تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 13 مهر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):هر كس بسم اللّه‏ الرحمن الرحيم را قرائت كند خداوند در بهشت هفتاد هزار قصر از يا...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1820550574




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

دوداستان آموزنده


واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: پيرمرد
پیر مرد روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت. روزی اسب پیرمرد فرار کرد، همه همسایه ها برای دلداری به خانه پیر مرد آمدند و گفتند:عجب شانس بدی آوردی که اسبت فرارکرد!روستا زاده پیر جواب داد: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد
شانسی ام؟ همسایه ها با تعجب جواب دادن: خوب معلومه که این از بد شانسیه!
هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پی مرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت. این بار همسایه ها برای تبریک نزد پیرمرد آمدند: عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت به همراه بیست اسب دیگر به خانه بر گشت!
پیر مرد بار دیگر در جواب گفت: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ فردای آن روز پسر پیرمرد در میان اسب های وحشی، زمین خورد و پایش شکست. همسایه ها بار دیگر آمدند: عجب شانس بدی! وکشاورز پیر گفت: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ وچند تا از همسایه ها با عصبانیت گفتند: خب معلومه که از بد شانسیه تو بوده پیرمرد کودن!
چند روز بعد نیروهای دولتی برای سربازگیری از راه رسیدند و تمام جوانان سالم را برای جنگ در سرزمینی دوردست با خود بردند. پسر کشاورز پیر به خاطر پای شکسته اش از اعزام، معاف شد.
همسایه ها بار دیگر برای تبریک به خانه پیرمرد رفتند: عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد! و کشاورز پیر گفت: از کجا میدانید که...؟
__________________________________________________ ____
پيرمردوحضرت خضر می گویند، اگر كسی-- چهل--روز پشت-- سر هم-- جلو در خانه--اش-- را آب-- و جارو كند، حضرت-- خضر به-- دیدنش-- می--آید و آرزوهایش-- را برآورده-- می--كند.سی-- و نه-- روز بود كه-- مرد -- هر روز صبح-- خیلی-- زود از خواب-- بیدار می--شد و جلو در خانه--اش-- را آب-- می--پاشید و جارو می--كرد. او-- از فقر و تنگدستی-- رنج-- می--كشید. به-- خودش-- گفته-- بود:اگر خضر را ببینم، به-- او می--گویم-- كه-- دلم-- می--خواهد ثروتمند بشوم. مطمئن-- هستم-- كه-- تمام-- بدبختی--ها و گرفتاری--هایم-- از فقر و بی--پولی-- است.
روز چهلم-- فرارسید...هنوز هوا تاریك-- و روشن-- بود كه-- مشغول-- جارو كردن-- شد.
كمی-- بعد متوجه-- شد مقداری-- خار و خاشاك-- آن-- طرف--تر ریخته-- شده-- است. با خودش-- گفت:با این--كه-- آن-- آشغال--ها جلو در خانه-- من-- نیست، بهتر آنجا را هم-- تمیز كنم. هرچه-- باشد امروز روز ملاقات-- من-- با حضرت-- خضر است، نباید جاهای-- دیگر هم-- كثیف-- باشد...مرد --با این-- فكر آب-- و جارو كردن-- را رها كرد و داخل-- خانه-- شد تا بیلی-- بیاورد و آشغال--ها را بردارد.
وقتی-- بیل-- به --دست-- بر می--گشت، همه--اش-- به-- فكر ملاقات-- با خضر بود با این-- فكرها مشغول-- جمع-- كردن-- آشغال--ها شد.
ناگهان-- صدای-- پایی-- شنید. سربلند كرد و دید پیرمردی-- به-- او نزدیك-- می--شود. پیرمرد جلوتر كه-- آمد سلام-- كرد.مرد جواب-- سلامش-- را داد.پیرمرد پرسید: صبح-- به-- این-- زودی-- اینجا چه-- می--كنی؟مرد جواب-- داد: دارم-- جلو خانه--ام-- را آب-- و جارو می--كنم. آخر شنیده--ام-- كه-- اگر كسی-- چهل-- روز تمام-- جلو خانه--اش-- را آب-- و جارو كند، حضرت-- خضر را می--بیند.پیرمرد گفت: حالا برای-- چی-- می--خواهی-- خضر را ببینی؟مرد گفت: آرزویی-- دارم-- كه-- می--خواهم-- به-- او بگویم.
پیرمرد گفت: چه-- آرزویی-- داری؟ فكر كن-- من-- خضر هستم، آرزویت-- را به-- من-- بگو.مرد نگاهی-- به-- پیرمرد انداخت-- و گفت: برو پدرجان! برو مزاحم-- كارم-- نشو.پیرمرد اصرار کرد: حالا فكر كن-- كه-- من-- خضر باشم. هر آرزویی-- داری-- بگو.مرد گفت: تو كه-- خضر نیستی. خضر می--تواند هر كاری-- را كه-- از او بخواهی-- انجام-- بدهد.پیرمرد گفت: گفتم-- كه، فكر كن-- من-- خضر باشم-- هر كاری-- را كه-- می--خواهی-- به-- من-- بگو شاید بتوانم-- برایت-- انجام-- بدهم.مرد كه-- حال-- و حوصله--ی-- جر و بحث-- كردن-- نداشت، رو به-- پیرمرد كرد و گفت: اگر تو راست-- می--گویی-- و حضرت-- خضر هستی، این-- بیلم-- را پارو كن-- ببینم.پیرمرد نگاهی-- به-- آسمان-- كرد. چیزی-- زیرلب-- خواند و بعد نگاهی-- به-- بیل-- مرد بیچاره-- انداخت. در یك-- چشم-- به--هم-- زدن-- بیل-- مرد بیچاره-- پارو شد.
مرد كه-- به-- بیل-- پارو شده--اش-- خیره-- شده-- بود، تازه-- فهمید كه-- پیرمرد رهگذر حضرت-- خضر بوده-- است.
چند لحظه--ای-- كه-- گذشت-- سر برداشت-- تا با خضر سلام-- و احوالپرسی-- كند و آرزوی-- اصلی--اش-- را به-- او بگوید، اما از او خبری-- نبود.
مرد بیچاره-- فهمید كه-- زحماتش-- هدر رفته-- است.به-- پارو نگاه-- كرد و دید كه-- جز در فصل-- زمستان-- به-- درد نمی--خورد در حالی-- كه-- از بیلش-- در تمام-- فصل--ها می--توانست-- استفاده-- كند.از آن-- به --بعد به-- آدم-- ساده-- لوحی-- كه-- برای-- رسیدن-- به-- هدفی-- تلاش-- كند، اما در آخرین-- لحظه-- به-- دلیل-- نادانی-- و سادگی-- موفقیت-- و موقعیتش-- را از دست-- بدهد، می--گویند بیلش-- را پارو كرده-- است.WWW.3HHH.BLOGFA.COM
منبع: وبلاگ سرگرمی های جالبگردآوری : گروه اینترنتی نیکصالحی










این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فان پاتوق]
[مشاهده در: www.funpatogh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 186]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن