واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: در طول تاريخ پر فراز و نشيب فلسفه، از آن تعريفهاي گوناگون به عمل آمده، هابز (1588 -1679) فيلسوف و نويسنده پر آوازه انگليسي، همانند بيكن بر فايده عملي فلسفه تاكيد ميكند. وي غايت فلسفه را استفاده از معلولهاي اشياء جهت راحتي زندگي بشر ميداند و البته اين معلولها صرفا دستاوردهاي صنعتي و فني نيستند و به عبارتي فقط اختصاص به فلسفه طبيعي ندارند، چه اجزاء و اركان ديگر فلسفه نيز كارايي خاص خود را دارد، چنانكه فلسفه اخلاق و فلسفه سياست، زندگي آدمي را از بلاهايي همچون جنگ كه از درك ناكافي آدميان از قواعد كردار و زندگي ناشي ميشود جلوگيري مينمايد. هابز تا آنجا كه سخن بر سر بنيانهاي بعيد شناخت است تجربي مذهب محسوب ميشود، چرا كه معتقد است فيلسوف كارش را با دريافتهاي حسي كه از اجسام بيروني ميآيند و با خاطرههايي كه از آن اجسام دارد و پيدا ميكند آغاز مينمايد. هابز اين دريافتها را معلولها، نمودها و يا دادههاي تجربي مينامد.
وي در تعريف موضوعي فلسفه، فلسفه را شناختي ميداند كه از حاصل كاركرد عقل، بر روي دادههاي تجربي حاصل ميآيد. او فلسفه را شناخت معلولها از علتها و علتها از معلولها دانسته و بدين خاطر فيلسوف را كسي ميداند كه از روي علتهاي شناخته شده، معلولهاي آنها را كشف و درك ميكند و بالعكس. اين درك رابطه علت و معلولي نيز فقط به مدد عقل ميسر و امكان پذير است.
او شناخت را به دو بخش تقسيم ميكند؛ -1 شناخت امر واقع -2 شناخت نتيجه تصديقات كه اولي بيان امر واقع است و دومي درك رابطه علت و معلولي بين پديدهها.
شناخت امر واقع را تاريخ گويند و تاريخ دو وجه دارد: 1 - تاريخ طبيعي -2 تاريخ مدني
شناخت نتيجه تصديقات، هميشه يك شناخت شرطي است، به اين معنا كه اگر فلان شكل عرضه شده مثلا دايره باشد، پس هر خط مستقيمي كه از مركز آن بگذرد آن را به دو بخش مساوي تقسيم ميكند، و اين همان شناخت علمي و همان شناختي است كه از فيلسوف خواسته ميشود. بنابراين شناخت علمي و يا فلسفي همان شناخت نتايج است كه هميشه به صورت شرطي بيان ميشود.
بنابراين هابز با تبيين علمي سر و كار دارد و مراد از تبيين علمي، گزارش علمي فرايند هست كننده است كه به ميانجي آن معلولي از نيست به هست ميآيد. وي همچنين موضوع فلسفه و زمينه مورد بحث آن را اجسامي ميداند كه از آن و يا آنها تصور هست شدن حاصل كنيم و با مشاهده جسم بتوانيم آن را با اجسام ديگر قياس كنيم. جسمي كه پذيراي تجزيه و تركيب باشد و بتوان شناختي از هست شدن آن و خواصش داشته باشيم. لذا براساس مفاهيم فوق، وي خداوند و موضوع شناخت او و همچنين علم تاريخ را خارج از حوزه شناخت علمي و فلسفي ميداند.
از نظر او شناختي كه خارج از حوزه شناخت فلسفي باشد نامعقول است و بدين سبب الهيات را غيرعقلايي قلمداد ميكند!
او حصول تصور امر نامتناهي يا غيرمادي را براي بشر ممتنع ميداند. بدين خاطر نتيجه ميگيرد كه آنچه به تخيل بشر در ميآيد صرفا امور متناهي است و ما انسانها نميتوانيم هيچ تصوري از امر نامتناهي داشته باشيم. از نظر او جوهر ناجسماني و مفاهيمي همانند آن (كه بر خدا اطلاق ميشود) هم تناقض آميز و هم بيمعني است. بدين خاطر الهيات را محال، نامعقول، تناقض آميز و بيمعني ميداند!
آيا با توجه به مطالب فوق، او منكر وجود خداوند است؟ او هر چند خدا را خارج از حوزه شناخت فلسفي ميداند ولي با اين احوال منكر وجود خدا نيست. او در بخش ديگر فلسفهاش، ضمن تكميل پازل فلسفي خود، در توضيح دين طبيعي ميگويد: «كنجكاوي يا اشتياق به شناخته علتها، آدمي را بالطبع به تصور علتي ميكشاند كه خودش علتي ندارد و لذا با دقت در طبيعت و نظم شگفت انگيز آنها به علتشان پيميبريم، هر چند نتوانيم از آن تصوري مخيل فراخور ماهيت او به دست آوريم.»
همچنانكه در كلمات فوق مشاهده ميكنيم وي هر چند موضوع خدا را خارج از حوزه فلسفه (با توجه به تعريفي كه از آن به عمل آورده) ذكر ميكند ولي باز به صورتي ديگر به آن رجوع كرده و به نوعي به بحث و اثبات آن ميپردازد.
او ميگويد: خدا نامتناهي است و نامتناهي به تخيل ما راه پيدا نميكند و ما توانايي درك نامتناهي را نداريم لذا خدا وجودياست فهم ناپذير كه ما تصوري از آن را نداشته و نداريم. ميتوان از كلمات فوق اين طور استنتاج كرد كه درك چيستي خدا خارج از موضوع فلسفه و درك و عقل آدمي است ولي فهم هستي او براي ما امكانپذير و تحقق يافتني ميباشد.
بله، خدا هست ولي درك اينكه چه چيزي است براي ما مقدور نميباشد. او اسناد صفات به خدا را نمودار آرزوي ما به ارج نهادن او به ياري نامهايي كه پيش خودمان بسيار ارجمندش ميداريم بيان ميكند.
البته اين تمايز ميان هستي و چيستي خدا سابقه در فلسفه قرون وسطي داشته است. واكام يكي از فلاسفه بزرگ قرون وسطي نيز معتقد بوده كه فلسفه را نرسد كه در خصوص خدا چيز زيادي بگويد.
هابز عليرغم اظهاراتش كه ميگويد نميشود در خصوص خدا چيزي گفت و از او صحبت كرد، با وسعت بخشيدن به معناي جسم، خدا را روح جسماني محض و بسيط قلمداد ميكند، او روح را جسم لطيف، سيال، شفاف و نامرئي و جسم را وجود و جوهري واجد اندازه ميداند. اندازه را با امتداد، مترادف و در نتيجه خدا را امتداد نامرئي محسوب ميكند.
پر واضح است كه اين تعاريف، چيزي جز شكستن مباني فلسفي او توسط خودش را در پي ندارد، چه در ابتدا كل بحث از خدا را با توجه به تعريف فلسفهاش، خارج از موضوع فلسفه بيان ميكند و سپس با تفاوت گذاشتن ميان هستي و چيستي خدا، هستي خدا را قابل استنتاج و فهم و چيستي او را فهم ناپذير ميداند و سپس با توسع در معناي جسم ميگويد: جسم براي ما فهم پذير، و خدا نيز يك نوع جسم خاص ميباشد، پس براي ما فهم پذير است.
از نظر او خدا هم روح است و هم جسم و جسم نميتواند نباشد چون خدا جوهر است و هر جوهري حتما جسم دارد و از جسم است. و اين يعني تسري فهم خود از اشيا به خدا، يعني اينكه من چون فقط جسم را ميفهمم و خارج از جسم، چيزي را جوهر نميدانم پس خدا هم ناچار بايد جسم باشد! هابز با ارائه تعريف جديدي از الفاظ كه نمودار امور خارجي هستند دايره شمول معنايي آنها را وسعت بخشيده و بدين طريق از مرحله نفي خدا (مطابق تعريف موضوعي فلسفهاش) قدم به قدم عقبنشيني و از سوي ديگر (اعتقاد به خداوند) پيشروي كرده و به مفهوم خداي اديان، نزديك و نزديكتر شده است، هر چند واژههايي كه به كار ميبرد واژههاي ملموس الهيون نيست ولي معنايي كه از آن مراد ميكند، تعريف او را به قرب معنايي خداي ديني نزديك ميسازد.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 210]