واضح آرشیو وب فارسی:خراسان: روز تولدم مبارك!!
برخلاف روزاي گذشته كه ده بار ساعتت زنگ مي زنه و سيصدبار مامانت صدات مي كنه، از خواب ناز پا مي شي، بدن خشكت رو كه سالي يه بار هم ورزش نمي كنه كش و قوس مي دي واز رختخواب جدا مي شي.
باز هم برخلاف روزاي گذشته تختت رومرتب و پنجره اتاق رو باز مي كني و نسيم صبح پاييزي رو توي ريه هات فرو مي بري
بعد مي ري جلوي آينه و لبخند مليحي مي زني و به خودت مي گي: سلام، چه قدر بزرگ شدي! احساس خيلي قشنگي داري و همه چي برات زيباست. از يه هفته پيش كه داشتي تقويم روي ميزت رو ورق مي زدي منتظر اين روز بودي. در حالي كه مثه بچه كوچولوها لي لي مي كني مي ري براي صرف صبحانه و هر دقيقه منتظري كه اعضاي خانواده ات تولدت رو تبريك بگن و ماچت كنن.
اما خبري نيست كه نيست، با خودت فكرمي كني كه هنوز صبحانه نخوردن و فسفراي مغزشون ميزان نشده اما بعد از خوردن صبحانه هر كي مي ره دنبال كارش! وقتي به سمت محل كارت روانه مي شي هر دقيقه گوشي همراهت رو چك مي كني كه ببيني پيامك تبريكي فرستاده شده يا نه؟ آخه روز قبل با شيطنت تمام براي چند تا از دوستات اساماس فرستادي كه چي؟ فردا روز تولدمه يادت نره بهم تبريك بگي و سورپرايزم كني!
اما تواون گوشي لعنتي هم هيچي در اين مورد ديده نمي شه! محل كارت هم امن و امانه. بين تو و همكارات لبخندي رد و بدل مي شه و هركي سرش تو كار خودشه! اعصابت آروم آروم داره خط خطي مي شه...
ظهر كه داري برمي گردي خونه با خودت مي گي شايد مثه فيلما وقتي وارد خونه مي شي مي بيني همه اتاق رو شرشره و بادكنك بستن و به محض ورودت فشفشه ها روشن مي شه و همه با هم تولد، تولد، تولدت مبارك رو مي خونن و خوشحال و داد و بيداد و روبوسي و بعد كيك تولدت رو ميارن و تو شمع ها رو محكم فوت مي كني و كلي ادا و اطوار و ...
اما وقتي مي رسي خونه مي بيني هيچ خبري نيست، مامانت سردرده و دور سرش رو محكم با يك روسري بسته و خوابيده و بابات هم طبق معمول سرش توي روزنامه است و فقط جواب سلامت رو مي ده و مي گه: نهارت رو بخور تا سرد نشده!!
از خواهر و برادرات هم هيچ بخاري درنمياد ... مي ري آشپزخونه و دوست داري لااقل يه ليوان بشكني تا دق دلت خالي شه اما بي خيال مي شي. مي خواي با طعنه به همه شون بگي ناسلامتي امروز يه موجود باارزشي مثه من پا به عرصه حيات گذاشته اما منصرف مي شي. نمي دوني چرا امروز اين قدر مودب، متين و سر به زير شدي؟!
خودتو دلداري مي دي كه هنوز تا شب خيلي راهه شايد مي خوان اون موقع تولدت رو تبريك بگن. مي ري سراغ تلفن و مي خواي چند فحش نثار دوستاي نارفيقت كني اما بازم دندون رو جيگر مي ذاري و با خودت مي گي اون قدر پيامك هاي سركاري و بي مزه براشون فرستادم كه فكر كردن اينم از اون دسته است.
عصر همه اعضاي خانواده دور هم نشستن و چاي مي خورن و از اين در و اون در صحبت مي كنن. تو هم با قيافه اخمو نشستي و در جواب سوالاشون جمله هاي كوتاه رو با بي حوصلگي جواب مي دي. برات خيلي عجيبه كه امسال روز تولدت فراموش بشه!!
همين طور كه داري فكر مي كني يكهو صداي خش خش پلاستيكي از توي اتاق نظرت رو جلب مي كنه. دلت هري مي ريزه، صاف مي شيني و خودتو جا به جا مي كني. چند دقيقه بعد مامانت با يه پلاستيك از اتاق خارج مي شه و تو هر لحظه منتظري كادوي تولدت رو بگيري.
اما مامانت از تو پلاستيك يه جفت ميل و يه كلاف كاموا درمياره و شروع مي كنه به بافندگي!!!
ديگه تحمل نداري، كاسه صبرت لبريز شده، با عصبانيت مي ري تو اتاقت، دفتر خاطراتت رو برمي داري تا مثه هر سال يادگاري بنويسي اما چند ورق رو خط خطي مي كني و تصميم مي گيري بخوابي.
از غم و غصه خوابت نمي بره و هي ازاين پهلو به اون پهلو غلت مي زني ساعت 5/11 شبه، بايد يه طوري تخليه بشي، امروز خيلي منتظر بودي و كلي ضدحال خوردي، بالاخره طاقت نمياري و با صداي بلند داد مي زني اينگه ...اينگه اين... گه
يکشنبه 5 آبان 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خراسان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 247]