محبوبترینها
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
در خرید پارچه برزنتی به چه نکاتی باید توجه کنیم؟
سه برند برتر کلید و پریز خارجی، لگراند، ویکو و اشنایدر
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1825918313
اينجا خانه نيست
واضح آرشیو وب فارسی:ابرار: اينجا خانه نيست
بنفشه سام گيس
پنجم دبستان بودم. توي كلاس مان دو تا دختر بودند كه بچه ها به آنها مي گفتند پرورشگاهي. مي فهميدم كه لباس شان، وسايل شان، كيف و دفترهايشان با بقيه ما فرق دارد. يك مدل كفش داشتند و وسايل شان مثل هم بود. هر دو يك كاپشن سبز بدرنگ داشتند و بعضي روزها به جاي كيف، وسايل شان را با كيسه پلاستيكي مي آوردند. دفترهاي مشق شان كاهي بود و بيشتر مواقع هم هيچ تغذيه يي براي زنگ تفريح نداشتند. در مقايسه با ما، خيلي چيزها نداشتند، خيلي چيزها. وقتي وسايل بچه ها گم مي شد مي گفتند كار پرورشگاهي هاست. وسايل بچه ها خيلي گم مي شد. يك روز پنج تومان پول گم شد. پول توجيبي يكي از بچه ها. رفتيم پيش مدير. همه بوديم. رفتيم و به مدير گفتيم؛ «خانم؛ پرورشگاهي ها پول مي دزدند. همه چيز مي دزدند. پاك كن، مداد، حتي از تغذيه مان هم كش مي روند. بسته هاي بيسكويت هايمان دست خورده است. موز مي دزدند.» مدير گفت رسيدگي مي كند. رفتم خانه، از مادرم پرسيدم؛ «پرورشگاهي يعني چه؟» مادرم گفت؛ «يعني بچه سرراهي. بچه يي كه پدر و مادر ندارد.» فردا رفتيم مدرسه. آن دو دختر را از مدرسه اخراج كرده بودند“ خانه در تصور من تعريف ويژه يي داشت. جايي كه پدر بود. مادر بود. مهرباني بود. عشق و نوازش بود. يك چارديواري كه در بخش كوچكي از آن، مي توانستم تنهايي هاي خودم را داشته باشم. داشتني هاي خودم و انحصاري عاشقانه نسبت به پدر و مادري كه مال خودم بودند و من هم مال آنها. آن روز از مادرم پرسيدم؛ «پدر و مادر نداشتن خيلي بد است؟»
- خيلي بد است. هيچ كس نيست كه تو را دوست داشته باشد و تو هم هيچ كس را نداري كه دوست داشته باشي.
---
جايي بود در خيابان فدائيان اسلام. پشت ايستگاه مترو جوانمرد قصاب. بالاتر از ايستگاه اتوبوس، يك ساختمان يك طبقه آجري كه قاب خالي تابلو بالاي درش هنوز باقي مانده بود. اينجا پرورشگاه بود. 19 پسر 14 تا 22 ساله اينجا زندگي مي كردند؛ پسركاني كه بعضي شان پدر و مادر هم داشتند، اما خانواده صلاحيت نگهداري آنها را نداشت. پدر معتاد بود، مادر به قهقرا كشيده شده بود. مادر، بچه را به گدايي وامي داشت. مادر، گلوي پدر را نيمه شب بريده بود و بچه، صبح كه چشم باز كرده بود، تن بي جان و بي سر پدر را در بسترش ديده بود. پدر، افيون مي فروخت و مادر، بي خبر رفته بود و پدر به بند افتاده بود و بچه، توي كوچه و خيابان رها شده بود“ بودند در ميان شان هم كه هيچ كس را نداشتند. هيچ كس را. اما حتي براي آنها كه پدري بود، معتاد و مخمور، مادري بود، 365 روز سال ناپيدا و در حال صيغه شدن هم، «اينجا» تنها پناهگاه بود.
- اگر يك روز بگويند بايد از اينجا بروي، چه كار مي كني؟
- جايي ندارم كه بروم. مي روم توي پارك. مي روم توي خيابان.
براي اين بچه ها، براي ياشار و سهند و سامي و سامان و“ اين ساختمان يك طبقه بي نام و نماد، تنها جايي بود كه بود. جايي كه مجبور بودند خانه، نامش دهند. وقتي ازشان تعريف خانه را مي پرسيدم، معلوم مي شد كه اين ساختمان، اين اتاق هاي بزرگ كه دور تا دورش تخت چيده بودند، اين كمدهاي ديواري كه جاي لباس و كيف و كتابشان بود، حتي آن سالن غذاخوري با آن ميز و صندلي پلاستيكي سفيدرنگ، هيچ كدام بوي خانه نمي داد. اما همين جا هم به خوابيدن توي خيابان ترجيح داشت. مي گفتند حداقل اينكه هواي «اينجا» سالم است. بوي اعتياد و فقر و فساد نمي دهد. هرچه كه هست، كم و محدود، براي همه هست. در نداشتن ها هيچ تبعيضي نيست. و همين، آنها را دلخوش مي داشت كه ساعت هاي روز و شب را در اين ساختمان متفاوت از آن نكبتي كه گرفتارش بوده اند، ببينند. ساعت هايي كه بعدها، در آينده يي دور، مي توانستند از آن به معدود لحظه هايي كه زندگي كرده اند، ياد كنند“
---
ساعت سه بعدازظهر، كه پسرها از مدرسه برگشته اند، يا روي تخت هايشان دراز كشيده اند يا مشغول غذاخوردن هستند. مردان كوچك مودبي كه محجوبانه سلام مي كنند و نگاه هاي پرسوال شان، از من به مربي و مددكار كه همراه من آمده اند، مي دود. حضوري كوتاه و كمتر از پنج دقيقه در خوابگاه ساختمان دارم و مددكار با گفتن اينكه بچه ها مي خواهند راحت باشند، مرا از خوابگاه بيرون مي راند. در راه اتاق مددكاري، يك سالن خالي مي بينم؛ «اين سالن، محل ورزش بچه ها بوده. الان تعميرات داريم. بعد از تعميرات دوباره راه مي افتد. اما زمين ورزش داريم.» و «زمين ورزش»، محوطه آسفالت شده يي است با تور واليبال يا فوتبال و چند توپ پلاستيكي كه اين طرف و آن طرف افتاده.
- در اين سالن دستگاهي هم براي ورزش كردن داريد؟
- دستگاه؟ همين توپ و تور هست كه در زمان بارندگي و سرما به سالن مي بريم.
به شكل آن سالن نمي آيد كه تا زمان بارش برف و باران آماده شود.
- اگر اين سالن نباشد، بچه ها جايي براي ورزش و بازي ندارند؟
- مي توانند به باشگاه بروند.
- هر روز، اگر بخواهند هر روز ورزش كنند؟
سكوت مددكار يعني كه تا زمان آماده شدن سالن، بازي و ورزش متوقف مي شود. در اتاق مددكاري، اسم و فاميل بچه ها را نوشته اند كنار اسم مدرسه و شماره تلفن مدرسه. بچه ها از طريق طرح رافع (طرح ثبت نام رايگان دانش آموزان بي بضاعت در مدارس غيرانتفاعي) به مدرسه بچه هاي مرفه مي روند. هيچ كدام از شاگردان مدرسه نمي دانند كه اين بچه ها پرورشگاهي هستند. آنقدر دروغ به هم مي بافند تا همكلاسي هايشان باور مي كنند كه اينها هم خانواده يي دارند و اتفاقاً خانواده خوشبختي هم دارند و وضع شان هم خيلي خوب است.
---
در اتاق مددكاري نشسته ام تا با بچه ها صحبت كنم. چهار يا پنج نفر. خيلي از بچه ها مايل نيستند حرف بزنند. يك ترس، يك جور واهمه از اينكه اين حرف ها مثل مهر به پيشاني شان بچسبد و هر جا مي روند ديگران با انگشت نشان شان دهند كه «اينو ببين. اين همان بچه يي است كه پدر و مادر رهايش كردند و رفتند.» اگرچه پرغرور و به كلام مي گويند كه باك شان نيست كه پدري يا مادري آنها را نخواسته اما ني ني چشم ها مي لرزد وقتي از حسرت هايشان مي گويند. و حسرت همه شان - حتي آنها كه سالي چند با خانواده يي نگون بخت سر كرده اند - داشتن يك پدر، داشتن يك مادر است“ چهره شان هنوز طراوت كودكي دارد. اگرچه كه هيچ كدام نمي دانستند كه روز 17 مهرماه روز جهاني كودك است. وقتي مي گفتم روز شما هم هست گردن شان را بالا مي گرفتند و مي گفتند؛ «خانم، ما نوجوانيم. كودك نيستيم.» و در همين جمله، سادگي كودكانه شان بيشتر نمايان مي شد. آن نگاه هاي محجوب و مغموم، سادگي تسليم و پذيرفتن و رضا دادن به آنچه ناخواسته بر سرشان آوار شده را به تماشا مي گذاشت. هر چه مراقب بودم هم، در آن چند ساعت نتوانستم آن شرمساري عميقي را كه در لحن صدايم جاري مي شد پنهان كنم. شرمسار از انسان هايي كه از تمام داشته هاي من محروم بودند. داشته هايي كه هيچ جايگزيني نداشت“ هيچ بهتر از آن نبود كه حرف هايشان بي واسطه آورده شود. به زبان خودشان. آرزوهايشان، حسرت هايشان، جدال كودكانه شان با اميد و آينده“
---
? من پيام هستم. 16 سالمه. مادر و پدرم را هيچ وقت نديدم. هيچ قوم و خويشي ندارم. اسمم را هم سازمان (بهزيستي) برايم انتخاب كرده است. تمام اين سال ها هم در بهزيستي زندگي كرده ام. 9 يا 10 ساله بودم كه فهميدم هيچ كس را ندارم. به آينده اميدوارم. بايد اميدوار باشم. به خودم اميد مي دهم كه در آينده بتوانم شخصيتم را دوباره به دست بياورم“ اگر مي توانستم براي خودم پدر يا مادر داشته باشم؟،“ دوست داشتم پدر داشته باشم. پدر، مرد است، آدم مي تواند همه چيز را به او بگويد. توي مدرسه خيلي از بچه ها را مي بينم كه دلم مي خواست جاي آنها بودم. بچه هايي كه مادرشان دنبال شان مي آيد“ بچه هايي كه خانواده دارند“ اما وقتي با خودم فكر مي كنم“ عادي شده كه هيچ كس نيست“ زندگي ام ادامه دارد. درس مي خوانم، مي خوابم، ورزش مي كنم. با بچه ها دسته جمعي سينما مي رويم، كوه مي رويم، اگر هم بيرون باشيم بايد تا قبل از ساعت 9 شب برگرديم“ امسال توي مدرسه نگفتم كه پدر و مادر ندارم. تا سال گذشته كه بچه ها مي دانستند، هر موقع دعوا مي كرديم مي گفتند بابا اين بچه بهزيستيه“ واقعيت بود. من بچه بهزيستي ام. 16 ساله كه اينجا زندگي مي كنم. من بچه همين جا هستم. اين واقعيته، بچه بهزيستي ام. چي دوست دارم؟“ دوست دارم مهندس شوم. مهندس شدن خوبه. دوست دارم مردم به من اهميت بدهند. بزرگ شدن من برايشان مهم باشد“ اگر يك روز پدر و مادرم پيدا شدند؟“ مي بخشم شان. پدر و مادرند. مادرم 9 ماه مرا توي شكمش نگه داشته. به خاطر همان 9 ماه مي بخشمش“ يك بار فرار كردم. 9 سالم بود. فكر بچگانه يي بود. با چند تا از بچه ها فرار كرديم ولي شب برگشتيم بهزيستي. جايي نداشتيم برويم“ آرزوهايم؟“ يك 206 قرمز. اگر پول داشته باشم يك 206 قرمز مي خرم“ حسرت؟“ يك زندگي خوب. سايه پدر و مادر بالاي سرم باشد. زياد گريه مي كنم. هر وقت دلم مي گيرد گريه مي كنم. شب ها. روي تخت كه خوابيده ام. براي ياد خانه، ياد پدر و مادر، ترس از آينده، آينده يي كه تنهاي تنها هستم و هيچ كس نيست كه به او پناه ببرم. آخرين بار 10 روز پيش گريه كردم“ دوست دارم برم بهشت. دوست دارم يك خانه داشته باشم مال خودم. دوست دارم فوتباليست بشم. چند سال قبل، بچه تر كه بودم دوست داشتم مربي پرورشگاه بشم. مربي ها مي توانستند بدون اجازه، هر چقدر مي خواهند شيريني بخورند ولي ما نمي توانستيم“
? من ياشار هستم. 16 سالمه. پدر و مادر ندارم. فقط يك برادر دارم. 13 ساله است و در مركز باهنر زندگي مي كند. دوست دارم با برادرم زندگي كنم. اما اگر قرار بود پدر و مادر باشند“ دوست داشتم مادر داشته باشم. مهر مادر بيشتر است. اما آدم اگر پدر و مادر نداشته باشد خيلي بد است. بچه هاي مدرسه كه مي فهمند، آدم را مسخره مي كنند. به آدم مي گويند بچه بهزيستي. ما هم خجالت مي كشيم“ دوست دارم جاي سعيد باشم. همكلاسي ام. بچه خوبيه. درسش خوبه. خانواده خوبي داره. هرچه مي خواهد برايش فراهم مي كنند. من برايش خالي بسته ام و گفتم پدرم شركت دارد و مادرم خانه دار است. هميشه فكر مي كردم اگر پدر و مادر داشتم دوست داشتم اين طوري باشند. خيلي وقت ها هم به اين فكر مي كردم كه شايد تمام اينها خواب باشد و من يك روز صبح از خواب بيدار مي شوم و مادرم هست و پدرم هست و خانه هست“ چيزهايي كه مي خواهم خيلي زياد است. بيشتر از همه، مي خواهم از اين همه سختي كه در اين سال ها كشيدم، راحت شوم. دوست دارم بروم آن طرف آب. بروم ليورپول. شنيده ام آنجا تعداد معتادانش خيلي كم است. يك روز يك راننده كاميون ديدم كه پشت كاميون مواد مي كشيد. آن موقع به رفتن فكر كردم“
? من سامان هستم. 16 سالمه. 12 ساله كه در بهزيستي هستم. تا چهار سالگي توي زندان بودم. پيش مادرم. مادرم را بردند زندان من هم آنجا بودم. نمي دانم چرا مادرم را گرفتند. بعد از 12 سال آزاد شد. مريض شد و سال 82 مرد. پدر و برادرم ورامين هستند. هر دوشان معتادند. من را خيلي دوست دارند چون بچه آخر هستم، سالم هستم و درس مي خوانم. يك برادر ديگرم چند سال پيش مرد. وضع پدر و برادرم خوب نيست. من اينجا برايشان وسايل جمع مي كنم و هرچند وقت يك وانت مي گيرم برايشان مي برم“ اينجا بهتر از خانه پدرم است. فكر مي كنم اگر پدر و مادر نداشتم خيلي بهتر بود تا داشتن يك پدر اينطوري. يك روانشناس كه مرا روانشناسي مي كرد گفت كه بيشتر بچه هاي بهزيستي كمبود محبت دارند. بايد يك نفر به آنها محبت كند ولي اينجا محبتي نيست. به ما مي گويند شما ديگر بزرگ شده ايد. بايد مثل يك مرد باشيد. اينجا مثل سربازخانه است. براي همين بچه هاي بهزيستي عقده يي مي شوند. به همكلاسي هايم نگفتم كه كجا زندگي مي كنم. وقتي آنها از خانه حرف مي زنند يا بحث را عوض مي كنم يا مجبورم دروغ بگويم. هرچه بگويند من يك چيزي بالاتر از آن مي گويم. درباره پدر و خانه و گوشي موبايل پدر. دوست ندارم به خانه همكلاسي هايم بروم. دوستي هم بيرون از اينجا ندارم. اينجا همه مان وضع همديگر را درك مي كنيم، حرف همديگر را مي فهميم. چيزي براي پنهان كردن نداريم. اينجا هيچ دروغي نيست“ دوست دارم در رشته گرافيك درس بخوانم. الان هم كاريكاتور مي كشم. دوست دارم يك خانه براي خودم داشته باشم. دوست دارم زندگي تشكيل بدهم. دوست دارم همه اين سال ها خواب باشد. يك روز بيدار شوم و ببينم كه همه اين چيزها پاك شده و من يك زندگي خوب دارم. يك خانه خوب، يك مدرسه خوب، يك خانواده خوب و “ فكر مي كنم هيچ كس به خاطر زندگي من مقصر نيست. هيچ كس. من هيچ كس را مقصر نمي دانم. ولي خيلي حسرت دارم. حسرت اينكه چرا جاي آدم هاي ديگر نيستم. چرا خانواده ام اين طور بودند، چرا اينجا هستم.
? من سامي هستم. 16 سالمه. 13 ساله كه توي بهزيستي هستم. هم پدر داشتم و هم مادر. پدرم معتاد بود. مادرم هم ما را گذاشت و رفت. من و برادرم مانديم پيش پدر معتادم، از پدرم بدم مي آمد. پدرم هم يك روز از تزريق مرد. مانديم توي خيابان. ما را آوردند بهزيستي“ اينجا همه چيز داريم. همه چيز. فقط“ محبت پدر و مادر نيست. دوست دارم خواننده بشوم. الان هم گيتار مي زنم. با پول لباسي كه مي دادند گيتار خريدم. دوست دارم درس بخوانم. يك شغل خوب داشته باشم. دوست دارم ليسانس مديريت بگيرم. دوست دارم آدمي بشوم كه بتوانم زندگي ام را جمع كنم، برادرم را زير بال و پرم بگيرم“ برادرم مجتمع غياثوند است. غير او هيچ كس را ندارم. هر موقع مراسمي باشد يا مددكارها هماهنگ كنند، مي توانيم همديگر را ببينيم. دو هفته قبل ديدمش، بعد از سه ماه. حسرت؟“ حسرت همكلاسي هايم را مي خورم. آنها كه صبح با مادر يا پدرشان مي آيند مدرسه. خيلي است. وقتي از من مي پرسند پدرت چه كاره است مي گويم معمار است. بنا است. من نخواستم پدرم هيچ كاره يي باشد. كاش فقط بود“ عزيزترين و با ارزش ترين چيزي كه دارم؟ عكسي از داداشم. اول راهنماييه. من از هيچ كس محبت نديدم. هيچ وقت، خانواده ام را هم هيچ وقت دوست نداشتم. امروز هم عصبانيت و ناراحتي ام را روي در و ديوار و تنه درخت خالي مي كنم. وقتي بزرگ شدم به همه پدر و مادرها مي گويم كه حواس شان به بچه هايشان باشد. مي گويند كه بچه جگرگوشه است. من به پدر و مادرها مي گويم كه به اين جگرگوشه ها توجه كنند و اهميت بدهند. بفهمند كه بچه ها چقدر با ارزشند. بهشان ياد مي دهم كه مثل پدر و مادر من نباشند كه ما را وسط خيابان رها كردند. بي عاطفه ها“
? من سهند هستم. 14سالمه. هشت ساله كه در بهزيستي هستم. پدرم اعتياد داشت. مادرم طلاق گرفت و من و برادرم رفتيم پيش پدر بزرگم. او هم ما را به بهزيستي تحويل داد. پدرم الان پيش پدر بزرگم زندگي مي كند. پرت از دنيا. از كل سال دو هفته خانه است. باقي روزها يا زندان است يا توي خيابان ها افتاده. مادرم هم ازدواج كرد و اصلاً خبر ندارم كجاست“ آن روزي كه به بهزيستي آمديم؟“ بدترين روز زندگي ام بود. يك روز سخت كه اول و آخر نداشت. تمام هم نمي شد“ من به پدر و مادرهايي مثل مال خودم هيچ وقت حق نمي دهم. هيچ وقت. اينها خيلي نامردند. هيچ نمي بخشم شان. احساس نمي كنم كه پدر و مادر دارم. آنها براي من مرده اند. مشكل بقيه بچه ها از من بيشتر است. بعضي بچه ها هيچ كس را ندارند. هيچ كس را. من حداقل يك برادر دارم. يك پدر بزرگ دارم. پدر بزرگي كه حداقل اگر خودش نمي توانست ما را نگه دارد جايي را براي ما پيدا كرد كه توي خيابان نمانيم“ فكر رفتن از اينجا ديوانه ام مي كند. نمي خواهم اين بچه ها را گم كنم. سامي، محسن، دوستاي من، اينها خانواده من هستند. آينده؟“ مي خواهم مهندس عمران بشوم. باشگاه بسكتبال مي روم. عضو تيم ليگ برتر پاس هستم. اگر هم امروز اينجا هستم به اين خاطر كه بتوانم در آينده دست برادر كوچكم را بگيرم و با خودم ببرم. اميد به آينده دارم. اميد كه بتوانم آينده ام را بسازم. گذشته را از ذهنم پاك كردم. مثل كسي كه تازه به دنيا آمده، يك زندگي تازه را شروع كردم. اگر مي خواستم با گذشته زندگي كنم هيچ چيز از من باقي نمي ماند“
---
- اينها دنياي عجيبي دارند.
ارسلان گليج يكي از چهار مربي پرورشگاه حاج باقري است. ديپلمه بازرگاني است و 20 سال قبل در طرح استخدام سازمان بهزيستي شركت كرده و به عنوان مربي پرورشگاه استخدام شده است. حرف زيادي براي گفتن ندارد. من هم سوال زيادي از او ندارم. 24 ساعت كار مي كند و 48 ساعت استراحت دارد. نمي توانم تصور كنم كه او مي تواند برادر بزرگ تر باشد براي اين پسرها كه هيچ كس را ندارند. پسرها او را به چشم «مربي» مي بينند همين. پسرها خانم چاووشي را هم به چشم مددكار مي بينند. همين.
---
خانم چاووشي يكي از مددكاران پرورشگاه است. ساعت كار خانم چاووشي از هشت صبح تا دو بعدازظهر است. زياد پيش آمده كه خانم چاووشي ساعاتي بعد از پايان وقت كار هم در پرورشگاه مانده چون يكي از بچه ها دير كرده و هنوز از مدرسه بر نگشته يا آن يكي به خاطر بيماري قلبي در بيمارستان بستري شده. خانم چاووشي توي دل بچه ها نيست. سعي كرده خودش را به آنها نزديك كند. مي گويد دوست شان دارد و دلش براي اين بچه ها مي سوزد. نگران آينده شان است و سازمان در قبال اين بچه ها وظيفه دارد. مي گويد با اين بچه ها آن طرف دنيا هم مي رود.
- مي توانيد براي من اين بچه ها را تعريف كنيد؟
- نمي دانم چطور.
- خيلي ساده. من نمي دانم كه بچه بهزيستي چه بچه يي است. شما كه شب و روز را با اين بچه ها سپري كرده ايد، به من بگوييد اين بچه ها چه كساني هستند؟
خانم چاووشي مي گويد؛ «اين بچه ها (بچه هاي بهزيستي) پر توقع اند.» مي گويد «اينها دوست دارند شما بهشان محبت كنيد ولي زمان كه بگذرد، اين امكان هست كه جواب محبت شما را ندهند و رودرروي شما هم بايستند و محبت شما را نديده بگيرند.» خانم چاووشي اصطلاح معروفي دارد؛ «اگر پنج انگشت را عسل كنيم و در دهان بچه شبانه روزي بگذاريم، گاز مي گيرد.» خانم چاووشي مي گويد؛ «هر كاري براي اين بچه ها انجام بدهيد، مي گويند كه كاري نكرده يي و حتي امكان درگير شدن و پرخاشگري هم هست.»
ادامه در صفحه 14
يکشنبه 5 آبان 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ابرار]
[مشاهده در: www.abrarnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 207]
-
گوناگون
پربازدیدترینها