اقدام مي كردم، دهنده اي يافت نمي شد و من نااميد مي شدم.
ديگر به تدريج اميدم را از دست مي دادم. زندگي روز به روز برايم سخت تر مي شد زيرا كه خودم سرپرست خانوار هم بودم و ...
صدايش مي لرزد: در بدترين شرايط ناگهان به من اطلاع دادند كه كليه يك دختر را كه دچار مرگ مغزي شده به من پيوند خواهند زد. خدا مي داند كه آن لحظه برايم چقدر اميدواركننده بود. گويي جان دوباره به من و فرزندانم داده بودند. چرا كه آن ها هم تمام اين سال ها به پاي من سوخته بودند و ساخته بودند.
«كوشافر» مي گويد: وقتي كه همه چيز خوب پيش رفت ناگهان به ياد پدر و مادر آن دختر افتادم و با خود گفتم، آن ها چگونه چنين كاري كردند؟ من خودم مادرم و مي دانم چنين اقدامي چقدر سخت است.
حاضر نبودم حتي يك لحظه خودم را جاي آن ها بگذارم. ولي آن ها من و خانواده ام را نجات دادند. من تا زنده هستم مديون آن ها خواهم بود.
او كه هنوز در بيمارستان بستري است مي گويد: من و پسر بزرگم تصميم داريم به محض مرخص شدنم از بيمارستان براي تشكر پيش والدين آن دختر برويم، ولي زبانمان از بيان احساسمان به آن ها قاصر است. مي دانم هرگز نمي توانم آن گونه كه شايسته آن هاست تشكر كنم.
و تو مي داني كه اين «پرستوها» و از اين پدر و مادرها كم نيستند. كاش قلم هم مي توانست قدردان اين فداكاري ها باشد. آن ها معناكننده اين جمله اند كه «پرواز را به خاطر بسپار، پرنده مردني است.»
شنبه 18 آبان 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خراسان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 346]