تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1837467352
نويسنده: مرتضي شيرودي دموكراسي بينظمي نظم يافته!
واضح آرشیو وب فارسی:فارس: نويسنده: مرتضي شيرودي دموكراسي بينظمي نظم يافته!
خبرگزاري فارس: دموكراسي (Democracy) از ديرباز، با انتقاد مواجه بوده، به گونهاي كه اولين نقدهاي عمده بر آن، از سدههاي قبل از ميلاد مسيح و از يونان آغاز شد وتا روزگار حاضر ادامه دارد.
اشاره: دموكراسي (Democracy) از ديرباز، با انتقاد مواجه بوده، به گونهاي كه اولين نقدهاي عمده بر آن، از سدههاي قبل از ميلاد مسيح و از يونان آغاز شدو مورخ بزرگ يوناني، هرودوت (متوفاي 425 قبل از ميلاد)، دموكراسي را حكومت تودهي جاهل، خودخواه و تهيدست ميدانست، از اين رومعتقد بود مردم در همه حال، نيازمند حمايت و ارشاد پادشاهاند.
انديشمند نامور يوناني، سقراط (متوفاي 399 پيش از ميلاد) معتقد بود، زماني كه در حكومتي چون دموكراسي، محدوديتهاي اخلاقي و ديني برداشته ميشود، هر يك از شهروندان آزاد ميگردند، هر كاري كه خواستند انجام دهند، آموزش و تربيت به جاي شفا دادن جامعه، سبب بدتر شدت تضادها و كشاكشهاي اجتماعي ميگردد و اين همان بيماري است كه دموكراسي از آن رنج ميبرد، بدين رو، سقراط، دموكراسي را به حكمراني جهل و خود پرستي تشبيه ميكند. افلاطون (متوفاي 347 پيش از ميلاد)، دموكراسي را حكومت مردم نادان ميشمارد كه در آن، مردم فاقد عدالت، اعتدال و داراي هوي و هوس، جمع آمده و صاحب رأي و نظر ميشوند. حاصل چنين حكومتي، اعدام فرزانگاني چون سقراط، گزينش اعضاي شوراي پانصد نفره آتن به قيد قرعه است، در حالي كه گزينش به رسم قرعه، روشي احمقانه است، چون، همان طوري كه نميتوان كسي را به قيد قرعه، پزشك و يا آشپز ساخت، نميشود و نبايد به شيوه قرعهكشي، افرادي را صاحب حرفه سياست دانست. به هر روي به عقيده افلاطون دموكراسي، سرانجام به مردمفريبي ميانجامد، زيرا، رهبران حكومتهاي دموكراسي، چيزهايي را به مردم ميگويند يا ميدهند كه مورد علاقه آنهاست نه مورد نيازشان. ديگر مورخ يوناني، يعني توسيديد (متوفاي 339 قبل از ميلاد)، دموكراسي را آن قدر بيكفايت ميديد كه به آساني قابل تبديل به حكومت اوباشان است، حكومتي كه در آن، مردم خردمند در ارعاباند، سياستهاي دولتي، نابخردانه است.
ارسطو (متوفاي 322 پيش از ميلاد) دموكراسي را مطلوب نميدانست، بلكه تركيب دموكراسي و اليگارشي را(Oligarchy = حكومت اقليت منتفذ) را حكومتي بهتر ميشمرد. به آن دليل كه، در اين حكومت تركيبي، توانگران اقليت فرادست و تهيدست اكثريت اكثريت فرودست، از بيداد و استثمار، نسبت به هم بر حذر ميشوند، با اين وصف، بهترين حكومت از نظر ارسطو، حكومت طبقات متوسط يا ميان دستان است كه از اعتدال برخوردارند، در حالي كه حكومت تركيبي دموكراسي و اليگارشي ما يا به تفريط ميگرايد، يا به افراط.
در قرون ماقبل جديد، انديشه سياسي مسيحي نيز، كاملاً مخالف دموكراسي بود از جمله: انديشمندان بزرگ قرون وسطي، توماس آكوئيناس (متوفاي 1274 ايتاليا)، حكومت پادشاهي محدود به قانون را بر دموكراسي ترجيح ميداد، حكومت پادشاهي را معادل حاكميت خداوند بر جهان هستي ميدانست، از آن رو كه، حكومتهاي پادشاهي به نظم طبيعت نزديكترند، در حالي كه دموكراسيها، از اين نظم دورترند. به نظر نيكولوكياولي (متوفاي 1429 ايتاليا)، دموكراسي نظام بيثباتي است، قدرت دولت را حفظ نميكند، در حالي كه حكومت نيرومند، نيازمند رهبري است كه به زندگي سياسي سامان ميبخشد. توماس هابز (متوفاي 1679 انگليس) حكومت مونارشي را بر دموكراسي ترجيح ميداد، به آن دليل كه، مونارشي بيش از بقيه حكومتها، پاسبان آسايش و امنيت جامعه است. به نظر هابز، دموكراسي، در واقع به معناي حكومت مستقيم مردم از طريق مجلس، اجراشدني نيست، زيرا، عامه مردم، تنها در انديشهي خواستههاي شخصياند، لذا با وعده اين و آن، فريفته ميشوند. پس آناني را كه برميگزيند، نماينده واقعيشان نيستند، آنها كسانياند كه تنها خواستههاي مردم را برآورده مي كنند.
نقد دموكراسي، پس از انقلاب فرانسه (1789 ميلادي) هم ادامه يافت. از اين رو، ادموند برك (متوفاي 1797 اسكاتلند)، در كتاب تأملاتي دربارهي انقلاب فرانسه، دموكراسي را شرمآورترين نوع حكومت توصيف كرد، زيرا، چنين حكومتي، رأي و نظر مردم را برترين معيار، نيز، قانون را تنها برخاسته از اراده آنان ميداند، در صورتي كه عامه مردم از عقل و حكمت به دورند. به علاوه، دموكراسي با حمله به سنتها كه مبناي قوت و استحكام كشورند، اساس جامعه را سست ميكنند، به بيان ديگر، اصول دموكراسي، چون آزادي، برابري و حقوق بشر، ارزشهاي ديرين و جاافتاده اجتماعي را تضعيف مينمايند. به اين دلايل است كه برك، خواستار حكومت اشراف است و بر اين باور بود كه حق رأي نيز، بايد به اشراف محدود گردد، زيرا، طبقات بالا، شايستگي بيشتري براي حكومت كردن و انتخاب حاكمان دارند، چون مخزن عقل و فرهنگ گذشته و پاسدار سنتها و ارزشهاي تمدناند. فريدريش هگل (متوفاي 1831 آلمان)، مفهوم اساسي دموكراسي، يعني حاكميت مردم را مورد انتقاد قرار داد، چراكه، به نظر وي، تعريف دموكراسي از مردم، به عنوان مجموعهاي از افراد، نادرست است. در واقع، چنين مفهومي، انتزاعي است و نه واقعي، چون، مردم نميتوانند اراده جمعي از خود داشته باشند. كارل ماركس (متوفاي 1883 آلمان) و فريدريش انگلس (متوفاي 1895 آلمان) به عنوان بانيان كمونيسم، حكومت ليبرال دموكراسي را حكومت سرمايهداري ميدانستند، به آن دليل كه، در رأس آن، صاحبان ثروت قرار دارند به نظر آنها، دموكراسي واقعي، تنها با از ميان رفتن نظام سرمايهداري و سلطه طبقاتي صاحبان ثروت، پس از رفع خودبيگانگي انسانها، در سوسياليسم محقق ميشود. نظامي كه در آن، نهادهايي چون، انتخابات، حق رأي عمومي، فعاليت احزاب، سرپوشي براي سلطه طبقه حاكم نيست.
نيمه اول قرن بيستم، شاهد رشد انتقاد بر دموكراسي است. به عنوان مثال، جورج گي سينگ (متوفاي 1903 انگليس) در داستان خلقها، كار يك سوسياليست را به تصوير ميكشد كه عاقبت، نا به كار درميآيد، زيرا، در نتيجه زيادهطلبي، فاسد شده است.
پيام داستان اين است كه تودههاي رنجبر، نميتوانند بر اميال خود حكومت كنند، چه رسد به اين كه جامعه را اداره كنند. او حتي صريحتر از اين، درباره دموكراسي سخن گفته است، آن اين كه، خدا نكند آن قدر زنده بمانيم كه ببينيم دموكراسي به همه قدرتهاي دلخواه خود دست يافته است. زيرا، او معتقد بود كه دموكراسي، انسانها را به شكل تودهاي درميآورد، انسان تودهاي موجودي تباه و شرور خواهد بود. يگانه راه گريز از نارواييهاي تمدن مدرن، پناه بردن به سنتهاست. از نظر ويليام جيمز (متوفاي 1910 آمريكا) مردم عامي بايد تحت راهبري افراد برجسته و فرهيخته قرار گيرند، چون آنها، تنها با هدايت نوابغ و بزرگان، ممكن است كه كار ارزشمندي انجام دهند. اگر بسيمارك در گهواره مرده بود، مردم آلمان شاهد چنان تحولات بزرگ نميشدند. ملتها، صرفاً وقتي راه به جايي ميبرند كه رهبر داشته باشند. از اين رو، پيشرفت برخي از ملل نسبت به ملل ديگر، بر اثر پيدايش نوابغ و رهبران بزرگ بوده است. در واقع، دورهي اوج ترقي هر تمدني، هنگامي است كه مجموعهاي از افراد برجسته و بزرگ با هم پيدا ميشوند، در غير اين صورت، چون انسان اساساً موجودي ددمنش است كه در پس پردهاي از تمدن و فرهنگ پنهان شده است، نيز، مردم اساساً جنگطلباند و از صلح و آرامش دايم دچار ملال و كسالت ميگردند. بنابراين، جيمز، مخالفت خود را با هر حكومتي كه بر پايه چنين مرامي است، اعلام كرد. جيمز برايس (متوفاي 1922 آمريكا) دموكراسي را نظامي ناقص ميدانست كه براي تكميل دموكراسي به مفهوم حاكميت مردم، بايد، اولاً، تودهها را هرچه بيشتر آموزش داد تا بتوانند از تواناييها و امكانات خود براي شركت در سياست بهره گرفته و قدرت بيشتري براي سنجش امور عمومي و داوري دربارهي آنها پيدا كنند، ثانياً، مردم را در پرداختن هرچه بيشتر، به مسائل عمومي جامعه و دولت يا همان سياست تشويق كرد. به هر روي، دموكراسي بدون اكثريتي آگاه و علاقمند به مسائل سياسي ممكن نيست. ضرورت اين كار به آن است كه شناخت مردم از مسائل عمومي محدود است، از اين رو، امكان فريب خوردن و گمراه شدن آنان، همواره وجود دارد. دبليو اچ. مالاك (متوفاي 1923 انگليس) به ادعاي اصلي دموكراسي يعني برابري اجتماعي ميتازد و ميگويد: از ديدگاه علمي، نظريه برابري اجتماعي، سفسطهاي بيش نيست، زيرا، برابري به معناي پايان ترقي است. در تاريخ، هر پيشرفتي، چه در زمينهي اقتصادي، چه در عرصهي فرهنگي، محصول خواست انسانها برابر برابري بوده است. اگر اميد و امكان نابرابري نباشد، افراد از حد تلاش براي معاش، فراتر نميروند. وي معتقد است كه دموكراسي در انكار و در نقش رهبران، خطايي فاحش مرتكب شده و تصوري نادرست از رهبران، رايج ساخته است، به اين معنا كه نقش آنان، صرفاً به بيان خواستهاي اكثريت محدود شده است. ويلفردو پارهتو (متوفاي 1923 ايتاليا) بر آن بود كه اصولاً دموكراسي دستنيافتني است، زيرا، اگرچه بسيج و فراهم آوردن مشاركت مردم، به وسيله نخبگان ممكن است، اما هيچگاه حكومت به دست مردم نميافتد، بلكه همواره گروههاي نخبه بر حكومت سلطه مي يابند، قدرت بين آنها دست به دست ميشود. بنابراين، دموكراسيها، حكومت نخبگاناند، ولي تنها فرق دموكراسي با ديگر حكومتها، آن است كه دموكراسيها شبيه كارتل و يا در واقع، به صورت اتحاد و ائتلاف بين گروه نخبه، عمل ميكنند، البته، آن چه كه به عنوان چرخش قدرت به چشم ميآيد، در حقيقت ضعف و ناتواني نخبگان حاكم وبه قدرت رسيدن گروههاي نخبهي تازهنفس است. از اين رو، كار سياست در دموكراسي، توزيع امتيازات، ميان همين گروههاي نخبه متحد،و نه توزيع امكانات بين مردم است. ارونيگ بابيت (متوفاي 1933 آمريكا) تمايلات تساويطلبانه دموكراسي مدرن را محكوم ميكند، به آن جهت كه، اين تمايلات، آزادي و جوهر روحاني فرد را نابود كرده، انضباط روحاني و انقياد حواس و لذات را، كه شرط رشد آدمي است، از ميان برده است. همچنين، بابيت در كتاب دموكراسي و رهبري، استدلال ميكند كه رهبري حقيقي در جامعه، نفيناشدني است و دموكراسي، كه اين حقيقت را ناديده ميگيرد، تهديدي است براي تمدن. به بيان ديگر، در زندگي مدرن همه چيز كمي شده و دموكراسي عددي و كمي جاي رهبري طبيعي و راستين را گرفته است. او معتقد است كه زوال اصول و معيارهاي اخلاقي موجب گسترش هرجومرج در ادبيات و هنر مدرن گرديده است، نهايتاً، نظام مبتني بر فايدهگرايي به تخريب تمدن جديد ميانجامد. پل المر مور (متوفاي 1937 آمريكا) دموكراسي را مريض ميداند، درمان دموكراسي را، نه دموكراسي بيشتر و بهتر، بلكه در حكومت اشرافي جديد ميداند. منظور از اشراف جديد، كساني نيستند كه با تكيه بر امتيازات موروثي يا مالكيت و ثروت، قدرت را به دست گيرند، بلكه اشراف جديد، تنها به واسطه انتخاب بهترين افراد و واگذاري قدرت بدانها ظهور مييابند. در حكومت اشرافي جديد، دموكراسي تساويطلبانه و انديشه عدالت اجتماعي كنار گذاشته ميشود. عدالت اجتماعي كه، از نظر مور دستآويزي است براي گروههاي راديكال، تا به كمك آن، قدرت را به دست گيرند. به عقيدهي مور، عدالتي كه هماينك در دموكراسي تبليغ و ترويج ميشود، هيچ معيار و قاعدهاي مطلقي ندارد، سرانجام سليقهاي از كار درميآيد. گائتانوموسكا (متوفاي 1941 ايتاليا) دموكراسي را حكومت اقليت بر اكثريت ميشمارد، به آن دليل كه همه جوامع به دو بخش طبقه حاكم (اقليت) و طبقه تحت (اكثريت) تقسيم ميشوند، در دموكراسيها، نمايندگان، نه از سوي مردم، بلكه از سوي همين اقليتهاي سازمانيافته وابسته به طبقه اقليت انتخاب ميگردند، انتخابات در دموكراسيها، رقابتي نابرابر ميان اقليتهاي سازمانيافته و اكثريت مردم بيسازمان است، دموكراسي به دليل نماينده اقليت بودن، حكومتهاي بيثباتياند. جيواني جنتليه (متوفاي 1994 ايتاليا) بر ان بود كه به رغم همه ادعاها، برپايي حكومت اكثريت يا همان دموكراسي، ممكن نيست، بلكه آن چه به نام دموكراسي اتفاق ميافتد، نه حاكميت مردم، بل توهم حاكميت مردم است.در حقيقت، قدرت، همواره در دستان اقليت باقي است. به عقيده جنتليه، فاشيسم از دموكراسي نسبت به اصول دموكراتيك و رعايت آن نزديكتر است، چون، فاشيسم نماينده سازمانيافته اصناف است، نه نماينده اكثريت بيشكل و بياراده مردم.
نيمه دوم قرن بيستم، با موجي از انتقاد بر دموكراسي مواجه بوده است. به نظر امانوئل مونيه (متوفاي 1950 فرانسه)، ويژگي جهان مدرن، بينظمي نظم يافتهاي است كه در سرمايهداري دموكراسي آشكار ميشود و تمدن جديدنيز مظهر آن است.يعني، دموكراسي به علت سلطهي پول و سرمايه، عملاً خفه شده و مرده است. بدين سان، تمدن مدرن مبتني بر دموكراسي، در مسير بحران و افول قرار گرفته است. مونيه گمان ميبرد كه در پايان عصري زندگي ميكند كه سرآغاز آن، اومانيسم و رنسانس بوده، ولي در فرايند دموكراتيزه كردن حكومتها، همه ارزشهاي عصر روشنگري و مدرنيته فاسد و فرسوده شده است. البته او بر آن است كه عصر روشنگري، پيشرفتي نسبت به سدههاي ميانه بود، ليكن خود سرانجام به فردگرايي مفرط، پولپرستي، راحتطلبي و عقلگرايي انتزاعي انجاميد. هارولد لاسكي (متوفاي 1950 هلند) در كتاب آزادي در دولت مدرن مينويسد: در هر جامعهاي كه در آن، محصول كار اقتصادي مردم به گونهاي نابرابر توزيع شود، آزادي به معناي واقعي جايي ندارد. در چنين جوامعي، طبقه حاكم عمده امتيازات اجتماعي را به انحصار خود درميآوردو هيچ گاه حاضر نميشود، آن امتيازات را داوطلبانه رها كند. از همين رو، انقلاب و خشونت ضرورت مييابد. به ديگر بيان، بحران در سرمايهداري، مهمترين عامل اخلال در دموكراسي است. زيرا، طبقه سرمايهدار براي حفظ قدرت خود، به هر وسيلهاي از جمله جنگ متوسل ميشود، مانند جنگ جهاني اول كه يك جنگ امپرياليستي بود، علت ورود آمريكا بدان به اين علت بود كه سرمايهداران آن كشور، ميزان هنگفتي وام و اعتبار به دولتهاي متفق داده بودند، دولت آمريكا خود را موظف به حراست از منافع آنان ديد. جورج سانتايانا (متوفاي 1952 اسپانيا) دموكراسي را حكومت مردم نادان، كجانديش و حكومتي خالي از فرّ، شكوه، افتخار و قرين پستي و فرومايگي ميدانست.به نظر او دموكراسي در ايجاد مهمترين كار ويژه دولت، يعني نظم و امنيت، كمترين توان را دارد، زيرا كه قدرت فكري مردم به قوت فكري يك كرم، ولي قدرت چنگالهايشان به اندازه قوت چنگالهاي يك اژدهاست. به نظر او، ليبراليسم موجب افول انسانيت و تمدن شده است. يعني برخلاف زماني كه خود را منادي رهايي انسان ميدانست، امروزه به ابزاري براي اعمال سلطه بر مالكيت و آموزش مذهب و عقيده بدل گرديده است. به بيان ديگر، 4شعار اوليه ليبرالها، يعني: بيشترين شادي بيشترين مردم، اينك به بيشترين تنآسايي بيشترين مردم تبديل شده است. به عقيده سانتايانا، تنها راه گريز از چنين حكومتي، حكومت پادشاهي و يا اشرافي است. جان ديويي (متوفاي 1952 آمريكا) ميگويد: رشد جامعه صنعتي، به بنياد دموكراسي آسيبهاي اساسي وارد ميكند، زيرا صنايع بزرگ، انحصارگر، تمركز گرا و بوروكراتيك جوامع صنعتي، به آزادي، استقلال و قوه ابتكار فرد گزند رسانده و او را به مهرهاي ساده دردستگاهي بزرگ تبديل مينمايد. در حقيقت، در چنين جامعهاي، آرمانهاي اصلي ليبراليسم مسخ ميشود. اگر قرار است ليبراليسم و دموكراسي به آرمانهاي خود وفادار بمانند، بايد انسان را از سرگشتگي و تنهايي و اضطراب و ناامنياي كه جامعه صنعتي نو به همراه ميآورد، رهايي بخشند. از همين رو، به نظر ديويي، با توجه به مقتضيات جامعه نو، بايد برخلاف ليبراليسم كلاسيك، امنيت اجتماعي و برابري اقتصادي افراد را بر آزادي آنان اولويت بدهيم. به هر روي، دموكراسي مطلوب جان ديويي با دولت ليبرال دموكراسي، تفاوتهاي آشكار دارد و مستلزم نوعي مهندسي اجتماعي، يعني برنامهريزي مستمر به نفع عموم است. ديويي بر آن بود كه اقتصاد بازار آزاد با دموكراسي متناسب نبوده و با شكست مواجه شده است. چارلز مريام (متوفاي 1953 آمريكا) دموكراسي را بدون كارآيي و يا با كارايي كم ميداند، لذا پيشنهاد ميكند، براي افزايش كارآيي دموكراسي، بايد حوزه صلاحيت قوه مقننه را صرفاً به تصميمگيري درباره مسائل كلي جامعه محدود كردو در مقابل، بهرهگيري از نيروهاي كاردان و ماهر را در امور اجرايي افزايش داد. زيرا، بدون استفاده از تواناييهاي علم جديد كه در وجود نيروي كار كاردان متجلي ميشود، دموكراسي قادر به بهبود وضع عامه و ايجاد رفاه و ارتقاي سطح آموزش و فرهنگ نيست. به هر روي، تحقق دموكراسي، در گرو رشد دانش است، به آن جهت كه، جهان ما، جهان تغييرات سريع و مستمر است كه انسان بدون تسلط بر نيروهاي طبيعت قادر به افزايش رفاه كه يكي از اساسيترين شعارها دموكراسي، نخواهد شد.
خوزه اُرتگا گاست (متوفاي 1955 اسپانيا)معتقد است دموكراسي كه در آغاز قرار بود، حكومت قانون باشد، اينك به حكومت ذوق، سليقه، هويوهوس تودهها تبديل شده، چون در دموكراسي، نقش هدايتي نخبگان از دست رفته است. از اين رو، دموكراسي تودهاي، به صورت ضايعه بزرگي براي بشريت درآمده كه فاشيسم، تنها يكي از مظاهر آن است. پس نميتوان، دموكراسي آمريكايي را بهشت تودهها ناميد، بلكه اين دموكراسي، چيزي بيش از همهمه گيجكننده تودهها نيست. اما قرن نوزدهم، چگونه اين انسان تودهاي را توليد كرد؟
به نظر ارتگا، ويژگيهاي اصلي آن قرن را بايد در دموكراسي ليبرالي و فنآوري نوين يافت. فنآوري جديد كه خود محصول آميزش سرمايهداري با علم تجربي بود، با ايجاد زمينهي ازدياد جمعيت در پيدايش انسان تودهاي موثر واقع شد. ارنست باركر (متوفاي 1960 انگليس) ميگويد: دموكراسي مدعي است كه در قانوني تضمين ميشود كه مظهرحق عدالت است، اما قانوني كه مظهرحقيقت و عدالت باشد، چگونه به دست ميآيد؟ به نظر باركر، اين قانون دستنايافتني است، زيرا، باركر نيز همانند، ادموند برك انگليسي، بر آن بود كه مردم يك عنصر كوتهبين و احمقاند، پس چگونه ميتوانند قانون عدالت را كشف و يا به مرحله اجرا درآورند؟ قانوني را كه بشر به عنوان قانون عدالت معرفي ميكند، محصول ذهن بشر است، به علاوه، اطاعت از چنين قانوني، تنها در پرتو وظيفه قانوني و نه وظيفه اخلاقي ميسر نيست. از ديد باركر، يكي از مناقشهبرانگيزترين اصول دموكراسي، اصل اكثريت است. زيرا، اين سوال پيش ميآيد كه چرا اراده بخشي از مردم را بايد عملاً در حكم اراده كل آنان پذيرفت. برتراندراسل (متوفاي 1970 انگليس) همانند روسو، ميان دموكراسي و مالكيت خصوصي تضادي اساسي ميديد. به نظر راسل، عقيده به قداست مالكيت خصوصي از بزرگترين موانع پيشرفت انسان بوده است، منشأ مالكيت در دزدي و خشونت است. بنابراين، تخريب نهاد مالكيت خصوصي لازمه دستيابي به جامعهاي بهتر است. از نظر وي ترس از دست دادن قدرت، مهمترين نگراني گروههايي است كه از طريق دموكراسي به قدرت ميرسند. جنگ نيز ناشي از ترس است، زيرا، واهمه از صدمه خوردن به امنيت ملي يا فقدان فضاي حياتي دولتها را به دستهبندي و جنگ با يكديگر ميكشاند. به نظر او يكي از راههاي پيشگيري از وقوع جنگها اين بود كه فدراسيوني جهاني، نه از دولتها، بلكه از ملتها تشكيل ميشد. والتر ليپمن (متوفاي 1974 آمريكا) ليبرال دموكراسي را يك شيوه درست زندگي نميداند، زيرا دموكراسي تنها براي جوامع كوچك مفيد است. در جوامع مدرن و پيچيده امروز، آگاهي مردم براي ادارهي امور كافي نيست. در دموكراسيهاي امروز، فرد مقهور مردمفريبان ميشود، آگاهي جمعي خصلتي تصنعي پيدا ميكند.بنابراين، دموكراسي عملاً چيزي جز حاكميت بياثر مردم نيست. جامعه مطلوب آن نيست كه تحت حاكميت مردم بيكفايت باشد، پس همان بهتر كه نقش مردم در دموكراسي به ابزار حمايت و رضايت از سياستها يا مخالفت با آنها محدود باشدو حكومت در دست شايستگان قرار گيرد. بدين سان، ليپمن از حكومت اشراف فكري به شيوه افلاطون دفاع ميكرد. حكومت بايد در دست گروهي برگزيده و آگاه از آرمانهاي بزرگ بشري باشد. به نظر ليپمن، دموكراسيهاي غربي، گروههايي را به قدرت رساندهاند كه به معيارها و ضوابط اخلاقي توجهي ندارند. برتران دو ژوونل (متوفاي 1975 آلمان) ضعف رهبري را از كاستيهاي بزرك دموكراسي ميدانست، دموكراسي هموارترين راه به سوي استبداد است. با توجه به رشد فزايندهي قدرت دولتي در دموكراسيها، نظامي كه در واقع پديد آمده، دموكراسي توتاليتر است. مهمترين جلوهي اين تحول را بايد در پيدايش سرپرستي اجتماعي جست كه بر طبق آن، دولت مشغول تأمين امنيت و رفاه كامل اتباع خود است. در نتيجه، شهروندان عملا به موضوع دولت توتاليتر بدل ميشوند. بدين سان، وي سياست جديد روزولت در آمريكا و نيز، سياست رژيم هيتلر را تحت عنوان سرپرستي اجتماعي بررسي ميكند. به نظر او، دموكراسيهاي امروزين گرفتار مشكلات بزرگاند، كه يكي از آنها، چند دستگي است كه در سرشت دموكراسيها نهفتهاست وموجب فلج شدن دولت ميشود. لئواشتراوس (متوفاي 1976 آمريكا) دموكراسي و ليبراليسم را فاقد توانايي لازم براي دفاه از شأن خود در مقابل توتاليتر و استبداد ميديد. او اضافه ميكند، فيلسوفان نميتوانند با دموكراسي كنار بيايند، زيرا، دموكراسي بر برابري همگاني تأكيد دارد، در حالي كه آلمانيها معتقد بودند كه نازيسم ميتواند اروپا را از دام پوچيگرايي دموكراسي برهاند، به اين دليل كه نازيسم برخلاف دموكراسي، از ماهيت سلسله مراتبي و انضباط اجتماعي برخوردار است. وي بر اين مسأله پاي ميفشارد كه تنها نظام تكحزبي نازيسم، آن هم تحت رهبري پيشوايي واحد است كه ميتواند ملت را براي دستيابي به هدفهاي ملي را فراهم آورد.
منابع:
1ـ حسين بشيريه، دموكراسي براي همه (تهران: موسسه پژوهشي نگاه معاصر، 1380).
2ـ عبدالرحمن عالم، تاريخ فلسفه سياسي غرب (تهران: دفتر مطالعات سياسي و بينالمللي، 1378).
3ـ حسين بشيريه، ليبراليسم و محافظهكاري (تهران: نشر ني، 1378).
4ـ حميد عنايت، بنياد فلسفه سياسي در غرب (تهران: ارغوان، 1377)
5ـ مايكل ب: فاستر، خداوندان انديشه سياسي، ترجمه جواد شيخالاسلامي، ج 12، (تهران: اميركبير، 1358).
6ـ شارل ساماران، روشهاي پژوهش در تاريخ، ترجمه گروه مترجمان (مشهد: آستان قدس، 1371).
...................................
منبع : سايت انديشه
انتهاي پيام/
سه شنبه 7 آبان 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 101]
-
گوناگون
پربازدیدترینها