واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: تـا چـشم كار مي كند كوير پشت كوير، تفتيده و ترك خورده ! پيامبر و لشكريانش رفته اند و ابـوذر مـانـده اسـت. تبوك جايگاه امتحان الهي است و ابوذر بايد از اين امتحان سربلند بيرون آيـد. آمـده بـودم تـا هـمـراه حـبـيبم رسول خدا، روميان بي مقدار را سرجايشان بنشانم اما اينك اين حيوان ، از پا افتاده است و تكان نمي خورد.
ـ بـرو حـيـوان ! تـو كـه شتر بي وفايي نبودي ، ابوذر هم به تو ظلم روا نمي داشت ، ديگر چرا...؟
حـيـوان زبـان بـسـته حق دارد نتواند راه برود، سه روز است همينطور مدام مي تازد، تشنه است و هُرم اين آفتاب سوزان بدنش را كباب كرده است. بايد او را رها كنم تا برود، ابوذر منتظر نمي ماند تا شترش او را در بيابان واگذارد و توفيق جهاد و همراهي پيامبر از او گرفته شود.
ـ بـرو حـيوان ! ابوذر به خدا توكل مي كند و پياده مي رود. گرما و سرما نمي تواند ابوذر را از مـراد و مـبـحـوبـش دور كند. اين مشك خاليِ آب و اين هم انبان غذا كه حتي تكه اي نان نيز در آن نمانده است. وقتي آدم اينقدر سبكبال است چرا غصّه مركبِ سواري را بخورد. پاهايم را كه خدا از مـن نـگـرفـتـه اسـت ، بـايـد بـه سـرعـت خـودم را بـه لشـكر برسانم و مي رسانم. منافقان و بـزدلانـي كـه بـه بـهـانـه گـرمـا و بـرداشـت مـحـصـول ، رسـول خدا و لشكر اسلام را رها كرده اند دل پيامبر را به قدر كافي به درد آورده اند، ابوذر امـا پيامبر خدا را دلشاد خواهد كرد. سياهه لشكر را هم ديگر نمي بينم. خدا كند زياد عقب نيفتاده بـاشـم... امـّا، امـّا اين آب ! در اين صحراي خشك و آتش بار، در اين كوير گدازان ، اين برگه كـوچـك آب در گـودي تـخته سنگ ! خدا كند پاك و زلال باشد... بگذار قدري از آن بچشم ، وه ! چـه آب خـشكوار و گوارايي. چه خوب شد اين آب را يافتم ، انگار اين آب خنك و گوارا از جانب خـداونـد براي من آمده است ، پس اكنون خود را از آن سيراب مي سازم... امّا... امّا نه... شايد حبيب مـن رسـول خـدا تـشنه كام باشد، ممكن است لبهاي مباركش خشك شده باشد... چگونه من از اين آب گـوارا سـيـراب بـاشـم امـا رسـول خـدا تـشنه باشد... بايد اين آب را در مشك بريزم و براي دوستم پيامبر خدا ببرم ، لب هاي تشنه ابوذر نيز بالاخره به آبي سيراب خواهد شد.
ـ اي رسول خدا چندين تن از همراهان از قافله عقب مانده اند.
ـ آنها را واگذاريد اگر در آنان خيري باشد خداوند آنان را به ما ملحق خواهد ساخت.
ـ اي پيامبر خدا! ابوذر! ابوذر نيز باز ماند.
ـ ابوذر!؟... اگر خيري در او باشد خداوند او را به ما مي رساند.
ـ گويا نقطه سياهي از دور نمايان شده است ، نمي دانيم چيست.
ـ بايد انساني باشد يا رسول الله !
ـ اي كاش ابوذر باشد.
ـ آري يـا رسـول الله ، ابـوذر اسـت ، تـنـهـا اوسـت كه مي تواند در اين آفتاب سوزان پياده راه پيمايد.
ـ رحـمـت خـدا بـر ابوذر! تنها راه مي رود و تنها مي ميرد و تنها برانگيخته مي شود.(2) برويد ابوذر را در يابيد.
ـ ابـوذر! بـا پـاي پـيـاده آمـده اي ؟! پـس شـتـرت چـه شـد؟ خـسـتـه اي و بـي رمـق ، رسـول خـدا فـرمـان دهـد كـه آبـت دهـيـم ، ايـن آب از سـوي رسول خداست ، بگير و نوش جان كن.
ـ عجيب است ! آب كه داري ! پس چرا بين راه آب ننوشيده اي.
ـ اگر صبر كنيد مي گويم ! بگذاريد حبيبم رسول خدا را ببينم آنگاه خواهم گفت.
ـ پيامبر خدا آنجاست دارد تو را نظاره مي كند، حال بگو چرا آب ننوشيدي ؟!
ـ در راه ، سـنـگ گـودي يـافـتـم كـه از آب بـاران پـر شـده بود، قطره اي از آن چشيدم تا آن را بـيـازمايم. سخت شيرين و گوارا بود، خواستم از آن بياشامم امّا ناگهان برخود نهيب زدم كه : چـگـونـه رسـول الله تـشـنـه كـام بـاشد و تو از آب خشگوار بنوشي. پس قصد كردم كه تا رسول خدا از اين آب ننوشيده اند من نيز نياشامم.
ـ ابوذر! ابوذر! به راستي تو در ميان صحابه پيامبر بي نظيري و در راه حق استوارتريني !
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 242]