تور لحظه آخری
امروز : دوشنبه ، 18 تیر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):هرگاه خداوند براى خانواده اى خير بخواهد آنان را در دين دانا مى كند، كوچك ترها بزرگ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ووچر پرفکت مانی

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

ثبت نام کلاسینو

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1805609141




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

حماقت


واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: حماقت
ساعت از سه شبم گذشته برو یکم بخواب تا صبح ببینم چه خاکی تو سرم کنم......
نه مگه من می تونم بخوابم تو این وضعیت دخترم نازنین فرار کرده....همش تقصیر توی
واسه چی تقصیر من؟!
یادته چقدر محدودش کردی؟یادته تا تلفن حرف می زد می گفتی با کی حرف می زنی؟اجازه نمی دادی پاشو بذار از خونه بیرون یادته؟
بس کن زن من صلاحش رو می خواستم اون باید.......
نه محمود من دیگه نمی تونم باهات زندگی کنم تو مریضی...................
الان چهار سال از اون روز می گذره...مامانم از بابام جدا شد منو مامانم خیلی سعی کردیم نازنین رو پیدا کنیم....تا سه روز پیش که بالاخره تونستیم به نتیجه برسیم.........
که تلفن زنگ زد من تلفن رو برداشتم.....صدای یه زن بود..........
الو منزل تقوی زاده؟
بله بفرمایید؟
تویی نگین؟
بله شما؟
منم نازنین.....
ماتم برد بعد از چهار سال نازنین زنگ زده.....
الو نگین؟
نازنین تویی؟تو این مدت کجا بودی هیچ می دونی که منو مامان کجاها دنبالت گشتیم......
ببین نگین می خوام ببینمت می تونی به این آدرسی که می دم بیای؟فقط می خوام که قول بدی به مامان هم نگی باشه؟
آخه چرا؟
نمی خوام بفهمه بعدا می فهمی باشه؟........
وقتی آدرس رو ازش گرفتم نمی دونستم خوشحال باشم یا ناراحت از طرفی نگران که چرا گفته حتی به مامان هم نگم........
ساعت نزدیک چهار بود که رفتم تو همون پارکی که قرار گذاشته بود........
نشستم رو یکی از نیمکت ها بعد از یکم معطلی دیدم که یه زنی واستاده کنارم منو نگاه می کنه یه نگاه بهش کردم دیدم آرایش غلیظی داره تنها فکری که نمی کردم که اون نازنین باشه.........
نگین نشناختی؟!منم نازنین.....
وای خدا این یعنی همون خواهر منه که حتی یه تار موشم کسی تو خیابون نمی دید.......حالا با این آرایش...تو این چهار سال کلی تغییر کرده بود.......
تو اون لحظه تنها کاری که کردم این بود که بغلش کنم وگریه کنم...........
نازنین چرا اینقدر عوض شدی؟
داستانش طولانیه..... نگین راستی حاله مامانو بابا چطوره؟
چی می خواستی باشه از هم جداشدن از بابا که خبری ندارم ولی مامان هنوزم دنبالته پاشو بیا بریم خونه به خدا مامان خیلی خوشحال می شه باورت نمی شه تو این چهار.......
بسه نگین نمی خوام چیزی بشنوم.......نمیدونم اینو گفت انگار بغض کرده بود روش از من برگردوند و ادامه داد......
ببین نگین امروز واسه این اومدم که ازت یه خواهش دارم همین.....
حسابی گیج شده بودم....نازنین مگه نمی خوای بیای مامان ببینت؟
نه نمی تونم......
واسه چی نمی تونی؟تو چی خیال کردی....مگه مامان با تو چی کار کرد که این جور داری اذیتش می کنی......
خفه شو نگین....نازنین خیلی فرق کرده بود هم قیافه هم اخلاق.....
بذار از اول برات بگم...
چهار سال قبل یادته بابا چقدر منو اذیت کرد؟یادته وقتی بهش خبر دادن من با اکبر دوست شدم چقدر منو کتک زد دیگه تا دمه در مدرسه هم میومد دنبالم....همیشه دوستام مسخرم می کردن که مگه من هنوز بچم که بابام منو تا مدرسه میاره یادته اینارو؟
_آره یادمه.....
می دونی دیگه برام زندگی تو اون وضعیت غیر ممکن شده بود.....با هزار زحمت یه روز اکبر رو دیدم.....همونی که الان مایه بدبختیم شد......من اون موقع اکبر رو خیلی دوست داشتم....همون دوست داشتن بود که چشام رو بست......یه روز تونستم با هزار زحمت ببینمش.........بهش گفتم:
_اکبر به خدا زندگی برام تو اون خونه غیر ممکنه بابام سر هر چیزی بهم گیر میده یا کتکم همش می زنه.......تورو خدا یه کاری کن اصلا بیا باهم ازدواج کنیم؟
ببین نازنین منم دلم می خواد باهات ازدواج کنم ولی تو می دونی من کاردرست حسابی ندارم....باباتم از من اصلا خوشش نمیاد بیا از اون خونه بیرون وقتیم بابات بفهمه کار از کار گذشته چطوره؟
اون موقع زیاد درست حسابی منظورش رو نفهمیدم...اولش خیلی ترسیدم....
گفتم:جدی می گی اکبر منظورت اینه فرار کنم!
با ملایمت گفت:آره فرار می کنیم همین امروز بعدم ازدواج می کنیم اون وقت باباتم مجبور می شه که قبول کنه تازه بعدم بابات به منم کمک می کنه که یه کار خوبی پیدا کنم قبول می کنی؟
من اکبر رو واقعا دوسش داشتم حاظر بودم براش هر کاری کنم....دیگم نمی خواستم بر گردم تو اون خونه که حتی واسه آب خوردنم هم باید توضیح می دادم...تو این فکرو خیالا بودم که یه دفعه صدای اکبر رو شنیدم.....
کجایی....حواست نیست....قبوله؟
مطمئنی که این کار درسته؟
معلومه که مطمئنم ما هردوتامون همدیگرو دوست داریم پس همچی حله کلی فکر کردم...عزیزم بمن اعتماد کنم باشه؟
نمی دونم اگه می گی درسته حتما درسته.....
خیلی خوبه می دونستم که بهترین راه رو انتخاب می کنی الان برو خونه پول یا طلا هست یواشکی بیار من اینجا منتظرت می شم که بریم بعد خونه یکی از دوستام......
آخه.....حرفم رو قطع کرد....
ببین امانت ورمی داری ما بعد ازدواج همرو بر می گردونیم بالاخره ما پول لازم داریم....
حدود هشتاد هزارتومن تونستم از پولی که واسه پس انداز بود رو بردارم با یکم از طلاهای مامان رو..همش رو دادم به اکبر ساعت نزدیکای شیش بود که رسیدیم خونه دوستش تو ورامین......
اسمه دوستش حسین بود یه آدمه آشغال........
وقتی داشتم می رفتم تو خونه دمه گوش اکبر یه چیزی گفت نفهمیدم چی گفت ولی اکبر
سرش رو تکون داد.............
من با خودم همش می گفتم حتما این کاری که می کنم درسته بالاخره تمام این قضایا تموم می شه....
یه یساعتی گذشته بود تازه دلم واسه خونوادم تنگ شده بود هی با خودم می گفتم نکنه اشتباه....تو اون لحظه یه آن احساس کردم که با اذیت هایی که پدرم می کرد باز دوسش دارم.....ولی کار از کار گذشته بود....اگه بر می گشتم خونه بابام...
ساعت نزدیک های هشت شب بود که حسین به بهونه اینکه غذا بگیره رفت بیرون...خونه حسین خیلی کوچیک بود حتی یه اتاقم نداشت.....
وقتی حسین به بهونه غذا رفت بیرون....
اکبر اومد نزدیکم اصلا فکر نمی کردم که......
دستش رو به یه نحوی گذاشت رو دستم تازه دوزاریم افتاد چه قصدی داره.....
اکبر داری چی کار می کنی این قرار ما نبود؟
ببین عزیزم ما وقتی میتونیم با هم ازدواج کنیم که همدیگرو...
باورم نمی شد اکبر این جور باهام حرف بزنه...
اکبر من از خونه بابام فرار نکردم که اینجور تو باهام کنی می فهمی
عزیزم مجبوریم حالا چه دلت بخواد چه دلت نخواد.....
وقتی دید حرف فایده ای نداره با زور................
می دونی نگین تو اون لحظه از خودمم بدم اومد...همون موقع تصمیم گرفتم بر گردم ولی بعد از این جریان حتما بابام منو می کشت....یعنی برام راهی نموند........
ساعت نزدیکای 10 بود که حسین با کباب بر گشت خونه رفتار حسین باهام عوض شده بود سر سفره بهم گفت:
نازنین جون تو این دو ساعت بهت حسابی با این اکبر خوش گذشت؟
سرخ شدم...چی؟! منظورتون رو نمی فهمم!
اکبر:عزیزم حسین از خودمون می تونی باهاش راحت صحبت کنی...آره حسین جون نمی دونی چه بدنی داره این خوشگله.
خدایا یعنی این اکبر داره اینا رو می گه اونی که از گل بهم پایین تر نمی گفت.....
اکبر می فهمی داری چی میگی؟؟؟
آره عزیزم حسینم دل داره مگه نه حسین؟!
منم دل دارم چطور با اکبر هستی با منم باش و همان جا بود که بهم هر دو تجاوز کردن......... از همون شب بدبختیام شروع شد.....
من تا حالا فکر می کرم اگه اکبر بیکاره حداقل سالمه...
از فرداش فهمیدم تو کار پخش مواد مخدر...منم شدم وسیله کسب درآمدش منو تو اون خونه زندانی کرده بودن...هر روز با چندتا لجن مجبور بودم س*ک*س داشته باشم.......اونا حتی یه قرون پولم بهم نمی دادن....تا میومدم چیزی بگم کتکم می زدن اونقد می زدن که از هوش برم اکبر می دونست من اگه برگردم خونه از اینم وضعم بدتر.......
دوماه تو اون کثافت دونی بودم.....می دونی نگین تو اون دوماه با کیا بودم باهام چی کار کردن......
بالاخره تونستم از اونجا فرار کنم با یه سرووضع نامناسب هرجور بود خودمو رسوندم تهران........
همون شب اول که تو پارک خوابیدم نگهبانی پارک خواست به پلیس زنگ بزنه که فرار کردم....
ساعت نزدیکای 10شب بود کنار خیابون قدم می زدم مونده بودم تا صبح کجا برم...
از کنارم ماشینای جورواجور رد می شد....
خانوم خشگله در خدمت باشیم......شبی چند می گیری.......ناز نکن بیا سوار شو......ای جون هیکلت روبخورم......اون شب واقعا ترسیده بودم اون تیکه هایی که الان برام عادیه اون شب دفعه اول بود اونارو می شنیدم.....تو زمستون بود هوا خیلی سرد بود منم لباسه درست حسابی نداشتم.....از مامورام می ترسیدم...هیچ جا نداشتم که برم...ساعت نزدیکای 2شب بود.....یه پراید اومد کنارم بوق زد فکر کردم اول باز از همون مزاحماس...ولی دیدم نه دو تا دخترن......
دختر این مو قع شب تو این سرما چی کار می کنی بیا سوار شو
اولش ترسیدم ولی لحنشون خیلی مهربون بود...
بیا نترس ما که کاریت نداریم....
با خودم گفتم اینا حتما آدمای درستی هستن.....
خوب خشگله اسمت چیه؟
نازنین....
این موقع شب تو خیابون چی کار می کنی فرار کردی؟
فرار!....نه
صدای خندشون بلند شد.....
الی:حتما این موقع شب اومده هواخوری!!!
دختر ما خودمون این کاریم نمی خواد دروغ بگی می خوایم کمکت کنیم.....
با خودم گفتم حتما می خوان کمکم کنن وگرنه دلیلی نداره منو سوار کنن...منم تمام ماجرارو براشون گفتم....
ماشینو نگه داشتن.....
بعد اون دختر کناره راننده اسمش ماندانا بود بهش می گفتن مانی..
گفت:.ببین نازنین تو می تونی با ما زندگی کنه هیچ مسئله ای نیست اگه دختر عاقلی باشی می تونی خوب پول در بیاری وگرنه همین الان پیاد شو؟
نازنین:چی کار باید کنم؟!
نیشخندی زدو گفت یعنی نمی دونی؟!
نازنین:نه!
خیلی ساده ای همون کاری که تو این دو ماه می کردی فهمیدی؟!
نمی دونستم عصبانی باشم یا ناراحت در ماشین رو باز کردم...
الی گفت:ببین ما منتظر هستیم اگه نظرت عوض شد...
در ماشین رو با شدت بستم هوا خیلی سرد بود داشت نم نم برف میومد هیچ جا نداشتم برم.......با خودم می گفتم بقول مامان بزرگم که دختر باید همیشه نجابتش روحفظ کنه حتی اگه داره می میره...ولی نمی شد مامان بزرگمم اگه تو وضع من بود چی کار می کرد.......فکر کنم ده دقیقه ای گذشت....که مجبور شدم برگردم تو ماشین.....
مانی:دیدی برگشتی!می دونستم دختر عاقلی هستی....حالا چند وقت غذا نخوردی؟!
دوروزی میشه...........
ماشین حرکت کرد...................
وارد خونه ای شدم که هروز آدمای جورواجوری رفت و آمد می کردن...تا اینکه مامورا ریختن تو خونه همرو گرفتن من نمی دونم باید اسمش رو گذاشت خوش شانسی یا بدشانسی اون روز خونه نبودم.....هر چند دیگه نیاز به امسال الی یا مانی نداشتم دیگه اون دختر ساده هم نبودم.......
نمی خوام بیشتر از این برات بگم نگین............
باورم نمی شد اینارو از زبون خواهرم شنیده باشم گریش گرفت...منم گریم گرفت.....
همون جوری که بغض کرده بود ادامه داد...می دونی نگین همیشه آرزوی یه بچه داشتم......الانم اومدم ازت یه خواهش کنم من ایدز گرفتم....شاید تا چند سال دیگه واسه همیشه از این زندگی کثافت راحت بشم....ولی تا اون موقع می خوام هرچی می تونم پسرارو آلوده کنم.....فقط اینو می خوام اگه روزی کسی به نام مهناز زنگ زد بدون یعنی من مردم فقط کارای بعد از مرگم رو درست کن همون کارایی که واسه همه می کنن.......
زدم زیر گریه.......هنوز باورم نمی شد خواهرم اینارو می گه.....که نازنین پاشد و با سرعت رفت... داد زدم نازنین...نازنین....رو نیمکت یه کاغذ دیدم.....
بازش کردم نوشته بود:
نگین عزیز مواظب بابا و مامان باش منتظر تلفن مهنازم باش هیچوقتم راجع به من به مامان چیزی نگو حتی وقتی مردم....بهم قول بده...............................
دوست دارم
نازنین.
از اون روز هربار تلفن زنگ می زنه فکر می کنم که مهناز.................................................. .......................................
این نشونه خیلی کوچیکی از جامعه ما هست........................









این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فان پاتوق]
[مشاهده در: www.funpatogh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 229]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن