واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: موضوع/نقد کتاب/داستانی"طبیعت زنده ی چند بانو-"کیارنگ علایی"/نوشته نیره نورالهدی
شنبه چهارم اسفند 1386
"-نویسنده:کیارنگ علایی
کتاب را برداشتم.با قطری کم و جلدی سپید!گشودمش.ده عنوان در صفحه ی فهرست.ده فریم زنده از زندگی چند بانو.زندگی با داستان کوتاه"استخری از کاشی های سبز"جان می گیرد."کسی اطرافم نبود.تنها می دانستم مادرم همین نزدیکی هاست."صداش"راشنیده بودم.درست لحظه زایمان.نقاشی ماهی های سفیدروی کاشی ها لرزیده بود.جان گرفته بود و حرکت کرده بود.اما صدای پیاپی پالس دستگاه بالای سرم نمی گذاشت چیزی بشنوم".زندگی از نگاه نوزادی نارس آغاز می شود.با شنیدن صدای مادرش.نوزادی که هیچ کس او را نمی بیند و درک نمی کند.در این حال او دلش بیشتر از همیشه برای مادرش تنگ می شود.زندگی.زندگی و تداوم آن-جریان آن در لحظه لحظه های ساکت زیر جلد همه ی انسانهای داستان آرام و بی صداحس می شود.صداهایی که همه نمی شنوند -شاید طاقت شنیدنش را ندارند-اما نویسنده کیارنگ علایی سخت آنها را بطور مداوم مانند جرسی گوشخراش در گوشمان به صدا در می آورد:که بشنوید.بشنوید:"دعوت به شنیدن به وضوح هر چه تمامتر به داستان "قربه الی الله"می رود"صدای آب از فاصله ای دور در گوشم می پیچد.چشم هام را باز می کنم.تکه ای نورروی دیوار افتاده است.صدای آب به صدای ریختن مایعی در لیوان تبدیل می شود.از این شانه به آن شانه می شوم.چشمانم را می بندم.کجا هستم؟"پرسشی آشنا ی همه مان!"چقدر دلم می خواهد به خواب ادامه بدهم.صدای قدم هایی روی پارکت هال می پیچد.صدا پشت در اتاق متوقف می شود.پتو را روی خودم می کشم.حتما مادر است که صبح زود از خواب برخاسته-نان خریده-چای را دم کرده وحالا آمده است که مرا بیدار کند...در اتاق آرام باز می شود.کسی به تخت خواب نزدیک می شود.صدای گذاشتن سینی روی میز-صدای باز شدن پنجره و بعد هیاهوی شهر...روز آغاز شده است...صدای قدمها نزدیک می شود"
صدای پای مادر را می شنوید؟؟صدای مهر و محبت پایان نا پذیر او را؟آنقدر عمیق است که انگار از اولین لحظات هبوط آدم بر زمین دمیدن گرفته و صوت دلنشین آن تا ابد تا وقتی که هنوز تولدی باشد و مادری طعم مادر شدن را بچشد-خط امتداد طنینش روشن است.
مادر اندک اندک در میان ده داستان به بانویی مقدس بدل می شود.آنجا که به زعم من کودک زمان می گوید:"چشمها را باز نمی کنم.او از روی تخت خواب بلند می شود و می رود.انگار چیز مقدسی از تخت خواب دور می شود.با خود می گویم((خداوند چه نزدیک آمده است))".مادر داستان ها به مرور در زیر چرخ سنگین زندگی پیر می شود و آنجاست که بر دوش فرزند سنگینی رنج او حس می شود."وقتی مادرم را توی راه پله ها بالا و پایین می بردم-احساس می کردم خداوند چه قدر سنگین است!".مادر در اینجا خداوندگار فرزندش است.چه در بحبوهه ی تلاش برای رشد.چه در دوران کهولت سن.وحتی در نفس کشیدن دقایق پایانی عمرش.
اضطراب در داستان "قربه الی الله"شخصیت اولش را به دامان پاک مادر پناه می دهد:"خواندم :((لم یلد ولم یولد))وخودم را دیدم که کودکی هستم و سرم را روی چادر گلدار مادرگذاشته ام.اوبرایم قرآن می خواند"با معنی"!
"پیشانی ام را از روی مهر برداشتم.پشه ای داشت روی قالی جان می کند.باز سر رشته را گم کرده بودم.لا به لای رکعت سوم و چهارم بود که دیدم پای آبی دامنش نشسته ام و هی سبزی آستین هاش را تماشا می کنم".
نویسنده با جرات هر چه تمامتر کشمکش درونی و رفت و آمد بین شک و یقین را به رخ مخاطب می کشد-کشمکشی که همه ی انسانها در طول مدت زندگیشان با آن دست به گریبانندبه طوریکه می دانیم حتی پیامبران از آن در امان نبوده اند مانند ابراهیم در ماجرای شگفت ذبح اسماعیل!.که در نهایت ختم به یقینی محکم می شود.
نقش مادر با داستان بعد"چند خط ساده در دوردست"پررنگ تر می شود.او لیلاست با اینکه خود مادر شدن را در شرایط سخت تولد فرزندش تجربه می کند و بین زنده بودن و مردن او فاصله ای نیست-در رویاهای کودکی اش آرام غوطه ور می شود.
"لیلا جیغ کشید.ذهنش از همه چیز خالی شدو حتی از یاد برد کجاست؟و چه می کند؟یک دسته پرنده در دوردست پرواز می کردند.لیلا به سرعت می دوید.پرنده ها مسیر مدوری را در آسمان می پیمودند.لیلا کفش های کوچکی به پا داشت که نمدی بود و تخلخل و لطافت آن را دوست داشت.کفش ها را مادرش خریده بود.لیلا می دوید به سمتی نا معلوم."
آری صدای مادر در داستان بعدی بر روی شانه های مادر سوار می شود و مثل بادی در لا به لای چین های چادرش گم می شود..."داستان باد بر روی شانه های بانو"...
آرام بگیر مادرصدایت را با خواندن این داستان ها خوب شنیدم.تو که سالهاست رفته ای و صدای پای مهربانت هنوز در گوشم مانده است.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 216]