تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 30 بهمن 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):روزه نفس از لذتهاى دنيوى سودمندترين روزه‏هاست.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

armanekasbokar

armanetejarat

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

بانک کتاب

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

خرید از چین

خرید از چین

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

کاشت ابرو طبیعی

پارتیشن شیشه ای اداری

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

چاکرا

استند تسلیت

پی ال سی زیمنس

دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک

تعمیر سرووموتور

تحصیل پزشکی در چین

مجله سلامت و پزشکی

تریلی چادری

ایونا

تعمیرگاه هیوندای

اوزمپیک چیست

قیمت ورق سیاه

چاپ جزوه ارزان قیمت

کشتی تفریحی کیش

تور نوروز خارجی

خرید اسکرابر صنعتی

طراحی سایت فروشگاهی فروشگاه آنلاین راه‌اندازی کسب‌وکار آنلاین طراحی فروشگاه اینترنتی وب‌سایت

کاشت ابرو با خواب طبیعی

هدایای تبلیغاتی

زومکشت

فرش آشپزخانه

خرید عسل

قرص بلک اسلیم پلاس

کاشت تخصصی ابرو در مشهد

صندوق سهامی

تزریق ژل

خرید زعفران مرغوب

تحصیل آنلاین آمریکا

سوالات آیین نامه

سمپاشی سوسک فاضلاب

مبل کلاسیک

بهترین دکتر پروتز سینه در تهران

صندلی گیمینگ

کفش ایمنی و کار

دفترچه تبلیغاتی

خرید سی پی

قالیشویی کرج

سررسید 1404

تقویم رومیزی 1404

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1860729344




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

داستان حمام


واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: صدای فریاد را من وقتی شنیدم که سر و صورتم را صابون زده بودم وچشمهایم بسته بود. اما فوراً چشمهایم را باز کردم و دیدم که یک نفر روی کف سیمانی حمام افتاده است و دارد دست و پا میزند و جیغ میکشد.
صابون چشمهایم را سوزاند. چشمها را دوباره بستم و سرم را زیر دوش گرفتم، و بعد چشمهایم را باز کردم.
دکتر کیانی بود که لحظة پیش کنار من ایستاده بود و داشت خودش را میشست. حالا چند نفر از زندانیها دورش ریخته بودند و میخواستند دست و پایش را بگیرند. کیانی درشت و سنگین بود و دست و پای ستبری داشت، و چون تنش صابونی و لغزنده بود، زندانیها نمیتوانستند بگیرندش، و او لای دست و پایشان میغلتید و سرش را مثل پتک به کف حمام میکوبید، و کف حمام که گویا زیرش خالی بود صدای طبل مانندی میداد. زندانیهای لخت، دورش گره خورده بودند. همة تنها سفید و بیخون بود، غیر از تن خود کیانی که رنگ گندمی داشت و لای دست و پاهای دیگر دیده میشد.
لحظة بعد مرکز گره از تکان افتاد. چند نفر از زندانیها جدا شدند. و باقیشان لاشة خیس و صابونی را آهسته بلند کردند و به طرف در گرم خانه بردند. من از لای تنهای برهنه یک لحظه صورت او را دیدم، و دیدم که رنگش سفید شده و بینیاش تیغ کشیده است. زندانیهای برهنه او را از پا از در گرمخانه بیرون بردند.
حالا گرداگرد گرمخانه دوشها همینطور باز بود و آدمهای برهنة خیس کنار دوشها سرجای خود خشکشان زده بود، و یک گل درشت آفتاب از دریچة سقفی وسط گرمخانه میتابید. بعد که من صدای ریزش آب دوشها را شنیدم به نظرم آمد که لحظههای پیش از آن را در سکوت مطلق رویایی گذرانده بودم. شاید کف صابون گوشام را گرفته بود.
ما چهل و چند نفر میشدیم و بازداشتگاهمان پشت پاسدارخانة لشکر بود. اتاق بازداشتگاه دو پنجرة بزرگ رو به میدان مشق داشت. پشت پنجرهها توری میلة آهنی کشیده بودند و همیشه یک سرباز تفنگ به دوش زیر پنجرهها کشیک میداد.
منظرة میدان مشق، که آن طرفش انبوه کاخ و چنار و زبان گنجشک پشت هم صف کشیده بودند از پشت توری مثل تابلو نقاشی بود، مگر وقتی که بهداریها از آنجا میگذشتند و همة ما برای تماشای آنها پشت پنجره جمع میشدیم و مسخرهشان میکردیم.
و بهداریها همزندانیهای ناخوش و ناجور بودند که در بهداری، دویست سیصد متری پاسدارخانه، نگهشان میداشتند، و چون ساختمان بهداری مستراح و دستشویی نداشت، روزی دوبار سربازها آنها را سینه میکردند و از میدان مشق میگذراندند و میآوردنشان به زندان ما تا از دستشویی و مستراح ما استفاده کنند و برگردند.
صف بهداریها مثل یک جوخة شکست خورده بود. یکیشان ابراهیمی گردن شکسته بود، که من نمیدانستم چرا به او میگفتیم «گردن شکسته» چون گردنش درست بود و فقط بازوهایش شکسته بود و قفسة سینه و دستهاش را تا آرنج گچ گرفته بودند و مثل مترسک دستهایش باز بود و بایستی یک نفر لیوان آب جلو دهانش بگیرد و تو مستراح دکمة شلوارش را برایش باز کند. یکی دیگرشان حسین کرمانی بود، که باز من نمیدانستم اسمش کرمانی است یا چون کرمانی است به او میگوییم کرمانی. حسین کرمانی نمیتوانست بایستد. اما غیر از این عیبی نداشت و اگر دو نفر زیر بغلش را میگرفتند که نیفتد. خودش میتوانست راه برود، و خنده و شوخی هم میکرد. یکی دیگرشان آدمی بود که اسمش را نمیدانستم. همیشه دولادولا راه میرفت، چون که نمیدانم با تیغ یا شیشه شکسته خواسته بود شکم خودش را پاره کند و بعد که شکمش را دوخته بودند پوست شکمش گویا طوری کشیده شده بود که نمیتوانست راست بایستد. یکیشان هم حبیب بود که هیچ عیب و علتی نداشت. اما با قد بلندش عبا روی دوش میانداخت و یک پیپ دسته خمیده به لب میگذاشت و به همه چیز و همه کس شتروار آهسته سرتکان میداد. یکیشان هم دکتر کیانی بود که چون حالش بد بود بیرون نمیآوردنش و زیرش لگن میگذاشتند.
من خود دکتر کیانی را ندیده بودم. اما چند هفته بود که ملاقاتیهایش را عصر دوشنبه میدیدم که میآمدند و او را ندیده برمیگشتند. یکی از ملاقاتیها یک پیرزن خمیدة عینکی بود که تا غروب در اتاق ملاقات مینشست و هرازچندی دستش را روی زانوش میزد و میگفت «کجا آوردنت، مادر؟» ولی از چند روز قبل از آن روز بهداریها گفته بودند که این دفعه خیال دارند دکتر کیانی را به حمام بیاورند.
حمام دوراز پاسدارخانه بود. صبح دوشنبه که میخواستند ما را ببرند یک جوخه سرباز با تفنگ و سرنیزه جلو در پاسدارخانه حلقه میزدند و ما باروبندیلمان را برمیداشتیم و به میان حلقة سربازها میرفتیم. این بار سربازها ما را سینه میکردند و از میدان مشق میگذراندند و جلو بهداری نگهمان میداشتند تا بهداریها هم بیایند. بعد همه به طرف حمام راه میافتادیم.
درراه تا میتوانستیم آهسته میرفتیم تا بیشتر درهوای آزاد نفس کشیده باشیم. توی راه آدمهای آزاد را از دور میدیدیم که برای خودشان اینطرف و آنطرف میرفتند. از دیدن آدمهای آزاد، هوای محو و مبهم آزادی در دلمان زنده میشد و دلمان قدری میگرفت. اما تماشای افق گستردة دنیای بیرون زندان و نفس کشیدن درهوای صاف و سرد ما را مست میکرد و گاهی آنقدر یاوه میگفتیم و میخندیدیم که سربازها به ما تشر میزدند.
آن روز هم جلو بهداری ایستادیم تا بهداریها بیایند. اول از همة دکتر کیانی بیرون آمد. جوان و میانه بالا و چهارشانه و گندمگون بود. قیافة ورزشکارها را داشت. هیچ به نظر ناخوش نمیآمد. همینکه از در بیرون آمد خندید و یک دستش را با پنجة باز برای ما تکان داد. با دست دیگرش بقچة لباسهایش را زیر بغل گرفته بود. جلو که آمد و قاطی ما شد چند نفر از ما که میشناختنش با او روبوسی کردند. او با همه سلام علیک و احوالپرسی کرد.
بعد همه راه افتادیم و میدان مشق را پشت سرگذاشتیم و وارد زمینهای سنگلاخی شدیم که دو طرفش سیمخاردار کشیده بودند. پشت سیم، تانکهای سیاه زیتونی صف کشیده بودند. در سایة تانکها برفی که دو روز پیش باریده بود، هنوز بود. آفتاب ضعیفی میتابید. به حمام که رسیدیم دیدیم در بسته است و ما را پشت در بسته نگاه داشتند.
ما میدانستیم که چرا ما را پشت در نگه میدارند. ما هفتة پیش پول گروهبان حمامی را نداده بودیم و این هفته هم خیال داشتیم ندهیم.
از پول ملاقاتیهامان هر هفته نفری سه چهار تومان به هر کدام ما میرسید، و همه را اکبر نگه میداشت، و گروهبان حمامی از ما نفری یک تومان پول حمام میگرفت. یک روز پیش خودمان فکر کردیم که چون زندانی هستیم نباید پول حمام بدهیم و تصمیم گرفتیم که دیگر پول ندهیم.
ولی آن روز از کار خودمان پشیمان شدیم. چون که هوا خیلی سرد بود، و ما هر چه روی پای خودمان میان حلقة سربازها جستوخیز کردیم، گرم نشدیم. آفتاب کمرنگی هم که روی ما میتابید زیر ابر رفت. سربازها هم سردشان بود و رنگشان رفتهرفته کبود میشد و از نوک بینی بعضیشان یک قطرة زلال آب آویزان بود.
کیانی حالش بد شد. دو نفر از زندانیها بقچهشان را زمین گذاشتند و کیانی را روی بقچهها نشاندند. بقچة خودش زیر بغلش بود. انگار یادش نبود. بچهها به اکبر گفتند که بهتر است پول حمام را بدهد.
وقتی که در حمام را باز کردند دست و پای ما کرخت شده بود. وقتی که داخل رخت کن شدیم شیشة عینک من تار شد، و من عینکم را برداشتم تا جلو پایم را ببینم. گل و گوشمان که یخ بود در هوای ولرم رخت کن به مورمور افتاد.
بعد لخت شدیم و به گرمخانه رفتیم. و من همین که سروصورتم را صابون زدم صدای فریاد را شنیدم و چشمهایم را باز کردم.
بعد از آنهمه وارفته بودند. بعد تندتند خودشان را زیر دوش آب کشیدند و بهدو از گرمخانه بیرون رفتند. من هم دستمالها و زیر پوشهام را که روی سکوی سیمانی جلوم خیس کرده بودم، نشسته آب کشیدم و با تن خیس به رختکن رفتم. از گرمخانه که بیرون آمدم هوای رخت کن یخ بود و به تن آدم شلاق میزد، و زمینش هم زیر پا سرد و سفت بود.
روی سکوها بوریا پهن بود، و بیرون که آمدم دیدم دکتر کیانی را روی یکی از پوریاها دراز کردهاند و یک لنگ رویش انداختهاند. چند نفر از زندانیها هنوز لخت بالای سرش ایستاده بودند. کیانی رنگش سفید و شفاف شده بود و پرههای بینیاش باز و چشمهایش بسته بود. سینهاش بالا و پایین میرفت. انگشتهای کلفت پاهایش از زیر لنگ بیرون زده بود.
وقتی که لباسمان را میپوشیدیم من توی پاکت سیگارم یک سیگار پیدا کردم. اکبر که پهلوی من لباس میپوشید نصف سیگار را از من گرفت. اکبر سیگار نمیکشید. وقتی که نصف سیگار لهیده را به لب گذاشت دیدم که هرچه خون بود از لبهاش رفته بود و لبهاش سفید شده بود. وقتی که خودم خواستم سیگار را از لبم بردارم دیدم که دستم میلرزد. به دست اکبر نگاه کردم، به نظرم آمد که دستش نمیلرزد. سقف حمام طاق ضربی بود و میان ستونها تیر چوبی افقی کار گذاشته بودند، و وسط رختکن یک حوض خالی بود. حمام مثل مسجد خالی بود. سینة کیانی همین طور بالا و پایین میرفت.
بعد گروهبان حمامی از بیرون وارد شد و صدا زد:
«زودتر بیا بیرون!»
من و اکبر لباسهامان را خیلی آهسته میپوشیدیم، برای این که آخر سر بدانیم که تکلیف کیانی چه میشود. گروهبان دوربینه گشت و همه را بیرون کرد و به ما گفت:«بجنبین!»
اکبر گفت:«سرکار ما پهلوی مریض میمانیم.»
گروهبان گفت:«لازم نیست. فرمودهن باشه. بقیه برن.»
من گفتم:«ممکنه بازهم حالش به هم بخوره.»
گروهبان گفت:«جون آبجیش، خودش میدونه از این شوخیها نداریم.»
آخرین نفری که از رختکن بیرون رفت ابراهیمی گردن شکسته بود. که چون از رو نمیتوانست از در بیرون برود چرخید و از پهلو بیرون رفت.
بعد گروهبان ما را هم بیرون کرد. من دم در چرخیدم و فضای نیمه تاریک رختکن را نگاه کردم. دکتر کیانی تنها و بیکس زیر لنگ دو نم روی بوریای خشک خوابیده بود و رنگش سفید مهتابی بود. روی حاشیة بینه، کنار بوریاها جای پاهای خیس باقی مانده بود. گچ بند کشی طاقهای حمام به طرز عجیبی به نظرم تازه و سفید آمد.
بیرون، آسمان گرفته و هوا تیره و زمین یخ بسته بود. وقتی که راه افتادیم دیگر نمیخواستیم خیلی آهسته برویم. زندانیها دیگر حرف نمیزدند. رنگشان پریده بود و ریش یک هفتهشان روی رنگ پریدهشان سیاه میزد.
در راه هیچ حرف نزدیم. توری من که زیرپوشهای خیس توش بود از رفتنه خیلی سنگینتر بود. فکر کردم که ملاقاتیهای دکتر کیانی که امروز قرار بود ملاقات کنند باز هم نومید برمیگردند.
وقتی که به سنگلاخ قبل از میدان رسیدیم ناگهان ابراهیمی گردن شکسته گفت:«اه. بچهها این حیوون را از زمین بردارین ببینیم چیه.» حبیب خم شد و چیزی را از زمین برداشت و جلو صورت ابراهیمی گردن شکسته گرفت. یک پرندة کوچک مرده بود. تازه هم مرده بود، چون که پرهاش مرتب و پاکیزه و براق بود. من هرگز همچو پرندهای ندیده بودم. رفتم جلو نگاه کردم. دهن بستهاش گشاد بود و یک قیطان زرد دورش کشیده بود و پرش سیاه و دمش دراز بود. پنجههای لاغرش را جمع کرده بود.
یکی گفت:«ساره.»
یکی گفت:«نه، پرستوس.»
«خوب میبینی که مرده.»
«خوب تازه مرده.»
«خوب از سرما مرده دیگه.»
مرگ در چهرة پرنده هیچ وحشتی برجا نگذاشته بود. از هرچه مرده بود، خیلی راحت و آرام مرده بود. حبیب پرندة مرده را چند قدم دیگر در دستش نگه داشت و بعد آهسته خم شد و آن را زمین گذاشت. ما از پرنده گذشتیم. گروهبانی که پشت سر ما میآمد پرنده را برداشت و با نگاه بدگمانی آن را برانداز کرد. بعد دور سرش چرخاندش و به پشت سیمهای خاردار، روی تانکهای سیاه پرتش کرد. ابراهیمی گردن شکسته گفت:«بچهها این دفعه پول حمام دادیم؟»
اکبر گفت:«نه.»






این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فان پاتوق]
[مشاهده در: www.funpatogh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 141]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن