واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق:
ممكن است چنين بنظر آيد كه ما ناچاريم كه از ميان اين دو افراط يكي را برگزينيم يا به تركيب آنها بكوشيم. با وجود اين، به نظر شخص گرايان، هم فردگرايان و هم جمع گرايان در اين نكته متفق اند كه در معني شخص گرايانه به انسان به عنوان يك «فرد» مي نگرند نه به عنوان يك «شخص». هم فردگرايان و هم جمع گرايان در انسان به ديده انسان زيست شناسي(80) مي نگرند، انساني كه چيزي جز يك شماره از افراد نوع نيست. براي اينكه، بنابر عقيده شخص گرايان، انساني كه به عنوان يك «فرد» در نظر گرفته شود نه به عنوان يك شخص، چيزي بيشتر از بخشي از يك كل عظيم نيست. فردگرايي، «فرد» را مطلقيت مي بخشد. فردگرايي مي كوشد از اجزاء به حساب كل، مطلقهايي بسازد- همچنانكه سلولي در اندامي، به حساب كل اندام، خود را اندام بنامد. از سوي ديگر، جمع گرايي، اظهار وجود ارزش بزرگ و اهميت خود را بر ضد خودنمايي بي جهت سلول يا جزء عرضه مي كند. به عبارت ديگر، تا زماني كه انسان صرفاً به عنوان يك «فرد» مطرح مي گردد، جمع گرايي يا حكومت هيأتي، صادق تر از فردگرايي آتمي است. ولي انسان تنها يك «فرد» نيست يعني يك تن از گروهي؛ وي همچنين يك «شخص» است، يعني موجودي مستقل است با سرشتي روحاني كه بر سطوح زيست شناسانه يا حياتي و اقتصادي فائق مي آيد. نتيجه چنين مي شود كه هم فردگرايي آتمي و حكومت هيأتي هردو نادرست است، چون هيچكدام به ظهور سرشت روحاني و تكليف اخلاقي او اجازه نمي دهند.
گاهي شخص گرايان مي خواهند بيان كنند كه آنها با «شخص» و «فرد» دو چيز جداگانه اراده مي كنند: و شايد چنين بنظر آيد كه از اين بيان نتيجه چنين مي توان گرفت كه شخص گرايي يك فلسفه ضد اجتماعي است يا دست كم بنيادهاي عيني اجتماع همچون دولت(81) را ناديده مي شمارد. با وجود اين، فرق ظاهر ميان «فرد» و شخص را نبايد به صورت لفظي تلقي كرد: همچنانكه يك شخص گراي بيان كرده است، آنها از يك انسان به دو جنبه اشارت مي كنند، جنبه هايي كه نه همچنانكه ايشان اشارت كرده اند مانند دو چيز از هم مجزا باشند و نه اينكه چنان به هم آميخته باشند كه در واقع ميان دو جنبه فرقي نباشد. مسأله اين نيست كه يكي از دو جنبه را برگزينيم بلكه اينست كه با رعايت سلسله مراتب آن دو را با هم پيوند دهيم. شخص، يك موجود اجتماعي است؛ ولي در همان حال وي صرفاً بيشتر از يك تن از يك گروه است. او در اجتماع قرار دارد، ولي نه مانند سلولي در اندامي؛ وي در ميان اجتماع اشخاص قرار مي گيرد؛ و اجتماع اشخاص اجتماع آزاد انسانهايي با مسؤوليت اخلاقي است، هيچيك از آنها به سبب روابط اجتماعي خود به كلي مجذوب و وامانده(82) نيست. بنابراين، اگر مونيه اصرار مي ورزد كه شخص گرايي مخالف ماركسيسم است بدين سبب نيست كه ماركسيسم، ضد فردي است بلكه بدين سبب است كه مذهب مذكور مي خواهد انسان را تنها بر حسب مقولات ابتدايي اقتصادي خود تفسير كند.(83) ولي، گرچه مونيه ماركسيسم را به عنوان يك نظام رد مي كند، مذهب خود را كاملاً وضع مخالف فردگرايي و سرمايه داري نيز عرضه مي كند. در حقيقت، تنفر وي از فردگرايي، با علاقه او به يك وضع غيرخيالي در مورد موقعيت سياسي و اجتماعي معاصر دست به دست هم داده، و او را در سالهاي جديد تا حدود شگفت انگيزي همگام و دلسپرده ماركسيستها كرده است.(84)
تا حدودي عقايد مشابه درباره «فرد» و «شخص» به وسيله ژاك ماري تين(85) فيلسوف طوماس گراي مطرح شده است. با پذيرش تصور طوماسي از ماده به عنوان اصل فردي كردن(86)، وي فرديت را به عنوان اينكه «از يك تن همه مردان ديگر را استثناء مي كند» توصيف مي كند كه «به محدويت خود گرفتار شده، براي هميشه تهديد مي گردد و همواره مشتاق گردآوري براي خودش است».(87) از سوي ديگر شخصيت «زيست مايه(88) نفس روحاني است كه به كالبد انساني منتقل گشته است»: وي به خود محرم و نزديك است، ولي امتياز او نه به اين است كه خود را به خود بازبسته، بلكه به اينست كه به خود عشق و آزادي مي بخشد. با وجود اين، فرد و شخص موجودات جداگانه اي نيستند؛ بيهوده است اگر فرياد برآوريم كه «مرگ بر فرد، زنده باد شخص!» انسان يك واحد است، و اگر به عنوان يك فرد نياز به اجتماع دارد تا نيازهاي خصوصي خود را اقناع سازد، همچنين به عنوان يك شخص بدان نيازمند است از براي «ارتباط» يافتن و گرفتن.
بنابراين، شخص يك موجود اجتماعي است، و مجتمع انساني، مجتمع اشخاص است، يا بايد باشد. ولي مي تواند فاسد شود. «تنها ديروز، در كرانه راين ديديم كه مفهوم صرفاً زيست شناسانه از اجتماع به چه بي رحميها مي انجامد». در نظر ماري تين «فردگرايي بورژوازي»، «ضدفردگرايي كمونيستي» و «توتاليتاريانيسم استبدادي ضد كمونيسم و ضد فردگرايي» همه اينجا و آنجا نسبت به شخص بي اعتنايي مي كنند و به سادگي فرد مادي را جايگزين او مي كنند. وقتي اين وضع پيش آمده باشد، منافع عموم را بايد جانشين منافع خواص كرد، خواستهاي خودپرستانه فرد يا افراد را بايد درخواستهاي جمع مستغرق كرد. تنها راه فرار از اين قياس ذوحدين(89) اينست كه انسان را به عنوان شخص مورد توجه قرار بدهيم و اجتماع را اجتماع اشخاص بدانيم.
جالب است يادآوري كنيم كه دشمني شخص گراياني چون مونيه و طوماس گراياني چون ماري تين نسبت به نكاتي است كه خود آنها «فردگرايي بورژوازي»، و درواقع عموماً روح «بورژوازي» ناميده اند. براي من بسيار دشواراست كه در اين ارتباط بتوانم مقصود از بورژوازي و يا تعريف آن رادريابم؛ ولي اين حقيقت روشن است كه اين اصطلاح بدين منظور بكار مي رود كه نوعي روحيه را نشان بدهد تا عضويت در يك طبقه ويژه اقتصادي يا اجتماعي. در اين دشمني نسبت به روح «بورژوازي»، شخص گرايان با اصالت موجوديان همداستان مي شوند. اصالت موجوديان انسان را لايق مقامي مي دانند كه «وجود معتبر(90)» مي نامند ولي در همان حال از راه تمايل به «وجود نامعتبر»(91) تهديد مي گردد. شخص گرايان انسان را لايق «شخص» شدن مي دانند ولي در همان حال به اين نكته توجه دارند كه همين انسان با ميل تسليم به خودمداري فردي(92) يا استغراق در جمع گرايي هردو تهديد مي شود. اما اگرچه ميان شخص گرايي و مذهب اصالت موجود همسانيهايي وجود دارد، اختلافهاي قابل ملاحظه يي نيز هست. البته در اين مورد اخير، متأمل، مي تواند تحقيري نسبت به نهادهاي عيني اجتماع مشاهده كند. من فكر مي كنم كه به سختي مي توان انكار كرد كه در فلسفه كيركگور يك تمايل برجسته نسبت به فردگرايي بچشم نمي خورد، و همين امر، آقاي سارتر را مجبور كرده است كه مذهب او را از اتهام ضد اجتماعي بودن تبرئه كند. شك نيست كه ياسپرس و مارسل تأكيد عظيمي بر روي «ارتباط»(93) مي كنند، ولي شخص در خود اين احساس را مي كند، البته شايد نادرست، كه اين نكته، اساساً براي ايشان، به معني ارتباط نزديك ميان جانهاي وابسته به هم يا ارواح متصل(94) است. با وجود اين، شخص گرايان جهت گيري شخص را نسبت به اجتماع تأكيد مي كنند؛ و برخي از آنها چنين بنظر مي آيد با جمع گرايان از اين هم دورتر مي روند، و به ويژه در نقطه يي توقف مي كنند كه در آنجا جوهر روحاني شخص(95) يا مشكوك مي گردد يا انكار مي شود. شايد يك دليل اختلاف ميان اصالت موجوديان و شخص گرايان، همچنانكه آقاي مونيه اظهار كرده است، اين باشد كه گروه نخستين متمايل اند وجود معتبر را با اصطلاحات منفي توصيف كنند(96). اين فلسفه شامل سرتافتن اختياري از ذهنيت توده(97)، جدايي، و نفي است. ولي ]وجود معتبر[ براي شخص گرايان، و اجتماع اشخاص، به عنوان معياري مثبت بحساب مي آيد: فرد، تنها، جنبه حقير گشته يا فرومايه شخص است، درست به همان سان كه حكومت هيأتي يا گروهي جنبه تنزل يافته حكوت راستين است. هم شخص گرايان و هم اصالت موجوديان از جنبه هاي گوناگون هستي آدمي زاده احساس برجسته يي(98) دارند، گروه نخستين اصرار مي ورزند كه شخصيت، و گروه دوم مي گويند كه موجود معتبر، چيزي است كه پيوسته در معرض برد و باخت است و به عبارت ديگر هميشه در معرض تهديد است. موضوع «خود-آفريني(99)» براي هردوي آنها عموميت دارد؛ و «خود-آفريني»، كمال آزادي است. همچنانكه من پيش از اين در اين گفتار ياد كردم، در فرضيه هاي معاصر درباره انسان كه من مورد بحث قرار مي دهم يك تغيير جهت از خودآگاهي به سوي آزادي به عنوان برجسته ترين شاخص شخصيت انجام گرفته است. (البته، مقصود من اشاره به اين نكته نيست كه متفكران مورد بحث بدون خودآگاهي با آزادي مواجه گشته اند). من قبلاً چندين برهان براي تأكيد در اين انتقال ياد كرده ام. ممكن است كسي بحث را ادامه بدهد و پيشروان اين تغيير يا انتقال را به ساحت تفكر فلسفي بكشاند. براي مثال اصرار و پافشاري فيخته(100) را بر روي آزادي بخاطر آورد يا جمله من دوبيران(101) كه «اراده مي كنم، پس هستم(102)» را جانشين سخن معروف دكارت «مي انديشم، پس هستم(103)» ساخته فراياد ما بياورد؛ و يا حتي مذاهب فيلسوفاني مانند راويسون(104)، گويو(105)، بوترو(106) يا برگسن را ياد كند؛ و اين اخير، به صراحت از خود-آفريني سخن گفته است. ولي من مي خواهم تنها به عقايد فلسفه هاي اصالت موجودي، و اصالت شخصي و متفكراني مانند لاول و له سن در باب آزادي بپردازم. بار ديگر خواهم گفت كه به عقيده من فرقي اساسي است ميان نظر كساني كه در آزادي به عنوان امري جهت يافته يا محدود الحدود و در انسان به عنوان موجودي داراي تكليف اخلاقي و روحاني مي نگرند، و ميان آنها كه ارزشهاي عيني را انكار مي كنند و آن كسان كه اين نكته را كه در آزادي تكليفي غايتمندانه(107) است رد مي كنند. اين فرق، خطوط تعيين كننده حدود ميان شخص گرايان و اصالت موجوديان را آشكار مي سازد. براي نمونه، مارسل را بايد با مونيه، و نيز با لاول و له سن هم گروه كرد، در صورتي كه سارتر از ميانه اين گروه بيرون قرار مي گيرد
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 623]