واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق:
◄ نهليسم در عصر پست مدرن
از آن زمان كه بشر به ساحت تفكر مدرن و نيستانگاري وارد شد، مثل انساني را داشتهاست كه در حال سقوط به اعماق دره براي نجان جان خود به هر شاخه خشكي متوسل شدهاست، و او را به ساختن بهشتي زميني اميدوار ساخته است و حال كه بهشت زميني براي او به دوزخي مبدل شده و در جستجوي آرمانشهر خود سر از ويرانشهر درآورده است، باز هم در جستجوي مفري به آغوش خرافه و عرفانهاي دروغين پناه بردهاست.
در شماره پيشين به بررسي نيهيليسم در دوران مدرن پرداختيم. در اين شماره پيرامون جريان پست مدرن ويژگيهاي نيستانگارانه اين جريان خواهيم پرداخت.
ترجمه و تفسير لفظ پست مدرن (كه در قرن بيستم آغاز شده است) مشكل است و حتي پرداختن كوتاه به انديشههاي پست مدرن نيز در اين اجمال ممكن به نظر نمي رسد و مجال گستردهتري ميطلبد. ليكن بايد توجه داشت كه اولاً پست مدرن، مرحلهاي از بسط مدرنيته است، كه با نفي تمام مبادي، غايات و مباني و اركان نظري مدرنيته آغاز ميشود و در اصل بحران فراگير تمدن مدرن و خودآگاهي نسبت به اين بحران است. اين بحران نه از نوع بحرانهاي زايا، بلكه از نوع بحرانهاي انحطاطي است كه در دوران افول يك سيستم رخ ميدهد. از همين جهت است كه نيستانگاري پسامدرن را «خود ويرانگر» ناميدهاند.
ثانياً آنها كه ميگويند: ما هنوز به مدرنيته نرسيدهايم پس به پست مدرن چه كارداريم، نه فقط خود را فارغ از تأثير غرب كنوني و وضع فعلي آن ميدانند بلكه گمان ميكنند كه ميتوان فارغ از آنچه در عالم ميگذرد، به تقليد از سير تاريخ غربي در قرن 18 و 19 پرداخت. آنان تفكر را امري سطحي و بياهميت تلقي ميكنند و ميپندارند كه بدون تفكر ميتوانند هر چه بخواهند انجام دهند. حال آنكه اين تصورات قشري همه راهها را بسوي ما ميبندد.
پستمدرن يك دوران نيست، حتي آن را يك طرح فلسفي خاص نبايد دانست، وضعيت پست مدرن يك بحران است. اصولاً اقتضاي مدرنيته وجود پستمدرن است. اگر مدرنيته مدرن است، بايد پست مدرن نيز باشد. پست مدرنيته زمان پرسش از مدرنيته است. در اينجا به جاي فلسفه پستمدرن با فلسفههاي پست مدرن مواجهيم و اين هم از آنجا نشأت ميگيرد كه در اين دوران زبان مشترك در بين انديشمندان وجود ندارد. بنابراين تنها ميتوان به برخي وجوه مشترك پست مدرنيستها پرداخت و حتي پرداختن اجمالي به آراء فيلسوفان اين دوره به صورت اجمال هم مقدور نيست.
راه پستمدرن در دو طريق بايد جست و جو شود: پناه گرفتن در ساحت نيستانگاري و يا گريز و گذر از نيست انگاري و گشايش افقهاي نو. راه پستمدرن بيشتر در همان ساحت نيستانگاري استمرار يافتهاست. در نيهيليسم پسامدرن آشكارا سوبژكتيويسم مدرن در آراي متفكراني چون مارتين هايديگر، ميشل فوكر، ژاك دريدا، و حتي تئودور آدورنو و هربرت ماركوزه به نقد جدي كشيده ميشود. كه بازتاب اجتماعي اين نفي گسترش نوعي «اسكيزوفرنگي فرهنگي» و تجزيه هويت است كه بر عمق و شدت واكنشهاي «اضطراب افسردگي» مدرن و خشونتهاي لاقيدانه ميافزايد(1). اين نوع نيستانگاري نافي هر نوع نظام اخلاقي، و فراتر از آن هر بنيان، مبنا و امكان تفكري يا معرفتشناختي است. اين نگرش باعث ايجاد هرج و مرج و بحران گسترده اخلاقي است كه نمادي از يك انحطاط بوده و فاقد هر نوع چشمانداز ايجابي است و لذا شديداً يأسآلود، سياه و پوچانگار است.
ادبيات نيهيليستي اين دوره به حد افراطي مأيوس، وهم و بيمارصفت است(2). آثار رماننويساني همچون كافكا، آلبر كامو و برخي آثار ميلان كوندرا، گابريل گارسيا ماركز و مارگريت دوراس نمودهايي از اين ادبيات يأسآلود نيستانگار هستند. اين آثار اغلب نمايشگر بحراني هستند كه سوبژه مدرن(3) در عصر سيطره نيستانگاري پسامدرن بدان مبتلا گرديدهاست كه عميقاً گرفتار بياعتقادي، بيهويتي و فقدان پايبندي به اعتقادات و آرمانهاست كه اين ويژگي را تحت عنوان«مخالفت با تعصب» پنهان ميكرد. چنين فردي به نازلترين مراتب حيوانيت خود تنزل كرده و گرفتار احساس تنهايي ناشي از بيگانگي با حقيقت هستي است. اين تنهايي رنجآور تلخترين حس رنج و پوچي را به همراه ميآورد. قهرمانهاي اين داستانها اسير يك چرخه بيحاصل و عقيمند و در اين دور باطل نيستانگارانه، از درون تحليل ميروند و فرو ميپاشند. در اين آثار ادبي فضايي گيج، مبهم و سردرگم يك جامعه پسامدرن نيستانگار توصيف ميشود.
به اين عبارات آلبركامو توجه كنيد:
سرشت پوچي در آغاز است و در انتها.(4)
شعور نيز به طريقه خود به من ميگويد كه اين دنيا پوچ است.(5)
خود را ميكشند زيرا زندگي به زيستنش نميارزد.
تيپ شخصيتي كه در واپسين دوران حيات غرب مدرن و در دوره نيستانگاري خودويرانگر پستمدرن پديدهآمده، شخصيت«شيزوفرن نيستانگار» است(6). انرژي معنوي اين تيپ شخصيتي در حصار مدل سكولاريستي زندگي و اقتضائات نازل آن-غريزهگرايي، اصالت حيوانيت، از خود بيگانگي و ...- اسير و محصور ميگردد و صبغه اي مادي و حيواني پيدا ميكند؛ كه موجب مسخ قابليتهاي شگفتانگيز او در قلمرو سازندگي معنوي ميگردد؛ و به يك انرژي مضطرب سرگردان پرخاشگر مبدل ميگردد و تدريجاً مدار حركت اين انرژي، صبغهاي ويرانگر و حتي خودويرانگر پيدا ميكند و به حركت در مدار بيهودگي، ابتذال و يأس پوچانگار ميپردازد. اين مدل شخصيتي، غير اصيل بوده و شخص را از ماهيت و هويت خود تهي ميكند. در ادامه به برخي از خصايص اين شخصيت كه به صورت قالب «منش» و تيپولوژي روانشناختي-اجتماعي حاكم بر جوامع نيستانگار غربي درآمدهاست ميپردازيم.
اين شخصيت گرفتار گونهاي «افسردگي منتشر» و مستمر است كه بيشتر خود را در از توان افتادنِ انرژيِ معنوي و كمالگرايي قدسي و بسط بيهودگي و رنج ناشي از بيمعنايي زندگي نشان ميدهد. اين حس بيهودگي باعث گونهاي ناخشنودي مداوم توأم با نارضايتي است.
از بين رفتن يك مركزيت يا «خود معنوي» آرمانگراي وحدت بخش، زمينههاي انشقاق و تجزيه منش شخص را فراهم ميسازد. اين انشقاق دروني موجب بسط تدريجي گونهاي گسست بين عواطف و عقلانيت شخص گرديده و نحوي روند عاطفي مسخ شده و منفعل پديد ميآورد كه حتي در برابر بزرگترين و هولناكترين فجايع و جنايات نيز حالتي خنثي و بهتزده دارد. البته رويكرد رسانهها مبتني بر بمباران اطلاعاتي گسترده مخاطبان نقش بسيار مهمي در ايجاد اين وضع تخديرآلود دارد.
ميانمايگي، معاشمحوري و فقدان روح حماسه و ايثار، روزمرگي، غريزهگرايي صرف به همراه لذتطلبي توأم با كم حوصلگي و هوسبازي، ابتذال و سطحيگرايي مادي و ناسوتي صرف از ديگر خصايص اين تيپ شخصيتي است. چنين شخصيتي فاقد سرور و انبساط روحاني و شادي مستمر و با دوام گرديده و به دليل رنج عميقي كه ميبرد به مجموعهاي از سرخوشيها مبتذل پناه ميبرد. در چنين وضعيتي حس بيمعنايي و سرخوردگي و نااميدي افزايش بسيار مييابد. او اگرچه نياز بسياري به مهرورزي حس ميكند و دائماً از «عشق» سخن ميگويد اما به دليل مسخ شدن ظرفيتهاي كمالگرايانه قدسي و اضطرابي كه هميشه به آن مبتلاست ظرفيت مهرورزي مسئولانه را از دست ميدهد. كه پيامدهاي قريب آن افزايش خشونتهاي سادستيك است. از بين رفتن خود آرمانگرا و هدايتگر و كاهش توجه به ناخودآگاه ملكوتي باعث آشفتگي ذهن و كاهش و حتي فقدان انديشهورزي در او ميشود كه توانايي ساختن يا بهرهگيري از يك نظام فكري را از او سلب ميكند و سبب تعطيلي تفكر و خاموشي خرد در معناي عقل فطري و باطني ميگردد. اين همه ناشي از بسط نيستانگاري(7) خود ويرانگر پسامدرن است. در اين مرحله، نيستانگاري اومانيستي مدرن تا نهاييترين مراحل پيشرفته و با انكار سوژه مدرن، نيستانگاري به نفي خود ميپردازد. در اين دوران صور تفكر اخلاقي-سنتي، ليبرال و يا سوسيالسيتي مدرن- و هر نوع بنيان براي تفكر مورد انكار قرار ميگيرد. نيستانگاري اين دوره نحوي منش ميانمايه غريزي را تحت لواي«شهروند متعارف» ترويج ميكند.
در اين ميان كساني پس از خوداگاهي از بحران، سعي در عبور از ان نمودهاند. نيچه و هايديگر در ميان فيلسوفان از اين قبيلند. نيچه اگر چه نقاد تمدن سقراطي-مسيحي است، اما به سر منشأ متافيزيك غربي در يونان ماقبل سقراط همچنان دل بستهاست. و از اين رو خود نيز گرفتار نيستانگاري است. شايد بتوان گفت انديشه پستمدرن او بنياد نهاد.
هايديگر پا را كمي فراتر ميگذارد و شايد بتوان او را به ساحتي ديگر دانست. هايديگر علاوه بر خودآگاهي بر بحران مدرنته و نقد آن، چاره رهايي اين بحران را تفكر درباره وجود به جاي موجود ميداند.(8) ليكن هايدگر هم چاره را در تفكر مغرب زمين ميداند. افكار هيديگر با تمايزات قابل تأملي با ديگران متفكران پستمدرن دارد. او معتقد است آرزوها و اغراض آدمي مانند فلسفه قادر به تغييري بيواسطه در وضع كنوني جهان نيست و تنها خدايي است كه ميتواند ما را نجات بخشد. تنها مفر ما اين است كه در تفكر و شاعري آمادگي را براي خدا يا براي غياب خدا در افول برانگيزيم. به اعتقاد هيديگر اگر تغييري در جهان بخواهد رخ دهد، نظام گشتگي تكنيك از همان جايگاه جهانياي كه منشاً تكنيك مدرن است ميتواند صورت بگيرد و اين كه اين بازگرداني از طريق اقتباس ذن بوديسم يا ديگر تجارب شرقي نميتواند ميسر گردد. براي تغيير تفكر، غربيان به كمك سنتهاي تفكر اروپايي و بازانديشي آنها نيازمندند. تفكر را فقط تفكري ميتواند دگرگون سازدكه از همان منشأ و خميره باشد و در همين نقطه جهان تكنيك به اصل خويش بازميگردد و به معناي هگلي رفع ميگردد نه اينكه از بين برده شود و باز نه فقط توسط آدمي. از اين نظر گاه با انديشه كساني همچون هانري كربن، رنه گنون و تيتوس بوكهارت و ... كه تغيير عالم غربي را به حكمت اشراقي و عرفان هند و ايران واميگذارند؛ تفاوت دارد.
به هر حال غرب در اين برهوت سرگشتگي خويش به جاي رجوع به شريعت ناب، پاي در بيراههاي ديگر نهادهاست و در جست و جوي آب به عطشي مضاعف مبتلا گرديدهاست، و براي حل بحران خويش به عرفانهاي سكولار و خرافه روي آورده است(9). رواج بوديسم و برخي عرفانهاي شرقي كه اغلب شريعتستيز و يا شريعتگريز هستند از اينجا نشأت مي گيريد. گويا انحطاط بشر غربي و حيراني او در منزل عقل منقطع از وحي آلوده به نفسانيت(10) پاياني نيست و گمگشته آسماني خود را در زمين ميجويد.
بررسي افكار متفكران شاخص پستمدرن را به مجالي ديگر ميسپاريم.
كندو كاو و شرح اوضاع و احوال اجتماعي ايران در قبال تمدن مدرن، نيازمند بررسي نسبت متفكران ايراني با انديشه غربي، مدرنيزاسيون، سنت و مدرنيته، فلسفه معاصر ايران و ... است كه در آينده نزديك به آن خواهيم پرداخت. علاوه بر آن جريان نيهيليسم در ايران و چاره اين بحران را شرح خواهيم داد.
پي نوشت:
1. وضعيت كنوني جوامع غربي مشحون از اين خشونتهاي سادستيك است و به عبارتي خشونت براي خشونت. كه در رسانههاي غربي نيز به وضوح مشاهده ميشود.
2. ادبيات ابسورد؛ محالانگار و يا بيمعنا.
3. نگاه ك.به: ظهور تمدن مدرن/ حضور شماره 5. از همين قلم ذيل واژه سوبژكتيويسم.
4. افسانه سيزف ص 60.
5. همان ص 69.
6. اين تعريف با تعريف باليني «شيزوفرني» متفاوت است.
7. روح سير تاريخي غرب.
8. رجوع ك.به: پايان فلسفه و وظيفه تفكر/مارتين هايديگر.
9. از اين قبيل ميتوان به آثار پائلوكوئيلو و رمان هري پاتر اشاره كرد.
10. كه همان وهم است.
منابع:
1. فلسفه و انسان معاصر / دكتر رضا داوري اردكاني / 1383.
2. نيهيليسم / شهريار زرشناس / 1385.
3.كتاب نقد 22 / نيمنگاهي به جريان پستمدرن در تفكر معاصر ايران / دكتر محمد مددپور.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 150]