واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: سلام بچه ها
میخوام واستون امروز داستان یه دختر فراری رو بزارم که زندگیشو که از یه اشتباه شروع میشه تعریف میکنه
این قضیه توی تهران پیش اومده
ممکنه این مشکل سرهرکسی پیش بیاد
پس میخوام
بعد خوندن این داستان نظرتون رو بگین
اصلا چرا سرنوشت این دختر این جوری شد
میخوام بدونم مشکل کجاست
میتونست بهتر باشه یا نه؟
چه کسایی تو این مشکل ها دخیلند
مشکل ما از کجاست
و
.......
خلاصه
هرچی به نظرتون میرسه از این مشکلات و این دختر توی این داستان نظرتون رو بگین
پارتی
واسه اولین بار بود به دعوت دوست صمیم تو یه پارتی شرکت می کردم.....
خیلی دلم می خواست بدونم یه پارتی چه شکلیه اونجا چی کار می کنن تا اینکه یه روز آتوسا دوست صمیم گفت بیا پارتی دعوت شدیم.........
آتوسا آخه من که اون پسره رو نمی شناسم که بیام پارتی؟
بابا طرف رفیق نیما گفت هرکی رو دلت خواست دعوت کن.
نیما دوست پسر آتوسا خیلی دلم می خواست برم ببینم یه پارتی چه جوریه........
من تو یه خونواده نسبتا مؤمن بودم اونجوری که آتوسا می گفت تا 2شب حداقل طول می کشه........
بعد از کلی سرو کله زدن با مامانم بالاخره راضیش کردم دارم می رم مهمونی یکی ازهمکلاسی های پیش دانشگاهیم اونم باور کرد گفت از ساعت 10 دیرتر نمیای قول داد بابا رو هم راضی کنه......
آتوسا خیلی برام از پارتی تعریف می کرد واقعا دلم می خواست ببینم چه جوریه من تا اون موقع دوست پسرم نداشتن نمی دونم شاید می ترسیدم بابا مامانم بفهمن.......
آتوسا:ببین سپیده اونجا همه خیلی لباسای مرتب دختران همه آریش کرده تو آرایش می کنی؟
آخه اگه مامانم بفهمه......
آتوسا:بیبین ساعت 7 بیا خونه ما اینجا آرایش کن........
طرفای ساعت 7 بود که رفتم خونه آتوسا اونجا آتوسا حسابی رو صورتم کار کرد...........
نزدیکای 9 بود که نیما اومد دنبالمون نزدیک خونه رسیدیم صدای آهنگ میومد....
نمیا گفت:666گذاشتن واقعا آهنگش آدمو به هیجان میاورد....
معلوم بود خیلی خرج کرده بودن رقص نور گذاشته بودن وقتی رفتم تو خونه منظره ای دیدم که تا اونروز ندیده بودم دخترو پسر قاطی دارن می رقصن یکم اونورتر بطریهای مشروب رو دیدم سرووضع دخترارو دیدم لباسای خیلی باز با آرایش خیلی غلیظ تازه دیدم آرایش من در برابر اونا هیچه..........
تو این فکرو خیالا بودم که آتوسا گفت:بدجوری محو شدی!نمی خوای مانتوتو در بیاری؟
راستش یکم از اون صحنه جا خورده بودم واسه همین گفتم:نه حالا بعد در میارم.
آتوسا بهم یه ذره خندید گفت دختر خجالت نکش هم مانتوی خودمو در آورد هم مانتوی خودش رو..........
که یه پسره اومد طرفم......
سلام خانوم می تونیم باهم برقصیم؟
یکم سرخ شدم یه نگاهی به آتوسا کردم باز خندید گفت برو دیگه چرا اینقدر خجالتی....
اسم پسره سیاوش بود بعد از یه مدت اونم با آهنگای خیلی تند666 دستمو گرفت برد رو صندلی نشوند برام یه لیوان مشروب ریخت بهم خواست بده گفتم:
این چیه دیگه؟
خندید گفت ودکا تا حالا نخوردی نکنه ناشیی؟خیلی با خنده گفت
یه جورایی حرصم گرفت خواستم بهش ثابت کنم ناشی خودشه لیوان رو گرفتم همش رو یجا خوردم همونجور که اون مشروب می رفت تو معدم همونجورم آتیش گرفت معدم حسابی سرم گیج رفت اصلا چیزی نمی فهمیدم منو بلند کرد برد تو یکی از اتاق ها رو تخت منو خوابوند نمی دونم چقدر طول کشید که حالم بهتر شد........
بهم گفت حالت بهتر شده؟
سرمو براش تکون دادم.
با کنایه گفت دیدی خانوم خانوما تازه کار بودی!
باز رفت برام یه لیوان مشروب آورد گفت بخور....
ببین سیاوش اصلا حالم خوش نیست نمی خورم.
گفت:نه بخور حالت رو بهتر می کنه یه جورایی بزور داد بخورم....
دیگه زیاد از اون موقع یادم نمی یاد وقتی که نصفه لیوان رو خوردم گفتم دیگه نمی خورم لیوان رو از دستم گرفت گذاشت کنار..........
بعد خودشو بهم نزدیک کرد بعدم......
دیگه کار اون سیاوش تموم شده بود منکه زیاد از اون رابطه چیزی نفهمیدم یعنی اون موقع ناخاسته شد که رفیق سیاوش یک دفعه اومد تو اتاق و بعد سیاوش نمی دونم چی گفت فقط یه کلمه خیلی مسته یادمه.....اونم.........................
دیگه ساعت نزدیکای 12 شب بود که اومدیم تو سالن آتوسا منو دید بهم با شیطنت گفت:خوش گذشت!!
من هنوز مست بودم زیاد دورو بر خودمو نمی فهمیدم ساعت نزدیکای 1شب شد که گفتم می خوام برم حالم اصلا خوش نیست که سیاوش گفت می رسونمش.........
ساعت یک شب منم هنوز مستی تو سرم بود رسوند دمه در خونم شمارش رو بهم داد.. گفت:سپیده جون امشب خیلی بهم خوش گذشت عزیزم منتظر زنگت هستم.....
از ماشین پیاده شدم اصلا حواسم نبود که بابام داره از پنجره همه چی رو می بینه آخه کوچه ما بن بست بود ماشینم بیاد مخصوصا اون موقع شب صداش رو راحت می شه شنید.....
زنگ رو زدم بدون اینکه بپرسن کیه دررو باز کردن......
تا در خونه رو باز کردم بابام یه کشیده محکم بهم زد گفت:الان ساعت نزدیک دو شب کدوم گوری بودی؟اون پسره که از ماشینش پیاده شدی کی بود؟
تازه اون مشروبا از سرم پرید...فهمیدم که چیا اتفاق افتاده تنها کاری که کردم تو اون موقعیت رفتم تو اتاق درو بستم زدم زیر گریه بابام اونقدر پشت در دادو فریاد می کرد بالاخره مامانم گفت:مرد ولش کن فردا باهاش صحبت کن الان یه بلایی سرخودت میاری.....
تازه فهمیدم چه غلطی کردم تا نزدیکای صبح داشتم گریه می کردم....
همونجوری رو زمین خوابم برد....که صبح مامانم در زد خیلی مهربون ازم جریان دیشب رو پرسید منم زدم زیر گریه همه چی رو بهش گفتم.......
که ایکاش این کارو نمی کردم.....
وقتی تمام جریان رو مامانم برای بابام شب گفت:بابام با یه شلاق اومد تو اتاق گفت شماره اون پسر رو بده؟
هیچی نگفتم........اونم گرفت منو زیر باد کتک واسه اینکه مامانو دادش کوچیکم جلوشو نگیرن در اتاق رو قفل کرده بود.....
از بس منو زد مجبور شدم شماره تلفنش رو بدم بابام همون شب رفت از پسره واسه اغفال کردن من شکایت کرد..........
فردا صبح مامانم به بابام می گفت: مرد دیوونه ای می خوای دخترتو دستی دستی بدبخت کنی؟
بابام با عصبانیت گفت اگه این دختره تا الان زندس شانس آورده من نمی ذارم آبرومونو ببره باید با اون پسره ازدواج کنه..............
شوکه شده بودم ازدواج کنم انگار دنیا رو سرم خراب شده بود................
خدا خدا می کردم که پسره رو نتونن گیرش بیارن ولی بالاخره از اون چیزی که می ترسیدم به سرم اومد بابام پسره رو بقول خودش به تله کشید با زنگ منشی شرکتش به عنوان دوست شدن با اون پسره بعدم قرار .................
تو کلانتری سیاوش رو به جرم فریب من و تجاوز به من که یه دختر باکره بودم می ره بازداشتگاه.......
راستش نتونستم بگم که هم سیاوش هم یه لجن دیگه بهم تجاوز کرده.........
بعد از اینکه بابا و مامانش از جریان خبر دار می شن واسه اینکه آبرو خودشون نره اجباری مارو به عقد هم در میارن........
بابام اومد خونه بهم گفت ببین سپیده اگه کاری که بهت می گم رو نکنی باید از خونه من بری گمشی بیرون..........
اون موقع من مونده بودم چی کار کنم مجبور شدم از ترس بابام بله رو بگم اونم چه بله ای نه بابا مامان من چشم دیدن سیاوش رو داشتن نه، نه نه بابا اون.......
سیاوش یه آدم لجنی بود دیپلمش رو بازور گرفته بود هر چی که باباش می خواست براش تهیه
می کردن خودش که کار نمی کرد می دونی مجبور شدم به اصرار اونا تو خونه اونا زندگی کنم با خودم می گفتم حالا که گذشته تموم شده الان ازدواج کردم پس بهتر گذشته رو فراموش کنم............
مادر سیاوش چشم دیدنه منو نداشت یواش یواش شروع کرد برام مشکل درست کردن می خواست مثلا پسرش بدبخت نشه روزی هزار بار اسم عوضی مهسا رو میاورد می گفت تو داری زندگی پسرم رو خراب می کنی اگه تو قبلا تو بغل پسر من بودی از کجا معلوم که از این به بعد تو بغل پسر دیگه نباشی؟می گفت قرار بوده سیاوش با مهسا ازدواج کنه اونا همدیگرو دوست دارن تو باید گورت رو گم کنی از زندگیش بری بیرون.........
سیاوش باهات رفتارش چه جوری بود؟
هیچی اونم از من زیاد خوششون نمیومد جلو روم می گفت حرف مامانشو تکرار می کرد از کجا معلوم الان با کسه دیگه نباشی؟
می دونی چقدر این حرف ها روم تاثیر می ذاشت وقتی به بابام این حرف ها رو می زدم می گفت:خوب گوشات رو باز کن اگه بخوای برگردی اینجا من راهت نمی دم می ری گم می شی هر جایی که خاستی.............
اخرش هیچی ننش زهر ش رو ریخت منو طلاق دادن همش یه ماه بیشتر اونجا نبودم با یه چمدون رفتم با یه چمدونم برگشتم...........
دیگه از هرچی مرد بود بدم میومد......وقتی رسیدم دمه در خونه بابام بابام تا منو دید زدم زیر گریه وقتی همچی رو بهش گفتم گفت:
دختر آشغال تو واسه ما آبرو نذاشتی می دونی فامیل و همسایه راجع به ما چی می گن من پدرتم تو میای خونه ولی اگه پات رو بذاری بیرون دیگه بر نمی گردی..........
دوماه تو خونه بودم هیچ کس حق نداشت بهم زنگ بزنه مدرسم دیگه نمی رفتم از خونم نمی رفتم بیرون خیلی اذیتم می کردن دیگه برام موندن تو اون خونه غیر ممکن شده بود تصمیم رو گرفتم فرار می کنم از اون خونه........
شب که همه خواب بودن وسایلم رو جمع می کنم می رم یواش تو اتاق خواب اونا که از کیف بابام پول بردارم بابام می فهمه.......
همونجا کمربندش رو میاره می گیره اونقدر منو می زنه هر چی مامان می گه ولش کن کشتیش بابام گوشش به این حرف ها بدهکار نبود همش فریاد می کشید که تو این موقع شب با 50هزارتومن پول من کجا می ره دیگه اونقدر عصبی شدم از شدت فریادو گریه عین دیوونه ها عطر رو میز رو پرت کردم سمت بابام که خورد تو سرش بیهوش شد...........مامانم جیغ کشید کشتیش.....داادشم همونجا وقتی اون صحنه رو دید حمله کرد سمتم که اونم پرتش کردم.....که مامانم پاشد جیغ کشید برو گمشو بیرون از این خونه....
می رم از همتون خسته شدم شماها فکر کردید کی هستید؟
با گریه ساعت 3 نیمه شب از خونه اومدم بیرون تازه فهمیدم که چی کار کردم اونقدر می ترسیدم که نکنه واسه بابام اتفاقی افتاده باشه..............
ساعت سه شب تو خیابونا پرسه می زدم خیلی می خواستم برگردم خونه ولی دیگه امکان نداشت منو راه بدن...شب اول رو تو پارک بودم..........
پولیم همرام نداشتم هیچ جاییم نبود که من برم اونجا بگم از خونه فرار کردم یه غذایی بهم بدن.....
حدود دوروز تو پارک ملت بودم دیگه واقعا گرسنم بود پسرای زیادی شبا منو می دیدن بهم تیکه می نداختن با خودم گفتم حالا که اینا از خداشونه من باهاشون رفیق بشم خوب بشم حداقل اونا واسم غذا بخرن ولی من که چشمو گوش بسته بودم نمی دونستم وقتی یه پسر با چرب زبونی میاد باهام حرف می زنه بعدم دعوتم می کنه خونش چه قصدی داره..........
وقتی بعد از اولین بار با یه پسره رابطه داشتم بهم 40هزارتومن پول داد بدون اینکه اصلا باهاش راجع به پول حرف بزنم آخه بهم بعد از اینکه غذا خوردم برام یه فیلم گذاشت وقتی از این فیلما واسه اولین بار دیدم حالم بهم خورد از رابطه خاطره بدی داشتم رابطم توی اون پارتی باعث همه بدبختیام شد بلند شدم که برم گفت کجا؟
گفتم می خوام برم؟
پسره گفت:یعنی چی میخوای بری امشب باید با من باشی پس من تورو واسه چی خونم آوردم؟
اومدم که برم دستم رو گرفت و............
بعدم 40 هزارتومن بهم پول داد گفت ما همدیگرو تا حالا ندیدیم.........
از اون شب بود که هم مجبور شدم هم اینکه پول خوبی می شه بدست آورد ولی بعد از اون جریان هنوز نمی تونستم با این مسئله کنار بیام....
یادمه 40 هزارتومن دوهفته تونستم باهاش بگذرونم ولی دیگه داشت هوا سرد می شد مجبور شدم که باز دست به این کا بزنم با خیلی ها دوست شدم که بعضی هاشون واقعا انسان بودن بهم کمک کردن آپارتمان بگیرم....................ولی....
بابام یه ماه بعد از رفتن من دق کرد مرد.................
به نظر شما مقصر کیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 166]