تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 9 آذر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):هر كس از شما منكرى ببيند بايد با دست و اگر نتوانست با زبان و اگر نتوانست با قلبش آن ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1835363826




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

؛پرستو پركشيد پرواز را به خاطر بسپار


واضح آرشیو وب فارسی:خراسان: ؛پرستو پركشيد پرواز را به خاطر بسپار
؛پرواز را كه آموخت با خواهرش قرار گذاشت، وقتي كه پر كشيد، اعضايش را ببخشند به آن ها كه براي زنده ماندن دست به دعا برداشته اند و چشم دوخته اند به فهرست بلندبالاي «پيوند اعضا».

«پرستو» به دنيا كه آمد، فقط پدر و مادرش بودند، خندان و او مي گريست. آن روز كه پركشيد فقط پدر و مادرش بودند، گريان و او...

فقط ٢١ سال داشت، مهربان، آرام و دوست داشتني. دانشجو بود، نقاشي هم مي كرد. نقاشي هايش هنوز بر در و ديوار خانه خودنمايي مي كند و پاي هر يك امضا شده: «پرستو....» امضاها را كه مي بيني قلبت به شدت فشرده مي شود. حاضر نيستي حتي ثانيه اي خود را به جاي پدر و مادرش بگذاري كه بند از پاي پرستويشان باز كردند تا بال بگشايد. چه دلي!

شعر هم مي گفت و خواسته بود كه بر سنگ مزارش دل نوشته خودش را بنويسند: «از زندگي كه خسته مي شوم به تو پناه مي آورم/اي همان روزي كه در تو خواهم مرد.»

اواخر مهرماه بود كه «همان روز» رسيد. گويي خودش مي دانست وقت رفتن است. جور ديگري بود. آن روز. با همه وداع كرد. آن هم از جنس ديگر. و وقتي كه در ايستگاه اتوبوس ايستاده بود، بر اثر برخورد خودرويي دچار مرگ مغزي شد.طولي نكشيد كه پدر و مادرش نبودنش را پيوند زدند به بودن ديگران و اجازه دادند تا با قطع آخرين ارتباط ظريف «پرستو» با حيات، چند نفر به زندگي بازگردند و اين گونه شد كه «پرستو» براي هميشه پركشيد تا ديگراني بمانند و پرواز را از او بياموزند و صبر را از والدينش.بدين ترتيب چهار انسان ديگر از كليه ها، كبد و پوست «پرستو» زندگي گرفتند.

"""

وارد كه مي شوي حتي نمي داني چه بگويي. تسليت براي اين فراق يا تبريك براي اين كار بزرگ؟

مادر و پدر تنها هستند، مثل «همان روز». محيط خانه ساده است و گرم. آرام كه مي گيري حتي حضور پرمهر «پرستو» را حس مي كني. نه به خاطر تابلوهاي نقاشي اش، نه حتي به خاطر امضاهايش، فقط هست، جاري است، خوب مي فهمي.

پدرش آرام است. شكسته. اين را در چشمانش مي خواني، ولي آرام است.

هيچ چيز دردناك تر از شكستن پدري نيست در سوگ فرزندش، آرام، درون خودش و بي صدا. و آرام تر از او مادرش است. او كه مربي چندين كودك بي سرپرست است. همان هايي كه «پرستو» دائم برايشان نقاشي مي كشيد و دست مهر بر سرشان. همان ها كه هنوز رفتن «پرستو» را باور ندارند. كودكان يتيمي كه «پرستو» نشانه بهار دل هايشان بود. آن ها هنوز منتظر «پرستو» هستند.

از پدرش مي پرسي، چطور؟ چگونه؟ با چه نيرويي؟ و او آرام مي گويد: دست من نبود. مگر من كه هستم. خواست خدا بود و خودش. اگر خدا اين را نمي خواست همان هنگام تصادف او را مي برد و اگر خودش نمي خواست، با خواهرش چنان عهدي نمي بست.

«پرستو» امانت خدا بود نزد ما، ما هم امانت را بازگردانديم، اين گونه.

مادرش هم همين را مي گويد. وقتي كه موضوع را با او در ميان گذاشته اند، تنها بوده ولي پذيرفته و گفته است كه همسرم نيز خواهد پذيرفت.

مادر «پرستو» مي گويد: وقتي به همسرم گفتم تصميم گرفته ام اعضاي دخترم را اهدا كنم، نگاهم كرد، سكوت كرد و چند قطره اشك... او هم پذيرفت.

نمي داني آن لحظه براي پرستو پايان بود يا آغاز. فقط مي داني كه اگر پدر باشي يا مادر، گرفتن چنين تصميمي خردت مي كند مگر آن كه ايمان داشته باشي به قداست آن چه انجام مي دهي و اين پدر و مادر داشتند.

ولي حرف هاي مردم، اقوام؟ پدر پرستو مي گويد: حرف هاي همه را گوش كردم ولي آن ها كه از دل ما خبر نداشتند. آن ها چه مي دانستند وقتي «پرستو» را براي جدا كردن اعضايش به اتاق عمل مي بردند به ما چه گذشت. ولي فقط و فقط ايماني كه به كارمان داشتيم و تصور زندگي بخشيدن به ديگران ما را بر آن داشت كه از حرف ديگران تاثير نگيريم و اكنون آرامشي داريم كه مطمئنم به خاطر تصميمي است كه گرفته ايم.

مادرش هم تاييد مي كند: بعد از گرفتن اين تصميم آن قدر آراميم و مطمئن كه آرامش ما ديگران را نيز به آرامش واداشته است. مراسم «پرستو» اصلا مثل ديگر مراسم عزاداري نبود. گويا همه باور كرده بودند كه «پرستو» نمرده است.

آخر يك مادر چگونه تاب سپردن دخترش به تيغ را دارد؟ مي گويد: من صبر رااز كودكان يتيمي آموختم كه هيچ كس را در اين دنيا ندارند، ولي اميدوارانه زندگي مي كنند. من صبر را از همسرم آموختم و از فرزندانم، به خصوص خود «پرستو» كه چقدر صبور بود و آرام. ما اين كار را به خاطر خدا و به خاطر خود پرستو كرديم.

و لحظه وداع، آيا سخت نبود؟ در آن لحظه اين پدر و مادر چه در دل گفتند؟ چه با «پرستو» گفتند؟

مادرش آن لحظه بر بالاي سر پرستو، آرام نجوا كرده است: «پرستو جان! من و پدرت آراميم، به خدا آراميم. تو هم آرام بخواب. تو را به خدا مي سپارم.»

و پدرش براي اولين بار رها كرد بغضي را كه شايد قرن ها بود نگه داشته بود و تو آن شعر را به ياد مي آوري كه: «... پارسايي است در آن جا كه تو را خواهد گفت: بهترين چيز رسيدن به نگاهي است كه از حادثه عشق تر است.»

پدر، عاشق «پرستو» بود و اين را مادر هم تصديق مي كند. همين پدر سرانجام براي وداع بر بالين پرنده كوچكش رفته و به او خالصانه ترين جمله پدرانه اش را گفته است: «پرستوجان! ما را ببخش».

اگر سكوت كني بهتر است. اصلا چه مي توان گفت در مقابل اين صبر و بزرگواري؟

سكوت مي كني و مي گذاري چشمان تر آرام آرام خشك شوند.

آيا جسارت پرسيدن اين آخرين و شايد مهم ترين سوال را داري؟ از همان ابتدا با خود كلنجار مي روي كه بپرسي و سرانجام مي پرسي: «آيا حتي براي يك لحظه، فقط يك لحظه كوتاه، پشيماني ...؟»

هر دو تأكيد مي كنند: «هرگز، هرگز» آن ها مي گويند در تمام اين مدت هيچ احساسي جز رضايت، آرامش و افتخار نداشته اند و تو خوب مي فهمي چرا.

مادر مي گويد: اين روزها هر روز پس از اذان صبح صداي پرستو را مي شنوم كه مي گويد: «مامان بيدار شو، مامان بيدار شو.» و من با صداي پرستو براي نماز برمي خيزم.

" " "

به اتاقش مي روي. كوچك است اما ساده و زيبا. از سقف عروسك هاي رنگارنگ آويزان است، آن جا بر لب طاقچه چند عروسك ديگر و بر ديوارها و روي ميز هم نقاشي هاي كوچك و بزرگش خودنمايي مي كنند. در اين جا پرستو بيش از همه جا حضور دارد.

اين جا زندگي جاري است و هرگز بر لب طاقچه عادت از ياد اين خانواده نخواهد رفت.

از طبقه سوم ساختمان كه پايين مي آيي، درون پاركينگ هنوز دسته هاي بزرگ گل با روبان هاي مشكي به چشم مي خورد.

درنگي كوتاه براي ديدن زيبايي گلايل هاي سفيد و خواندن پيام هاي نوشته شده بر دسته هاي گل و در آخرين لحظات، مادر مي گويد: كاش روزي برسد كه اهداي عضو به يك اقدام رايج و پسنديده تبديل شود.

كاش مردم باور كنند كه در چنين مواردي با اهداي عضو عزيزانشان مي توانند به چند نفر زندگي دوباره و به عزيزانشان زندگي جاودانه عطا كنند.

" " "

پدر و مادر پرستو مي گفتند دوست داريم بدانيم اعضاي پرستو را به چه كساني پيوند زده اند ولي اين موضوع بسيار حساس است.

به هرحال اين سكه دو رو دارد و تو مي روي تا آن روي سكه را ببيني. گيرندگان اعضا را. ولي اگر كسي از تو بپرسد كداميك واقعا اهداكننده است و كداميك گيرنده؟ كداميك چيزي از دست داده است و آن يكي گرفته؟ واقعا چه پاسخي داري كه بدهي؟

دو كليه «پرستو» به دو نفر در مشهد و تربت حيدريه اهدا شده است. پوستش نيز به خانمي در تربت حيدريه و كبد او به خانمي در شيراز اهدا شده، يافتن تك تك آن ها بسيار دشوار است.

به خاطر شرايط خاصي كه آن ها دارند و عموما هنوز در بيمارستان بستري هستند فقط مي تواني با يك نفر از آن ها صحبت كني. با «بهشيد كوشافر».

خانم ٣٨ ساله اي كه سرپرست خانوار نيز هست. او دو پسر دارد. يكي ١٧ ساله و ديگري ٩ ساله و ٣ سال بود كه دياليز مي شد. مي گويد: مي دانيد ٣ سال زجر كشيدن يعني چه؟ هر بار كه براي پيوند كليه اقدام مي كردم، دهنده اي يافت نمي شد و من نااميد مي شدم.

ديگر به تدريج اميدم را از دست مي دادم. زندگي روز به روز برايم سخت تر مي شد زيرا كه خودم سرپرست خانوار هم بودم و ...

صدايش مي لرزد: در بدترين شرايط ناگهان به من اطلاع دادند كه كليه يك دختر را كه دچار مرگ مغزي شده به من پيوند خواهند زد. خدا مي داند كه آن لحظه برايم چقدر اميدواركننده بود. گويي جان دوباره به من و فرزندانم داده بودند. چرا كه آن ها هم تمام اين سال ها به پاي من سوخته بودند و ساخته بودند.

«كوشافر» مي گويد: وقتي كه همه چيز خوب پيش رفت ناگهان به ياد پدر و مادر آن دختر افتادم و با خود گفتم، آن ها چگونه چنين كاري كردند؟ من خودم مادرم و مي دانم چنين اقدامي چقدر سخت است.

حاضر نبودم حتي يك لحظه خودم را جاي آن ها بگذارم. ولي آن ها من و خانواده ام را نجات دادند. من تا زنده هستم مديون آن ها خواهم بود.

او كه هنوز در بيمارستان بستري است مي گويد: من و پسر بزرگم تصميم داريم به محض مرخص شدنم از بيمارستان براي تشكر پيش والدين آن دختر برويم، ولي زبانمان از بيان احساسمان به آن ها قاصر است. مي دانم هرگز نمي توانم آن گونه كه شايسته آن هاست تشكر كنم.

و تو مي داني كه اين «پرستوها» و از اين پدر و مادرها كم نيستند. كاش قلم هم مي توانست قدردان اين فداكاري ها باشد. آن ها معناكننده اين جمله اند كه «پرواز را به خاطر بسپار، پرنده مردني است.»
 شنبه 18 آبان 1387     





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: خراسان]
[مشاهده در: www.khorasannews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 346]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن