واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: پیرمرد در گوشه ی سالن ،روی نیمکت،آرام نشسته بود.نیمکت های پشت سرهم،سالن انتظارپرواز را تداعی می کرد.انعکاس صداها ی درهم وبرهم اورا کلافه کرده بود. ولی از قیافه ی او هیچ چیز را نمی شد فهمید.هر چند دیوارهای بتونی نگاه اورا سد می کرد، ولی نگاه او به نقطه ی نامعلومی خیره شده بود.شاید تصویر کوه های وخنکای نسیمی که ازمیان گل های انار وباغ نارنج می گذشت مشام او را نوازش می داد. خودرا درمیان سنگلاخ های دامنه کوه رها کرده بود.رقص گلهای بابونه وصدای شرشر چشمه که باناز خود را از میان سنگ هاعبور می داد اورابه وجد می آورد.نمی دانست قدم ها را کجا می گذارد.باتمام وجود دامنه کوه را طی می کرد.آرام مثل خواب. هرموقع احساس تشنگی می کرد درِجای سرکه ای که بشکه ی آبش شده بودرا باز می کرد وجرعه ای آب می نوشیدوبه راهش ادامه می داد. کمپ راه داشت.ولی او خوش داشت همیشه برای رسیدن به کمپ به کوه بزند.به قلب کوه.باقی همه بیراهه بود بیراهه. هم صحبت او در تمام این سی سال تنها،دکل مخابراتی کمپ بود که سرد وخاموش قدبرافراشته بود.پیرمردبا او سخنها گفته بوددرتاریکنای زمحریری شبهای زمستانی وظهر گرما کوب تابستان.وچه رازها که نشنیده بود از زبان این آهنین به ظاهر خاموش. کمپ بر سر کوه بود مانند انگشتر نقره ایی که درسنگها افتاده باشداز دور برق می زد.یک تکه از جهان صنعتی که انگار در این گوشه ی دنیا جامانده بود. هر چند پیر مرد سی سال انجا بود ولی به جز چند دکمه وصداهایی که صاحبان آنها را هرگز ندیده از آن دم و دستگاه که بیشترشبیه زیردریایی جزیره اسرار آمیز بود چیزدیگری نمی دانست.آن صداها مثل این بود که از جهان دیگری می آیند: رپرتلریک مشکلی هست؟
پیرمرددکمه را فشار می وجواب می داد: نه همه چیز خوب است.
همیشه خدا خدامی کرد که ای کاش از حال خودش بپرسند از هوا بگوینداز غذایی که خورده ازقیافه هایشان ،خلاصه چیزدیگری بگویند غیرازاین،ولی همیشه همین سوال که برای او مانند چیزهای دیگر کمپ تکراری شده بود تکرارمی شد.صداها عوض می شد ولی سوال همان سوال همیشگی بود: رپرتلر یک مشکلی هست؟؟؟؟؟؟
گاهی اوقات که پیرمردحوصله اش سرمی رفت دکمه رافشارمی دادوازته دل فریادمی کشید وبعدآرام می خندید.بعدازفریاداوبودکه بی سیم به کار می افتاد: رپرتلر 1،2،3،4 ، اونجا چه خبر،مگه مشکلی پیش اومده........ وصداهای درهم وبرهم که تاچند لحظه بعد، از بیسیم شنیده می شد.
یک روزباد بادکنکی رابه محوته ی کمپ آورد، یک مهمان ناخوانده معلوم نبودچگونه به آنجاآمده بود.پیرمرد آن راکه درمیان خارهاگیرافتاده بود آرام گرفت وازمیان خارهاجداکردانگارمی خواست خاری رااز پای کسی در بیاورد .نخ بادکنک راگرفت، نگاهی به آن کردابتدا خواست آنرارهاکندولی کمی مکث کرد،به اطراف نگاهی انداخت بعددستش را که بادکنک درآن بود بالا آوردوشروع به دویدن وخندیدن کرد، بلندمی خندید. صدای قدمهای اودر محوته ی شنی به خنده هایش ریتم خاصی می داد. بی امان می دویدانگار دست کسی دردست او بودواورا به دنبال خود می کشید.باد کنک به دنبال او کشیده می شد.شایدتمام درخت های بلوط و پرندگان به او نگاه می کردندو همراه اومی خندیدندوشایداگردورکمپ دیوارسیمی نبودتابی نهایت می دوید. ولی دیوارکمپ مانع اونشداودرامتداددیوارسیمی می دویدومی دوید.کفشهای پلاستیکی اوازپاهایش کنده شدولی اوبازهم ادامه داد تاازنفس افتاد.هیچ کس نمی دانست برای چه می خندیدواومی خندیدوبی امان می خندید... وقتی آرام شدنگاهی به بادکنک انداخت وبه اوگفت: باباد اینجا اومدی؟
بعدماننداینکه جوابی ازاوگرفته باشدگفت: ازهمان اول فهمیدم که توراباداینجاآوردوگرنه هیچکس خودش اینجانمیاد. شایدتوهم تنها یی؟آی آی آی تنهای بددردیه .البته من تنهای تنها نیستم این دکل هم هست!حتی وقتی به ده می رم ازاینجابه من سرک می کشه.حالا باتو می شیم سه نفر.
پیرمردبلندشدوبادکنک راهمراه خودبه داخل کانکس برد،بنداورابه گیره ی چوب لباسی گره زد.بعد آرام زمزمه کرد: کاشکی باد تورابه به ده می برد،خونمون. یه حیات داریم به این بزرگی.
به اینجاکه رسید صدایش رابلندکرد و دست هایش راتامی توانست باز کرد.اونجاامین زبون تو را بهترمی فهمه.ازمن خیلی مهربونتره. دستاش اینقد...ظریفه .مثل دستای من نیست.وقتی به ده می رسم اوّلین کسی که به استقبالم میاد اوونه.می دوو وخودش میندازه تو بغلم. بااینکه خاک خاکی هستم رهام نمی کنه، آروم سرش روروی سینه ام می ذاره وبرام حرف می زنه.دفعه ی قبل که از کوه به خونه بر گشتم یواشکی بهم گفت: بابابزرگ بازم رفتی کوه؟مگه اون دفعه نگفتی اینبارکه رفتم توروباخودم می برم. ای کلک گذاشتی من بخوابم اون وقت رفتی؟منم باهات قهرم، دیگه هم باهات حرف نمی زنم.
منم همیشه چیزی همرام ازکوه میبرم مثل یک سنگ قشنگ بلوط باپوست تیر جوجه تیغی، پرعقاب به اومیدم ،اونم قهرنکرده می پره وصورت غرق گردو خاکمومی بوسه ومیگه: فقط این بارباهات آشتی می کنم ولی ایندفعه باید ببریم کوه باشه. ومنم مثل همیشه اشکاش بادستام پاک می کنم و از ته دل می بوسمش وآروم میگم باشه،ولی بابایی نفهمه.
این یه رازه.یه رازبزرگ.
بابابزرگ رازچیه ؟
راز یه چیزیه که توقلب آدماست.
بابابزرگ چندتارازتوقلبته؟
بااین یکی میشه خیلی!
بابا بزرگ براهمین که شما قلبتون درد می کنه.
نه کی گفته که من قلبم دردمی کنه؟
دیشب یواشکی شنیدم که بابای می گفت شما قلبتون مریض بایدببرتون اهواز دوادکتراماپول ندارن.مامان گفت حنایی رو بفروشیم.بابابزرگ میشه رازارو توقلبت دربیاری که دیگه درد نکنه.آخه من حنایی روخیلی دوست دارم.
-بابابزرگ قربونت بشه اگه شده قلبم در بیارم نمی زارم حنایی پسرم ببرن.
***
پیرمرد باد کنک به دست با زنبیلی که به کمر آویخته بود از کوه سرازیر شد.ولی در راه بر می گشت وبه دکل نگاه می کرد.مردی که نگهبانی راازاو تحویل گرفته بود برایش دست تکان می داد.اوهم برای او دست تکان دادو به
راه افتاد.وقتی به ده رسید بچه ای که در خاک ها بازی می کرد نگاهی به پیرمرد کرد وخندید ودست کوچکش را جلو دهان گذاشت انگار می خواست خنده اش را پنهان کند.پیرمرد کنار اوودر حالی که لبخند می زد نشست ودستی به موهای زرد بچه کشیدوگفت تخم جن به من می خندی.
بچه نگاهش به باد کنک بود.پیر مرد نگاهی به بچه کرد وگفت: نگا نگا فکر بد نکنی این مال امین به کسی هم نمی دمش هواست وجمع کن.
بعد بلند شد وراه افتاد.وقتی می رفت برگشت ونگاه کرد دید هنوز بچه نگاهش می کند.گفت: لعنت بر شیطان.
چند لحظه بعد باد کنک دردست بچه نی نی می کرد.
از در که وارد شدبرخلاف همیشه کسی به اسقبال او نیامد.با نگاه به دنبال اومی گشت.ولی بی فایده بود.خانه ساکت ساکت بود.
_امین ،بابابزرگ...دل بابا.ناکس می دونه این بار چیزی براش نیاوردم
خودش نشون نمیده.
دوباره ادامه داد: امین…بچه ها ..بابا کجایید.
خانه خلوت بود.دلشوره ایی به جانش افتاد. یعنی چه شده.نکنه....
ناگهان پسربچه ایی با دوبه طرف او می دوید از خم کوچه جمیعت پیچید وبه دنبال اووارد خیابان شد خوب که نگاه کردمردی که جلوتر از همه بود کسی را روی دست ها می آورد.صدای شیون وگریه از درون جمعیت شنیده می شد.زانوهایش دیگرتاب اورا نداشت.بدنش به لرزه افتاد.پیر مرد زانوزد.
پسرک داخل قنات ...
****
بابا بلند شو دکترت اوومدومیگه تا ظهرنوبتت.
پیرمردتلاش کرد بلند شودبلند شد اما نتوانست.جوان به کمک خواهرش آمد زیر بازوهای پیرمرد را گرفت.پیر مرد با تمام قوا تلاش کرد.بلند شد وآرام حرکت کرد.انگار صدای کسی را نمی شنید.سر بلند کردنگاه کند دیوارهای بتونی نگاه او را سد کرده بود.
نویسنده:ایوب بهرام
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 153]