واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق:
من مینا هستم....
سلام مینا جان می تونم کمکی کنم؟
می خوام کمکم کنید از این مشکل نجات پیدا کنم!
چه مشکلی بفرمایید اگه تونستم حتما کمکت می کنم....شما چند سالته؟
من 23.....
یه نگاهی بهش می کنم خیلی پیرتر بنظر می رسه......
سکوت اتاق رو می گیره.......باز مجبور می شم ازش سوال کنم تا خودش شروع به حرف زدن کنه.......
مینا جان نمی خوای شروع به حرف زدن کنی؟
آخه نمی دونم از کجا شروع کنم.....
از اول شروع کن خیلی راحت حرفت رو بزن......
یه نفس عمیقی میکشه و شروع می کنه به گفتن................
من تو خونواده ای بودم که بابام تو کار خرید فروش مواد مخدر بود خودشم معتاد بود از نظر وضعیت مالی خیلی وضعمون پایین بود ننم موقع بدنیا آوردن من سر زا می میره....
دوباره سکوت می کنه...از طرز حرف زدنش می شه فهمید که ماله پایین شهر.....
خدامامانتو بیامورز خوب می گی بقیش رو؟
بابام دوسال بعد از فوت ننم میره یه زن بابا میاره که وضعش از باباهم بدتره.....
می تونم راحت حرف بزنم؟!
چرا که نه هرجور که دوست داری صحبت کن.....از حرفاش از رفتارش معلوم بود دنبال محبت.......
میدونی بابام هر شب تو خونه بساط تریاک داشت واسه اینکه به مشتری هاش حال بده ازشون پول می گرفت میزاشت با زن بابام حال کنن زن بابام هم وضعی بهتر از بابام نداشت اونم معتاد بود......همیشه با دوسه نفر مجبور بود همبستر بشه وگرنه زیر مشت و لگد های بابام بود...باورتون نمی شه چه کثافت کاری هایی جلوی من یا بابا می کردن...خونمون خیلی کوچیک بود واسه همین من موقعی هشت،نه سالم بود س*ک*س برام عادی شده بود.......
باز دختر مکث می کنه بغضش می گیره سعی می کنه بغضش رو بخوره......
اون موقع ها آرزو داشتم برم مدرسه،مثه بقیه همیشه دلم می خواست یه خونواده پولدار داشتم یا با بقیه همسنام بازی می کردم......تو اون کثافت دونی می دونید کار من چی بود....کارم این بود مواد رو بگیرم به مشتری ها برسونم.....حتی دوسه بار تو اون سنه ده یا یازده سالگی وقتی مواد واسه مشتری ها می بردم دمه خونه بهم می گفتن......
خوب مینا بیا یه لحظه تو پولت رو بگیر......
نه می شه همین دمه در بدی.
نه بیا تو کارت دارم.
نمیام بابام گفته زود برگردم......بعد بازور منو می بردن تو خونه....بازورلباسامو در می آوردن....هر چی گریه می کردم هیچ فایده ای نداشت...... دختر باز مکث می کنه.....
وقتی میومدم خونه جریان رو واسه زن بابام یا بابام تعریف می کردن انگار نه انگار.............
تو اون کثافت دونی زندگی می کردم دیگه 12سالم تموم شده بود که یه روز یه افغونی میاد پیش بابام...منم بچه بودم اون موقع ها زیاد حواسم به این چیزا نبود نمی دونستم سر چی دارن همش باهم چونه می زنن....بالاخره سره 300هزارتومن به توافق می رسن......اون افغونی یه هفته بعد میاد و با کتک منو می بره......هنوز اون روز یادمه....
باباجون تورو خدا نذار من با این برم.. با گریه گفتم:
می دونی بابام بهم چی گفت:خفه شو دختر هر کاری بهت می گم بکن..اوقدر محکم زد تو گوشم که هنوز دردش رو یادمه........
با خودم گفتم شاید وضعیتم بهتر بشه از اون خونه...............
سه روز گذشته بود که شب با یه مرد غریبه که از همون کارگرای ساختمونی که کار می کرد اومد خونه بهش گفتم این کیه؟
گفت تو فکر می کنی اون 300هزارتومن رو از کجا آوردم نفری 100هزارتومن گذاشتیم تا تورو گرفتیم....با خنده گفت:اونام حقی دارن نه؟از امشب هر شب تو با یکی مونی.......
اشک تو چشاش جمع شده بود دیگه نتونست مقاومت کنه زد زیر گریه..........هرشب تن یه افغونی که از بوی گندش مجبور بودم تحمل کنم....... من چه گناهی کردم که دختر بدنیا اومدم؟دیگه نتونست حرفش رو کامل بگه براش یه لیوان آب آوردم...یکم که آروم شد ادامه داد.........
یه ماه تو اون وضعیت بودم هنوز بچه بودم فقط 12سالم بود....از یکی شنیدم که اگه فرار کنم برم بهزیستی از همه اینا خلاص می شم..........
بالاخره تونستم از اون خونه فرار کنم ولی تو بهزیستیم وضع بهتری نداشتم با دخترایی که واقعا منحرف بودن..........از خونه که زدم بیرون خودمو رسوندم به اولین پاسگاه پلیس تو پاسگاه
تا رسیدم تو پاسگاه واقعا می ترسیدم نکنه اون مرتیکه افغانی سر برسه.....
شروع کردم به گریه کردن که دورم رو گرفتن.....وقتی ماجرارو گفتن اون افسر نگهبان باورش نمی شد که واقعیت داشته باشه ازم آدرس خونه اون رو گرفت....
بعد از چند ساعت یکی اومد که اسمش مددکار بود......بعد از جواب آزمایش خون منو از قرنتینه در آوردم تو بهزیستی بودم که دختراش وضعی مثه من داشتن......
یعنی ما ها که ازدواج کرده بودیم یا رابطه داشتیم رو تو یه بهزیستی خاص نگه می داشتن.......
دوباره سکوت کرد نمی دونم داره به چی فکر می کنه.........
می دونی اونجا از بیرونم آلودتر بود......اکثر این دخترایی که اونجا بودن دزد بودن حتی قاشق چنگالم می دزدیدن...باهم رابطه داشتن.....اصلا نمی خوام از اون 3سالی که اونجا بودم چیزی بگم....
باشه هر جور دوست داری ببینم تو فقط 2سال بهزیستی بودی؟
آره تقریبا 14سالم شده بود که تو اون 2سال با یکی که اسمش مریم بود دوست شده بودم خیلی خلاف بود.......یه روز بهم گفت....
مریم:ببین مینا تا کی ما باید تو این وضع باشیم بیا فرار کنیم من دوست بیرون دارم می تونیم با راه هایی که سراغ دارم زود پولدار بشیم.....
خیلی جا خوردم وقتی حرفو شنیدم.....فرار....آخه....
سریع حرفم رو قطع کرد گفت:ببین من 3سال ازت بزرگترم نترس بهم اطمینان کن....
مریم اونقدر نرمو خوب حرف می زد....منیکه 14سال بیشتر نداشتم وقتی برام از فکرایی که داشت می گفت واقعا بهم یه احساسی می داد که بزودی از اینجا از این محیط بسته خلاص می شم.............آخرشم از اونجا فرار کردم......
باز سکوت کرد انگار هرچی نزدیکتر می شه به حال بیشتر داغون می شه......باز مکث کرد و دوباره ادامه داد....
وقتی رسیدیم دمه خونه ای که مریم آدرسش رو می دونست
ببین مینا الان داریم می ریم تو خونه ای که هروز چند نفر می رن و میان ما تنها کاری که باید بکنیم اینه باهاشون راه بیایم....
زیاد نفهمیدم منظورش چیه...........وارد خونه شدم چندتا زن و مرد رو دیدم که یکی از اون زنها مریم رو می شناخت.....اومد جلو خیلی مهربون حرف زد
سلام عزیزم من سیمین.........
منی که تا اون روز طعم محبت رو نچشیده بودم واقعا احساس خوبی بهم دست داده بود یه هفته هروز منو مریم رو می برد بیرون واسم لباسو وسایلی خرید که تا اون روز تو خوابم ندیده بودم.......
بالاخره بعد از یه هفته تو خونه طرفای ده شب که می خواستم بخوابم سیمین اومد با یه مرد....خیلی رک گفت:
ببین مینا اگه بخوای بازم مثه همیشه اینجا باشی تو هم باید کار کنی وگرنه برو تو اون آشغالدونی که ازش فرار کردی........
شوکه شدم اینا حرف های همون سیمین که تو این یه هفته فکر کردم عینه مادری که هیچوقت نداشتمه........
یه نگاه به صورت سیمین کردم دیدم یه جوره خاصی نگاه می کنه....نگاهی هم به اون مرتیکه کردم که یه چشمک بهم زد.........
باز سکوت می کنه باز می زنه زیر گریه منم حالم بد شد وقتی این چزهارو از زبون یه دختر23 ساله می شنیدم سرم واقعا داشت از درد می ترکید.....
اون دختر با گریه ادامه داد........
وقتی سیمین دید هیچی نمی گم چون هیچ راهی برام نمونده بود....یه خنده ای بهم کرد روشو کرد سمت مرد یه تکونی داد رفت از اتاق بیرون......
اون مرد یه نگاهی منو کرد اومد کنارم نشست من عینه مجسمه کنار تخت نشسته بودم...من 14سالم بود فقط......شروع کرد لباسم رو............
دیگه داشت سرم از شدت درد می ترکید..این همه گرگ تو این اجتماع داریم......
یه دفعه با حرف های دختر بخودم اومدم که می گفت...
فردا که مریم رو دیدم با گریه گفتم بهش گفتم این قرار ما بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مریم شونه هاش رو انداخت بالا گفتم که باید باهاشون راه بیای.....
از اون روز تقریبا هفته سه یا چهار بار رابطه داشتم هربار 40هزارتومن یا بیشتر یا کمتر می رفت تو جیب همون سیمین........4ماه تو اون کثافت دونی بودم تا اینکه بخاطر گزارش مردم واسه رفت و آمد مشکوک ریختن هممونو گرفتن.......
منو بردن کانون.......اونجام وضعه خوبی نداشتم.......تا 19سالگی اونجا بودم......
به یه نقطه خیره شده بود............سکوت سنگینی اتاق رو گرفته بود مجبور شدم سکوت رو بشکنم بهش گفتم خوب 19سالگی بعد چی شد؟
یه نگاه عجیبی بهم کرد گفت با تعجب گفت:
اومدم از اونجا بیرون........
باز سکوت کرد گفتم خوب بعد چی کار کردی؟
باز با تعجب نگام کرد:
یعنی شما نمی دونی؟
_چرا می دونم ولی می خوام از خودت بشنوم.......
از اون موقع تا الان به شغل فاحشگری مشغولم.....
دیگه نتونست طاقت بیاره باز زد زیر گزیه....
بخدا خسته شدم از اینکه با یکی که همسنه بابامه رابطه داشته باشم از کثافت کاری هاش از اینکه من.....دیگه حرفش رو نتونست بزنه........
هیچی نداشتم بهش بگم...هیچی......حتی حرفی واسه اینکه دلداریش بدم.......
ببینید اگه شما کمکم نکنید که از این وضع رها بشم مجبورم خودکشی کنم بخدا دلم همیشه آرزوی بچه رو می کرده........این حرف رو یه جوری گفت که دل سنگم آب می کرد.....
تصمیم رو گرفتم بهش گفتم بیا باهم زندگی کنیم عینه دوتا خواهر....
ولی اون قبول نکرد گفت نمی خوام سربار کسی باشم یا کسی برام دل بسوزونه تو این سالها اینو خوب یاد گرفتم........و پاشد رفت
نمی دونم فکر کرد از روی ترحم اینو گفتم.......پاشدم رفتم دنبالش هرچی حرف زدم هیچ فایده ای نداشت و.................................................. ................................
الان دارید به چی فکر می کنید؟به امثال مینا؟یا بخود مینا؟یا می گید به جهنم به ما چه ربطی داره مهم اینه ما خوشیم؟
کدوم یکی از اینا؟؟؟؟
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 390]