واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: به نام خدا
فرازي از وصيت نامه دکتر علي شريعتي
فرزندم! تو ميتواني هر گونه «بودن» را که بخواهي باشي، انتخاب کني.
اما آزادي انتخاب تو در چارچوب حدود انسان بودن محصور است.
با هر انتخابي بايد انسان بودن نيز همراه باشد
و گرنه ديگر از آزادي و انتخاب سخن گفتن بي معني است،
که اين کلمات ويژه خداست و انسان و ديگر هيچکس، هيچ چيز.
انسان يعني چه؟ انسان موجودي است که آگاهي دارد
و هميشه جوياي مطلق است؛ جوياي مطلق. اين خيلي معني دارد.
رفاه، خوشبختي، موفقيتهاي روزمره زندگي و خيلي چيزهاي ديگر به آن صدمه ميزند.
تو هر چه ميخواهي باشي باش اما ... آدم باش. ..
اگر پياده هم شدهاست سفر کن. در ماندن، ميپوسي.
هجرت کلمه بزرگي در تاريخ «شدن» انسانها و تمدنها است.
اروپا را ببين. اما وقتي ايران را ديده باشي، وگرنه کور رفتهاي، کر باز گشتهاي.
افريقا مصراع دوم بيتي است که مصراع اولش اروپا است.
در اروپا مثل غالب شرقيها بين رستوران و خانه و کتابخانه محبوس ممان.
اين مثلث بدي است. اين زندان سه گوش همه فرنگ رفتههاي ماست.
از آن اکثريتي که وقتي از اين زندان روزنهاي به بيرون ميگشايند و پا به درون اروپا ميگذارند،
سر از فاضلاب شهر بيرون ميآورند حرفي نميزنم که حيف از حرف زدن است.
اينها غالبا پيرزنان و پير مردان خارجي دوش و دختران خارجي گز فرنگي را
با متن راستين اروپا عوضي گرفتهاند.
چقدر آدمهايي را ديدهام که بيست سال در فرانسه زندگي کردهاند و با يک فرانسوي آشنا نشدهاند.
فلان آمريکايي که به تهران ميآيد و از طرف مموشهاي شمال شهر و خانوادههاي قرتي ِلوس ِاشرافي ِکثيفِ عنتر ِفرنگي احاطه ميشود،
تا چه حد جو خانواده ايراني و روح جاده [ساده؟] شرقي و هزاران پيوند نامرئي و ظريف انساني خاص قوم را لمس کردهاست؟
اگر به اروپا رفتي
اولين کارت اين باشد که در خانوادهاي اتاق بگيري که به خارجيها اتاق اجاره نميدهند.
در محلهاي که خارجيها سکونت ندارند.
از اين حاشيه مصنوعي ِبيمغز ِآلوده دور باش.
با همه چيز درآميز و با هيچ چيز آميخته مشو.
در انزوا پاک ماندن نه سخت است و نه با ارزش.
« کن مع الناس و لا تکن مع الناس» واقعا سخن پيغمبرانهاست.
..
واقعيت، خوبي، و زيبايي؛
در اين دنيا جز اين سه، هيچ چيز ديگر به جستجو نميارزد.
نخستين، با انديشيدن، علم.
دومين، با اخلاق، مذهب.
و سومين، با هنر، عشق.
(عشق) ميتواند تو را از اين هر سه محروم کند.
به اين هر سه، دنياي بزرگ پنجرهاي بگشايد و شايد هم دري ...
و من نخستينش را تجربه کردهام و اين است که آن را"دوست داشتن" نام کردهام.
که هم، همچون علم و بهتر از علم آگاهي ميبخشد
و هم همچون اخلاق، روح را به خوب بودن ميکشاند و خوب شدن.
و هم زيبايي و زيباييها (که کشف ميکند،که ميآفريند)
چقدر در اين دنيا بهشتها و بهشتيها نهفتهاست. اما نگاهها و دلها همه دوزخي است.
همه برزخي است که نميبيند و نميشناسد. کورند و کرند.
چه آوازهاي ملکوتي که در سکوت عظيم اين زمين هست و نميشنوند.
همه جيغ و داد و غرغر و نق نق و قيل و قال و وراجي و چرت و پرت و بافندگي و محاوره.
واي، که چقدر اين دنياي خالي و نفرت بار براي فهميدن و حس کردن سرمايه دار است! لبريز است!
چقدر مايههاي خدايي که در اين سرزمين ابليس نهفتهاست!
زندگي کردن وقتي معني مييابد که فن استخراج اين معادن ناپيدا را بياموزي ...
تنها نعمتي که براي تو در مسير اين راهي که عمر نام دارد آرزو ميکنم،
تصادف با يکي دو روح فوقالعادهاست،
با يکي دو دل بزرگ،
با يکي دو فهم عظيم و خوب و زيبا است.
چرا نميگويم بيشتر؟
بيشتر نيست. «يکي» بيشترين عدد ممکن است.
در پايان اين حرفها بر خلاف هميشه احساس لذت و رضايت ميکنم که عمرم به خوبي گذشت. هيچوقت ستم نکردم.
هيچوقت خيانت نکردم
و اگر هم به خاطر اين بود که امکانش نبود، باز خود سعادتي است.
و عزيزترين و گرانترين ثروتي که ميتوان به دست آورد، محبوب بودن و محبتي زاده ايمان،
و من تنها اندوختهام اين و نسبت به کارم و شايستگيم، ثروتمند، و جز اين، هيچ ندارم.
و حماسهام اين که کارم گفتن و نوشتن بود و يک کلمه را در پاي خوکان نريختم.
يک جمله را براي مصلحتي حرام نکردم و قلمم هميشه ميان من و مردم در کار بود
و جز دلم يا دماغم کسي را و چيزي را نميشناخت
و فخرم اين که در برابر هر مقتدر تر از خودم متکبرترين بودم ..
و در برابر هر ضعيف تر از خودم متواضعترين.
و ديگر اين سخن يک لا ادري فرنگي که در ماندن من سخت سهيم بودهاست که
« شرافت مرد همچون بکارت يک زن است.»
اگر يک بار لکه دار شد ديگر هيچ چيز جبرانش را نميتواند.
و ديگر اين که نخستين رسالت ما کشف بزرگترين مجهول غامضي است که از آن کمترين خبري نداريم ..
و آن «متن مردم» است
و پيش از آن که به هر مکتبي بگرويم بايد زباني براي حرف زدن با مردم بياموزيم و اکنون گنگيم.
ما از آغاز پيدايشمان زبان آنها را از ياد بردهايم
و اين بيگانگي، قبرستان همه آرزوهاي ما و عبث کننده همه تلاشهاي ماست.
و آخرين سخنم به آنها که به نام روشنفکري، گرايش مذهبي
مرا ناشناخته و قالبي ميکوبيدند، اين که:
دين چو مني گزاف و آسان نبود / روشن تر از ايمان من ايمان نبود
در دهر چو من يکي و آن هم کافر! / پس در همه دهر يک مسلمان نبود
من چیستم؟
افسانه ای خموش در آغوش صد فریب
گرد فریب خورده ای از عشوه ی نسیم
خشمی که خفته در پس هر درد خنده ای
رازی نهفته در دل شب های جنگلی
من چیستم؟
فریاد های خشم به زنجیر بسته ای .......
بهت نگاه خاطره آمیز یک جنون
زهری چکیده از بن دندان صد امید
دشنام پست قحبه ی بدکار روزگار
من چیستم؟
بر جا ز کاروان سبک بار آرزو
خاکستری به راه
گم کرده مرغ در به دری راه آشیان
اندر شب سیاه
من چیستم؟
یک لکه ای ز ننگ به دامان زندگی
و ز ننگ زندگانی آلوده دامنی
یک ضجه ی شکسته به حلقوم بی کسی
راز نگفته ای و سرود نخوانده ای
من چیستم؟
..............
..............
..............
..............
..............
من چیستم؟
لبخند پر ملامت پاییزی غروب
در جستجوی شب ...
یک شبنم فتاده به چنگ شب حیات
گمنام و بی نشان
در آرزوی سر زدن آفتاب مرگ
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 255]