تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1838159502
فلسفه تحليلى، يك سبك فلسفى(جي.جي.راس)
واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: مايكل دامِت(Michael Dummet), اخيراً كتاب فوق العاده جذابى به نام ريشه هاى فلسفه تحليلى,1 براساس سلسله درس گفتارهايش در سال 1987 در دانشگاه بولونيا2, منتشر كرده است. علاقه مندم نظراتى چند درباره تبيين او از اين نهضت مطرح كنم. البته آن قدر كه بر ديدگاه هاى او نسبت به بعضى نمودهاى معاصر فلسفه تحليلى انگشت تأكيد مى گذارم, بر تقرير او از ريشه هاى فلسفه تحليلى تكيه نمى كنم. درسى كه من در صددم از اين اظهارنظرات بگيرم, با يكى از موضوعات اصلى كتاب دامِت وجه اشتراكى دارد و آن نياز به پل زدن بر شكاف ميان پديدارشناسى3 و فلسفه تحليلى است. ليكن, هرچند نظر دامِت اين است كه ارتباط [مذكور] مى تواند, و بايد, براساس بازگشت به ريشه هاى مشترك و اتحاد در نقطه افتراق برقرار شود, من استدلال خواهم كرد كه بايد به جاى آن به آينده و به عرصه مشترك مسايل بنگريم, آن جا كه سبك هاى نگرشى [در مسايل] اهميتى كمتر از راه حل هاى واقعى دارند راه حل هايى كه به طرح و بررسى آنها خواهيم پرداخت. بر اين باورم كه چنين عرصه اى هم اينك وجود دارد و حوزه مطالعات شناختى, آن را فراهم آورده است, به ويژه در مواردى كه اين مطالعات با آن چه (فلسفه ذهن)4 خوانده مى شود, هم پوشى دارند.
در عين پرداختن به اين نكته, علاقه مندم كه به سراغ اين رأى دامِت بروم كه فلسفه تحليلى يك سبك خاص است. نيز در صدد خواهم بود كه روشن كنم به نظر او اين سبك چه سبكى مى تواند باشد و سبك موردنظر او را با آن چه ديگران درباره سبك فلسفه تحليلى گفته اند, مقايسه كنم.
يك
با توجه به تحقيق قبلى خود دامِت درباره آثار فرگه(Frege), كاملاً قابل پيش بينى بود كه در نظر او فرگه بايد قهرمان بزرگ انقلاب تحليلى جلوه گر شده باشد و بخش عمده آن چه دامِت در آن درس گفتارها گفته است مسلماً مربوط به آراء خاص فرگه در خصوص صدق5 و معنا, و ارتباط ميان انديشه و زبان بوده باشد. هم چنين در آن جا توجه عمده به ارتباط ميان آراء فرگه و ميراث برنتانو(Brentano) و هوسرل(Husserl) معطوف است. گرچه او (چرخش زبانى)6 را نقطه آغاز فلسفه تحليلى, به معناى واقعى كلمه, محسوب مى كند و مى انديشد كه گام اساسى را ويتگنشتاين(Wittgenstein) در (رساله منطقى ـ فلسفى)7 به سال 1922 برداشته است, [در عين حال] فرگه, مور(Moore) و راسل(Russell) را زمينه سازان [فلسفه تحليلى] تلقى مى كند (دامِت 127:1994). بنابراين بسيار شگفت انگيز است كه گرچه او مطالب گفتنى فراوانى درباره فرگه دارد, امّا, در واقع درباره كار مور, راسل و حتى ويتگنشتاين مطلب چندانى ندارد. دليل اين مطلب اين رأى دامِت است كه گرچه راسل و مور پيش كسوتان مهمى بودند, [اما] هيچ يك خاستگاه حقيقى فلسفه تحليلى نبودند.
در نظر او منابع فلسفه تحليلى آثار فيلسوفانى بود كه, عمدتاً يا منحصراً, به زبان آلمانى مى نگاشتند; و اگر به خاطر طاعون نازيسم نبود كه شمار زيادى از فيلسوفان آلمانى زبان را از اين سوى اقيانوس اطلس به آن سوى آن كوچاند, اين نكته براى همه روشن مى بود.(ix: 1994)
او مى گويد, اين گيلبرت رايل(Gilbert Ryle) بود كه در درس گفتارهايش درباره بلزانو (Bolzano), برنتانو, ماينونگ(Meinong) و هوسرل چشمان خود را بر اين حقيقت گشود. دامِت خود را از پرداختن به سهم راسل و مور, هردو, معاف مى دارد, هم به اين علت كه به گفته او (به اين موضوع به طور نسبتاً خوبى پرداخته اند), و هم به اين علت كه راسل و مور از محيط فلسفى كاملاً متفاوتى برخاسته اند. در خصوص توضيح آراء ويتگنشتاين, دامِت در اين درس گفتارها به صراحت مطالب چندانى بيان نمى كند. او غالباً آراء ويتگنشتاين را به منزله آرايى كه خواننده يا شنونده قبلاً مى دانسته است مسلّم فرض مى كند. دامِت به تفاوت ميان ديدگاه هاى دانالد ديويدسن(Donald Davidson) (كسى كه دامِت او را پيرو خط فكرى اى نزديك به خط فكرى فرگه مى داند) و ويتگنشتاين متأخر مى پردازد (دامِت 1994: 21ـ14), و نيز لوازم نظر جديد ويتگنشتاين درباره نحوه انجام دادن تحقيق زبانى, يعنى از راه بررسى استعمال گزاره ها, را بررسى مى كند. دامِت در چندين جاى اين درس گفتارها, على رغم احترام به نظريه شرايط صدق8 مورد اعتقاد ديويدسن, هم فكرى خود را با اين نظر اخير ويتگنشتاين, به طور كلى, نشان مى دهد. لكن او درس گفتارها را با ذكر اين مطلب ختم مى كند كه در نظر او (اين آراء عام [ويتگنشتاين]9 تنها با طرحى مقبول از تبيين نظام مند زبان, صرفاً براساس همان آراء, قابل دفاع است) (166:1994), و معتقد است اين كار هنوز انجام نشده است. در نتيجه معلوم مى شود كه كتاب دامِت واقعاً بر ريشه هاى نهضت تحليلى متمركز است و بسيار بيشتر از ارائه توضيحى درباره (چرخش زبانى), در دو ديدگاه ويتگنشتاين, مى باشد.
دو
جالب تر از همه, ديدگاه هاى دامِت درباره حال و آينده فلسفه تحليلى است, و درست در همين نقطه است كه او مفهوم فلسفه تحليلى را كه داراى سبك خاصى است عرضه مى كند. دامِت روند جديد برخى نويسندگان را مورد مطالعه قرار مى دهد نظير گَرِث اِوانس(Gareth Evans) فقيد, كه تقدم زبان بر انديشه را معكوس مى كند و قائل است كه زبان تنها برحسب مفاهيم از پيش مفروض مربوط به انواع انديشه هاى متنوع, تبيين پذير است كه فارغ از تعبير زبان شناختى شان لحاظ مى گردند. دامِت از اين نظر اوانس متأثر بود كه كسب اطلاعات10 مفهومى, اساسى تر از دانش11 است; زيرا اطلاعات بدون آن كه فرد ضرورتاً فهمى از قضيه تجسم بخش آن داشته باشد, حاصل مى گردد. (دامِت 186:1994). اما از آن جا كه دامِت معتقد است كه آن چه دقيقاً فلسفه تحليلى را از مكاتب ديگر متمايز مى سازد (چرخش زبانى) است كه از زمان فرگه رخ داده است, از نظر او [اين چرخش زبانى] بر اين رأى مبتنى است كه تبيين فلسفى انديشه را تنها از راه تبيينى زبانى مى توان بدست آورد, على الظاهر اين مطلب مستلزم آن است كه اوانس ديگر يك فيلسوف تحليلى نباشد. دامِت مسلماً چنين نتيجه اى را ناگوار مى يابد; زيرا چنان كه خود او مى گويد, سه ستونى كه كتاب اوانس, انواع دلالت,12 منتشره شده پس از مرگ او, بر آنها تكيه دارد, راسل, مور و فرگه هستند كه نمايندگان ممتاز فلسفه تحليلى اند. از اين رو نگرانى خود را با طرح اين مطلب درباره اوانس رفع مى كند كه (تنها به سبب تعلق به اين سنت است ـ [يعنى] به سبب آن كه سبكِ فلسفى خاصى را اختيار كرده و به نويسندگان خاصى مراجعه مى كند نه نويسندگان ديگر ـ كه او عضوى از مكتب فلسفه تحليلى باقى مى ماند) (5 ـ 4: 1994). پس, بدين ترتيب, روشن است كه نزد دامِت, در عين اين كه (چرخش زبانى) هم چنان براى فلسفه تحليلى, محورى اساسى است, چيزى به نام يك سبك فلسفى خاص وجود دارد كه فلسفه تحليلى را مشخص مى كند, فلسفه اى كه در كنار استناد به آثار نويسندگان خاصى كه درون نهضت [تحليلى] مقبول و مرسوم هستند, به ما اجازه خواهد داد حتى كسانى را در زمره فيلسوفان تحليلى به شمار آوريم كه آن چه را, به نظر دامِت, بنيادى ترين باور فلسفه تحليلى است, ردّ مى كنند.
به نظر من اين امر تا حدودى مضحك است. نمى دانم چرا براى دامِت بايد تا به اين حد مهم باشد كه گرث اوانس و كريستفر پيكاك(Christopher Peacocke) را جزء مكتب تحليلى نگه دارد, در حالى كه براى برخى خوانندگان روشن است كه ايشان, و ديگر متفكران معاصر, از جهات متعددى از هر چيزى كه بتوان از آموزه هاى (چرخش زبانى) كه روزگارى مقبول بوده اند حفظ كرد, فراتر رفته اند. چه بسا مناسب تر اين باشد كه به ايشان و به بسيارى از فيلسوفان معاصر ديگر (مثل تايلر برج(Tyler Burge), دانيل دنت(Daniel Dennett), كيث دانلان(Keith Donellan), ديويد كاپلان(David Kaplan), ديويد لويس(David Lewis), رابرت استَلِنيكر(Robert Stalnaker), استفن استيچ(Stephen Stich) و غيره) به منزله فيلسوفان (پسا ـ تحليلى) اشاره شود. و نيز براى من چندان روشن نيست كه اين (چرخش زبانى) تنها جزء يا حتى جزء اصلى (انقلاب در فلسفه) باشد, كه زمانى گفته مى شد ويژگى خاص حركت هاى نو در فلسفه هاى اتريشى, انگليسى و امريكايى, از اواخر قرن نوزدهم تا دهه 1960 قرن بيستم است, فلسفه اى كه امروزه از آن (فلسفه تحليلى) ياد مى كنيم. اين كه اين چرخش بخش مهمى بود مسلّم است ـ اهميت آثار ويتگنشتاين براى تضمين اين مطلب كفايت مى كند. اين كه اين چرخش جزء اصلى بود تا آن حد كه فرگه را بايد تنها منبع ـ [يعنى] يگانه (پدر بزرگ) فلسفه تحليلى (دامِت 171: 1994) ـ تلقى كنيم و بلزانو را پدر پدربزرگ و راسل و مور را بيشتر عموهاى (يا (احتمالاً عموهاى پدر)) نهضت تحليلى, مى تواند گرايش دامِتى را بازگو كند كه فرگه و آراء او را در مركز امور قرار مى دهد. (ضمناً, چقدر عجيب و غير عادى خواهد بود كه اين مخلوق ـ فلسفه تحليلى ـ بايد تنها يك پدربزرگ داشته باشد, در حالى كه تمام ديگر مخلوقات دو پدربزرگ دارند!) اما دلايلى وجود دارد كه اين مفهوم (تحليل) را كه اين نهضت نام از او مى گيرد, با انواع شيوه هاى فلسفى اى كه اى. جى. مور و نيز برتراند راسل, البته در يك مرحله از كارش, به كار گرفتند مرتبط تر تلقى كنيم تا هر چيزى كه مستقيماً با فرگه ارتباط داشته است.
در جاى ديگر كتاب (9ـ 128: 1994), دامِت تبيين نسبتاً متفاوتى دارد از اين كه چگونه مى توان گفت كه اوانس و پيكاك متعلق به سنت تحليلى اند, حتى بعد از اين كه آنان آن چه را دامِت اصل بديهى و اساسى فلسفه تحليلى محسوب مى كند (يعنى اين اصل كه تحليل انديشه بايد از طريق تحليل زبان انجام پذيرد) رد كرده اند. دامِت بر اين نظر است كه هرچند آنان ديگر آن جايگاه اساسى را به زبان نمى دهند, اما هنوز فلسفه انديشه را شالوده فلسفه تلقى مى كنند, به طورى كه ساختار كلى موضوع براى آنان اساساً دست نخورده باقى مى ماند, همان طور كه براى كسانى كه به آن اصل بديهى اساسى هم چنان وفادارند دست نخورده باقى مانده است. من اين نظر را تا حدى ضعيف مى بينم و مى خواهم استدلال كنم كه اين امر حتى ارتباط اوانس را با مكتب تحليلى دشوارتر مى كند. زيرا اگر تمركز و تأكيد بر فلسفه انديشه است كه اكنون بايد مؤلفه سنت تحليلى قلمداد شود, بسيار دشوار خواهد بود كه بگوييم در كجا چرخش تحليلى در فلسفه واقعاً با سنت معرفت شناسانه در فلسفه نوين از زمان دكارت تا كانت متفاوت بوده است. به ياد داريم كه ريچارد رورتى(Richard Rorty) در كتاب خود, فلسفه و آينه طبيعت13 كه بى شك و به صراحت اثرى از فلسفه (پسا ـ تحليلى) است, پيشتر مسيرهاى بسيار مشابهى را خاطرنشان كرده بود كه فلسفه نوين مبتنى بر چرخش معرفت شناختى و فلسفه تحليلى مبتنى بر چرخش زبانى در پيش گرفتند. چه بسا دامِت مايل است بگويد كه تبيين غير روان شناختى فرگه از انديشه ها به منزله محتويات نگرش هاى قضيه اى,14 همان چيزى است كه موجب انقلاب او در فلسفه شد و اهميتى را كه نظريه معرفت از زمان دكارت داشت, مورد شك و ترديد قرار داد (5 ـ184: 1994), و اين نگرش ضد معرفت شناختى در اثر اوانس و پيكاك محفوظ مانده است, به طورى كه اين همان امرى است كه رهيافت شان به نظريه انديشه را از رهيافت فلسفه معرفت شناسانه (از دكارت تا كانت) متمايز مى كند. شايد دامِت در مورد اين رهيافت ضد معرفت شناختى اوانس و پيكاك حق به جانب باشد. اما از آن جا كه نحوه پرداخت آنان به مفهوم انديشه به آن نوع موضوعاتى اشاره مى كند كه چامسكى(Chomsky) و بسيارى از فيلسوفان معاصر تحت تأثير او, مطرح كرده اند, و از آن جا كه چامسكى بر اين نظر اصرار مى ورزد كه فلسفه انديشه بخشى از فلسفه ذهن است, به طورى كه معنا مربوط به امرى بسيار پيچيده است كه در مغز اتفاق مى افتد (8 ـ 187: 1994), تفكيكِ يك بار و براى هميشه مسائل مربوط به فلسفه انديشه از پرسش هاى معرفت شناسى سنتى بسيار دشوار از كار در خواهد آمد. و, به هر حال, از آن جا كه پيروان چامسكى و پيروان فرگه / سنت تحليلى, اينك تفاوت هاى خود را در عرصه عام واحدى مورد بحث قرار مى دهند, آيا دسته بندى آن چه گروه اول انجام مى دهد به منزله فلسفه غير تحليلى, در عين اعتقاد به اين كه گروه دوم هم چنان مشغول به فلسفه تحليلى به تمام معنى است, چندان دشوار نيست؟
سه
شايان توجه است كه تبيين دامِت از آن چه در فلسفه تحليلى انقلابى بود (يعنى فكر را بايد براساس زبان تحليل كرد) همان ويژگى فلسفه آكسفورد است. و اين دقيقاً همان نكته اى بود كه در سلسله گفت وگوهاى گروهى ممتاز از مدرسان آكسفورد (اى. جى. اير(A. J. Ayer), دابليو. سى. نيل(W. C. Kneale), پى. اف. استراسن(P. F. Strawson), جى. اى. پل(G. A. Paul), دى. اف. پيرز(D. F. Pears), جى. جِى. وارناك(G. J. Warnock) و آر. اى. ولهايم(R. A. Wollheim)) در سومين برنامه بى بى سى (BBC) مطرح گرديد. اين مجموعه به شكل كتابى تحت نام انقلاب در فلسفه15 با مقدمه اى از گيلبرت رايل از چاپ درآمد. اما اين جا نيز اين حركت به يكى از معاصران آكسفوردى فرگه, اف. اچ. بردلى(F. H. Bradley), منتسب بود كه, از اين رو, همان كسى به نظر مى رسد كه دامِت چه بسا دومين (پدربزرگ) گم شده مكتب تحليلى تلقى مى كرد. به عقيده رايل (8 ـ 6:1967) فرگه و بردلى, هر دو اين روان شناسى تداعى گراى باطل را ردّ مى كردند كه عبارت ها را مقدم بر قضايا مى داند, و قائل بودند كه انديشه يا حكم, يك واحد كاركردى است كه داراى ويژگى هاى تمايزپذير است, امّا مركب از اجزاء انفكاك پذير نيست. از نظر فرگه و بردلى ذاتى انديشه است كه صواب يا خطا باشد يا (مدلولى عينى) داشته باشد, و معانى اى نظير اين معانى بودند كه غرض از تحليل هاى مور تحليل آنها بود, و اتم هاى راسل اتم هاى آنها بودند و…. شايد دامِت ترجيح مى دهد كه نقشى را كه بردلى و غيره در اين داستان بازى كردند, ناديده بگيرد. زيرا او (به تعبير خودش) به نحوى استثنايى شيفته فلسفه آكسفورد نبوده است, فلسفه اى كه بلافاصله در سال هاى پس از جنگ دوم جهانى, هنگامى كه او در آكسفورد دانشجو بود, به شدت به خود متكى و محدود بود.
در مقدمه بر مجموعه ديگرى از مقالات, كه تقريباً در همان زمان (1966) با عنوان فلسفه تحليلى انگليسى16 منتشر شد, و عمدتاً گروه جوان ترى از فيلسوفان آكسفورد آن را به رشته تحرير درآوردند و برنارد ويليامز(Bernard Williams) و الن مانته فيوره(Alan Montefiore) آن را آماده چاپ كردند, تبيينى نسبتاً متفاوت از سبك فلسفه تحليلى مى يابيم. مقدمه اين كتاب پس از عطف توجه به اين واقعيت كه به رسميت شناختن برخى آثار فلسفى به عنوان آثار (اگزيستانسياليستى17) (اين مجموعه در اصل براى يك خواننده اروپايى در نظر گرفته شده بود) به معناى تشخيص يك سبك خاص و نوعى از دغدغه بود و نه مجموعه آموزه اى جداگانه آماده يا ارتباط و نسبتى با فيلسوف بزرگى كه اين نهضت, آراء و نظرهاى عمده و نام خود را به او وام دار است, در ادامه استدلال مى آورد كه اين نكته هم چنان با وضوح بيشتر درباره همان سنخ فيلسوفانِ موجود در مجموعه آنها, صادق است. اين مقدمه مى گويد, صرفاً به هيچ وجه تصادفى نيست كه تفاوت هاى ميان مكاتب در اين زمان آن قدر كه در قالب روش جلوه گر مى شوند در قالب آموزه جلوه گر نمى شوند.
در قالب پاره اى از سبك ها و روش هاى فكرى, انواع خاصى از پرسش ها و مجموعه هاى خاصى از اصطلاحات و آراء براى پرداختن به آنها است كه يگانگى انديشه اگزيستانسياليستى, مثلاً, با بيشترين وضوح به چشم مى خورد, و بر همين قياس در مورد مقالات گردآورى شده در اين كتاب. همه اينها نمونه و مصداق هايى از روش هاى بحث فلسفى هستند كه پس از جنگ [دوم جهانى] در بريتانياى كبير و در هر جاى ديگرى از جهان انگليسى زبان بيش از همه نافذ بوده اند و (به دور از انصاف نيست كه بگوييم) نافذ باقى مانده اند. (ويليامز و مانته فيوره, 2:1996)
هيچ تبيينى به طور مستقيم درباره آن چه از آن به (سبك) و (روش) مراد مى شود و در اين جا به فلسفه تحليلى نسبت داده مى شود, ارائه نگرديده است. در واقع, خاطرنشان مى شود كه اين گستره سبك ها و موضوع مندرج در اين مجموعه نشان مى دهد كه با اين همه سبك تحليلى با تنوع فراوان, هم در زمينه علائق فلسفى و هم باور عمومى سازگار است. از همين رو, ويراستاران خود را از تلاش براى ارائه تبيينى عام از اين نوع فلسفه پردازى معذور داشتند و با نشان دادن آن در مقام عمل اين مجموعه را نشان دهنده اين سبك قلمداد كردند. اما با وجود اين, مقدمه در ادامه به طور خيلى عام مى گويد كه سبك اروپايى به صورت سبكى نظرى, مابعدالطبيعى و يا از حيث بيان پيچيده يا داراى نوع خاصى از وضوح كه موافق با عقل گرايى جاه طلبانه است, به تصوير كشيده شده است, در حالى كه سبك انگليسى تجربى, واقع بينانه و از حيث بيان ساده و بى تكلّف به تصوير كشيده شده است. طبق مقدمه (ويليامز و مانته فيوره, 5: 1966) در وراى اين تصوير كاريكاتورى عدم اختلاف نظرى واقعى بر سر آن چه در فلسفه امرى جدى به شمار مى آيد, نهفته است: فلسفه انگليسى, فلسفه آكادميكِ خودآگاهانه اى بود كه بر همكار تكيه مى كرد و نه بر استاد. بنابراين, فلسفه انگليسى آن سبك دراماتيكى [پر شورى] را رد مى كرد كه در پى مثال هاى چشمگيرى بود تا شدّت و حدّت آن چه را مى بينيم و احساس مى كنيم به اوج برساند, شدّت و حدّتى كه در فلسفه اروپايى معمول تر است
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[مشاهده در: www.funpatogh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 145]
-
گوناگون
پربازدیدترینها