تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 9 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  حضرت زهرا (س):از دنیای شما سه چیز محبوب من است: 1- تلاوت قرآن 2- نگاه به چهره ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

سیسمونی نوزاد

پراپ تریدینگ معتبر ایرانی

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

قیمت فرش

خرید سی پی ارزان

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1798475763




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

این داستان حقیقت دارد


واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: تا حالا شده به خاطر يک اتفاق، شرايطي در زندگيتان به وجود آيد که حس کنيد همه چيزتان را باختهايد و اينجا نقطه آخر زندگي شماست؟ آن اتفاق ميتواند يک بيماري خطرناک، يک حادثه تلخ و يا مرگ يک عزيزي باشد که تکيهگاه زندگي شما بوده است...


ميدانم تا در آن موقعيت تلخ قرار نگيريد نميتوانيد حس خودتان را بگوييد و پاسخ روشني بدهيد. اما در آن لحظه تلخ که حس ميکنيد همه چيز براي شما تمام شده است و آرزوها و زندگيتان فنا شدهاند، گاهي يک نقطه روشن، يک روزنه اميد ميتواند ياريتان کند که دوباره لبخند بزنيد، دست بر زانوهايتان بگذاريد و از روي زمين بلند شويد و دوباره در مقابل زندگي بايستيد و به چشمان او زل بزنيد و به قول «فريدون مشيري» بگوييد:

«اي سرنوشت، مرد نبردت منم بيا

زخمي دگر بزن که نيفتادهام هنوز

اي سرنوشت! هستي من در نبرد توست

بر من ببخش زندگي جاودانه را!

منشين که دست مرگ زبندم رها کند

محکم بزن به شانه من تازيانه را»
اما کاش قصههاي پرغم و غصهاي که براي زندگي آدمها اتفاق ميافتد به همين سادگي و با يک آخر خوب به پايان ميرسيد اما واقعيت اينطور نيست و زندگي هر روز رنگ ديگر و بازي تازهاي رو ميکند تا ما را بيازمايد. اما مهم است که اميدمان را از دست ندهيم. براي من آن نقطه اميد، داستان مردي شد که پدر يکي از پزشکان بيمارستانمان بود. قصه تلاش او اميدوارم کرد تا دوران تلخ و مرگآور مقابلام را راحتتر تحمل کنم. ماههاي آخر طرحام را در يکي از بيمارستانهاي تهران، در بخش پزشکي هستهاي ميگذراندم که در يکي از روزهاي شلوغ بخش، آن حادثه برايم اتفاق افتاد. کف سالن را تازه تي کشيده بودند و زمين نمناک بود و من که با عجله به سمت اتاق تست ورزش ميرفتم به شکل عجيبي زمين خوردم و از حال رفتم. شوک نخاعي در آن لحظه، ناتواني در کنترل ادرار براي چند ساعت اول و اينکه نميتوانستم پاي چپام را روي زمين بگذارم، اتاق mri، چهره بهتزده همکارانام، استراحت مطلق، ويلچر، همه و همه مانند تصاوير پشت سرهم پرده سينما از جلوي چشمام ميگذشت و باعث ميشد درد شديد و غيرقابل تحمل کمرم را از ياد ببرم. اولاش باورم نشده بود چه بلايي بر سرم آمده و منتظر بودم با استراحت بهتر شوم اما mri بعدي بيرونزدگي نخاع را نشان داد و وقت عمل تعيين شد. روزهاي اول فقط از خدا ميخواستم زودتر حالام را بهتر کند اما انگار نه انگار کمکم از او نااميد ميشدم و باورم نميشد مرا فراموش کرده باشد. نه گريه ميکردم و نه حرفي ميزدم تا اينکه يکي از همکاران بيمارستان که سال دوم تخصص خود را ميگذراند به اتفاق پدرش به خانه ما آمدند، حوصله خودم را هم نداشتم چه رسد به مهمانهاي غريبه. پدرش اينطور شروع کرد و داستان زندگياش را گفت. داستان نبرد با مشکلات، داستاني که مرا شرمنده کرد، چرا که با يک چنين ناملايمتي دست از زندگي کشيدم و از دوست و آشنا بريدم. حتي از آشناترين و صميميترين دوست خودم که خداوند آسمان بود. همين داستان کمکام کرد به زندگي برگردم. روحيه خوبام باعث شد حتي عملام به تعويق بيفتد و حالا روي پاهايم راه ميروم و هرگز او و داستان زندگياش را از ياد نميبرم.قصه از کجا شروع شد؟

به خاطر دارم که هنوز يک کودک کم سن و سال بودم که همراه برادر بزرگتر و پدر و مادرم از روستاي محل زادگاهام مجبور به مهاجرت به شهر شديم. پدرم سالها بود که از بيماري رنج ميبرد و از زماني که به ياد دارم من، برادر و مادرم دست به هر کاري ميزديم تا بتوانيم شکم خودمان را سير کنيم. شايد اگر بگويم از پنج سالگي در آسياب روستا کار ميکردم باور کردناش براي خوانندگان مشکل باشد که يک پسر پنج ساله مگر چه کاري از دستاش برميآيد ولي با کمال تاسف بايد بگويم که دست مزد يک بچه پنج ساله به اندازه سن و جثهاش بود نه به اندازه ميزان سختي کشيدن و خستگياش. در آن دوران تمام دنيا را در همان روستا و آسياب قديمي ميديدم. آسيابي که نه با نيروي آب و باد بلکه به واسطه اسبي ميچرخيد. من مسوول نشستن پشت اسب و هي کردن آن بودم. از کودکي و بازي خبري نبود و هيچ چيز ديگري جز کار در خاطرات روز و شبهاي کودکي من وجود نداشت تا اينکه خشکسالي روستا را فرا گرفت و ما که نه زمين کشاورزي، نه باغ و نه دامي داشتيم و با درآمد روزانه زندگي ميگذرانديم، براي فرار از گرسنگي اجبارا راهي شهر شديم تا شايد بتوانيم براي خود کار و سرپناهي دست و پا کنيم و زندگيمان را ادامه دهيم. در آن پاييز سرد، چند روز را در راه سپري کرديم تا به شهر برسيم. هيچ شهر مشخص و معيني را براي ادامه زندگي در نظر نداشتيم و آنچه براي ما مهم بود پيدا کردن کار و يک سرپناه براي زندگي بود. خلاصه پس از چند روز حرکت و گذشتن از شهرهاي مختلف، در يکي از شهرهاي کوچک شمال کشور ساکن شديم. برادرم که بزرگتر بود به کارگري و من که کوچکتر بودم در يک حجره به عنوان وردست و نظافتچي به کار گمارده شدم. مادرم نيز با کار کردن در خانههاي مردم و خياطي، درآمد ناچيزي کسب ميکرد. روزها و هفتهها از پي هم سپري ميشد و من بزرگ و بزرگتر ميشدم. اکنون ديگر برادرم ازدواج کرده بود و زندگي مستقلي براي خود تشکيل داده بود و اين من بودم که زندگي خود و پدرم و مادرم را ميچرخاندم. پدر بيمار و همچنان از کار افتاده بود و مادرم نيز پس از سالها کار در خانههاي مردم ديگر توان کار در دستها و چشماناش نبود و من هر روز با تلاش مضاعف سعي ميکردم که چرخ سنگين زندگي را بچرخانم. پس از 10 سال کار و تلاش اکنون زمان آن رسيده بود که به خدمت سربازي بروم و بايد پدر و مادرم را به برادر بزرگتر ميسپردم اما او درگير زندگي خود و خانوادهاش بود و عملا از قبول اين مسووليت شانه خالي ميکرد. من که اوضاع را به اين منوال ديدم به برادرم پيشنهاد کردم که تمام اندوخته من از تمام سالهاي کار و تلاش را در اختيار بگيرد و آن را سرمايه کارش کند و از درآمد حاصل از آن خرج پدر و مادرمان را بدهد تا من با فکر راحت بتوانم به خدمت سربازي بروم. او نيز به پيشنهاد من پاسخ مثبت داد و در ازاي اندوخته ساليان کار و تلاش من حاضر شد که از پدر و مادري که هر دوي ما فرزندان آنها بوديم نگهداري کند. دو سال خدمت من به دور از خانه و خانواده در يکي از شهرهاي غرب کشور سپري ميشد و من براي کم کردن هزينههاي خود، کمتر به شهر محل اقامت پدر و مادرم ميآمدم، به اين اميد که برادر بزرگتر از آنها نگهداري و حمايت ميکند، ايام دوري از خانواده را ميگذراندم تا هر چه زودتر به شهر محل اقامت و کارم بازگردم و زندگي خود را با والدينام ادامه دهم.
بازگشت از سربازي و نابرادري برادرم

آن دو سال خدمت هم گذشت و من دوباره به شهر محل اقامت خانوادهام بازگشتم اما اوضاع آن طور که فکر ميکردم نبود. پدر و مادرم در رنج و سختي زندگي ميگذراندند و برادر بزرگتر، از آن اندوخته من که به عنوان سرمايه در اختيارش گذاشته بودم، مبلغ اندکي به آنها ميداد. هنوز به خاطر دارم که داروهاي پدرم چند ماه بود که تمام شده بود و مادرم با عينکي که يک شيشه آن شکسته بود و نمره آن از شماره چشماش کمتر بود به سختي ميديد و روزگار ميگذراند. به نزد برادر بزرگتر رفتم تا علت را از او جويا شوم اما او با کمال خونسردي و قيافه حق به جانب گفت که سرمايهاي که به او سپردم را از دست داده و به جاي سود، ضرر کرده است. ناگهان خود را در نقطه صفر ديدم. تمام اندوخته ساليان سخت کار و تلاشام از دست رفته بود و اکنون با يک پدر و مادر بيمار بايد دوباره شروع ميکردم. زماني براي از دست دادن و غصه خوردن نداشتم. بايد به سرعت مشغول به کار ميشدم تا بتوانم دوباره هزينههاي زندگي را به دست بياورم. پس از چند روز جستجو براي شروع يک کار جديد، يکي از کارفرمايان قديميام که قبل از خدمت نزد او کار ميکردم به من پيشنهاد داد که به عنوان راننده يکي از وسايل نقليهاش براي او کار کنم و کالاهاي لازم را از شهرهاي ديگر به حجره او بياورم. به لطف کار صادقانهاي که در طي چند سال گذشته برايش کرده بودم به من اعتمادي دو چندان داشت و من نيز بدون معطلي پيشنهاد او را پذيرفتم و کار خود را آغاز کردم. با تمام نيرو و قدرت جواني، کارم را آغاز کردم و تمام ساعات شبانهروزي خودم را با کار بر در حجره و يا حمل کالاهاي لازم از شهرهاي ديگر پر کرده بودم تا بتوانم بار ديگر زندگيام را بسازم. مدتي به اين منوال گذشت و من توانستم به لطف خداوند و تلاش شبانهروزي خود دوباره شرايط زندگي خوبي براي خود و خانوادهام به وجود بياورم.
زندگي به من لبخند زد

اکنون مادرم به فکر افتاده بود تا مرا از تجرد درآورد و داماد کند. خلاصه پس از مدتي همسر مورد نظر خودم که خواهر يکي از همکارانام بود را براي اين امر انتخاب کردم و مادرم را براي خواستگاري به خانه آنها فرستادم. همکارم ساليان سال بود که مرا ميشناخت و به همين دليل از بابت ازدواج من و خواهرش نگراني نداشت. او ميدانست که من مرد زندگي و کار و تلاش هستم و تمام سعي خود را جهت ساختن يک زندگي خوب انجام ميدهم. با ازدواج و آمدن همسرم به خانه من، زندگيام رنگ و بوي جديدي پيدا کرد و من با اشتياق روزافزون به کار و تلاش ادامه ميدادم. خدا را شاکر بودم که همسر خوب و زندگي آرامي را به من هديه کرده است و اکنون در انتظار اولين فرزندمان بوديم. به دنيا آمدن اولين فرزندم همراه با برکات بسيار براي من و خانوادهام بود. ديگر من آن راننده ساده نبودم، بلکه توانستم براي خود يک وانتبار بخرم و براي خودم کار کنم. وقتي به گذشتهام فکر ميکردم، احساس ناراحتي نميکردم و مانند کسي که توانسته بود قله زندگي را فتح کند، خوشحال بودم که در اين نقطه از زندگي ايستادهام. به تمام تلاشهاي شبانهروزيام افتخار ميکردم که از هيچ به همه چيز رسيده بودم و توانسته بودم زندگي آرامي را براي خود و خانوادهام بسازم. با اين همه دست از تلاش نکشيدم و با تمام نيرو به کار کردن ادامه دادم تا بتوانم براي فرزندانام که اکنون دو تا شده بودند، زندگي بهتري را بسازم. ديگر همه هدفام در آسايش فرزندانام خلاصه ميشد تا کمبودهايي که من در کودکي کشيده بودم را نداشته باشند.
پايان آرامش قبل از توفان

در يکي از روزهاي سرد پاييزي از خانه خارج شدم تا براي حمل بار به يکي از شهرهاي جنوبي کشور بروم. باران شروع به باريدن کرده بود و سطح جاده لغزنده بود اما من با تجربه سالها رانندگي در جاده آشنا بودم و مسير جاده را با احتياط طي ميکردم. هنوز از شهر دور نشده بودم که ناگهان يک موتورسوار با دو سرنشين که در جلوي من در حرکت بود، کنترل خود را به علت لغزنده بودن جاده از دست داد و به سمت خودروي من منحرف شد. عملا فرصت زيادي براي تصميمگيري نداشتم. آيا بايد به مسير خودم ادامه ميدادم و با آنها برخورد ميکردم يا...

وقتي که چشم باز کردم خودم را روي تخت بيمارستان يافتم و تازه فهميدم که چه اتفاقي برايم افتاده است. من براي جلوگيري از برخورد با آن موتورسوار و همراهاش به ناچار به سمت ديگر جاده منحرف شده بودم که اين باعث واژگوني خودروي من شده بود و به علت آسيبي که به مهرههاي کمر و نخاعام وارد آمده بود، پزشکان يک جراحي اورژانسي انجام داده بودند و اکنون از اينکه من به هوش آمده بودم اظهار رضايت ميکردند اما...

حالا به جاي نشستن بر پشت فرمان خودرو، بايد روي ويلچر در جلوي پنجره مينشستم و حرکت خودروها را از پشت پنجره نگاه ميکردم. من از دو پا فلج شده بودم و واقعا نميدانستم چه کار بايد بکنم؟

تمام اميد و اتکاي پدر و مادر بيمار، همسر و فرزندان کوچک من بودن که اکنون ناتوان روي يک صندلي چرخدار نشستهام. تمام شب و روز با خود ميانديشيدم که چرا سرنوشت من اينگونه رقم خورده است و تمام سختيها و مشکلات را از کودکي مرور ميکردم. آن روز در نقطهاي ايستاده بودم که حتي صفر هم نبود و بسيار پايينتر از صفر بود. همه عشق و آرزوي من در فرزندانام خلاصه ميشد. تمام تلاشام اين بود که آنها کمبودهاي من را در کودکي نداشته باشند اما... بايد چه ميکردم؟ بار ديگر به خداوند پناه بردم و از او خواستم که دست مرا بگيرد تا من که امروز پايي براي اتکاي بر آن ندارم، بار ديگر از زمين بلند شوم. با خودم قصد کردم که همراه با شکوفه زدن درختان در بهار و مرخص شدنام از بيمارستان دوباره روحيهام را تجديد کنم و از خدا خواستم به من بگويد چه کنم و چارهاي سر راهم بگذارد.
بازگشت دوباره به زندگي

اولين کاري که کردم خودرويم را با يک خودروي سواري تعويض کردم. خودروي سواري را به يکي از دوستانام که مکانيک بود سپردم و او توانست آن را براي من طوري آماده کند که ديگر بدون کمک پاها بتوانم به رانندگي بپردازم. وقتي خودرو را تحويل گرفتم بار ديگر پشت فرمان آن نشستم و شروع به تمرين رانندگي با شرايط موجود کردم. به لطف خداوند و تجربه سالهاي رانندگي خيلي زود با شرايط موجود تطابق يافتم. نميتوانم بگويم چهقدر سخت بود، کافي است لحظهاي خودتان را جاي من بگذاريد اما .... به هر حال تمام تلاشام اين بود که فرزندانام هيچ احساس کمبود و کاستي نکنند. نگاه مردم، زخم زبانهاي آنها به من و خانوادهام، تشويق همسرم به ترک من و ازدواج مجدد و دردهايي که گفتني نيست، به هر حال من زندگي و صحنه نبرد آن را ترک نکردم، ايستادم و مردانه جنگيدم، تمام هدفام اين بود که به آنها بياموزم بايد با تمام شرايط سخت، زندگي را ادامه داد و تا لحظهاي که نفس ميکشيم، حتما راهي براي ادامه زندگي وجود دارد. فرزندانام در جلوي چشم من بزرگ شدند و اکنون افتخار ميکنم، اگر خداوند دوپاي مرا از من گرفت، امروز دو بال پرواز به من هديه کرده است. من تمام تلاشام را براي فرزندانام کردم و امروز دو فرزندم از دانشگاه فارغالتحصيل شدهاند و مرا به عنوان الگوي زندگي خويش قرار دادهاند. الگوي صبر، استقامت و پيروزي بر تمام مشکلات سخت. هر زمان که به مشکلي در زندگي برميخورند و يا از ناملايمات روزگار دلتنگ ميشوند با ديدن من و لبخند عاشقانه و پدرانه من، تمام سختيها و ناملايمات را فراموش ميکنند و انگيزه لازم براي جنگيدن با مشکلات را به دست ميآورند






این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فان پاتوق]
[مشاهده در: www.funpatogh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 260]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن