تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 15 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):هر که خدا رابشناسد ترس او در دلش می افتد و هر از خدا ترسان باشد نفسش از دنیا باز ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

ساختمان پزشکان

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

خودارزیابی چیست

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1838143592




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

پاكوتاه، سگ كوچولوي با وفا


واضح آرشیو وب فارسی:آفرينش: پاكوتاه، سگ كوچولوي با وفا
پاكوتاه سگ كوچك و شادي بود كه در يك خانه بزرگ با آقا و خانم صاحبخانه زندگي مي‌كرد. يك روز اين سگ كوچولوي با مزه فهميد كه خداوند به زودي به آقا و خانم فرزندي خواهد داد. پاكوتاه نمي‌دانست كه اگر بچه‌اي به جمع آن خانواده كوچك اضافه شود همه چيز عوض خواهد شد. در همين روزها بود كه پاكوتاه با يك سگ ديگر به نام مشكي آشنا شد كه هيچ خانه و صاحبي نداشت او به هر كجا كه مي‌خواست مي‌رفت و هر كاري كه او را خـوشـحال مي‌كرد انجام مي‌داد. در يكي از ديدارهايشان، مشكي به پاكوتاه و دوستان او (چاق و لا‌غر) گفت: باور كنيد ورود بچه‌ها به جمع خانواده همه چيز را عوض خواهد كرد. وقتي بچه بيايد به جز دردسر نبايد انتظار چيز ديگري را داشت. اگر باور نداريد صبر كنيد آن وقـت خـودتـان مـتوجه خواهيد شد. اما در واقع مشكي اشتباه مي‌كرد، وقتي نوزاد به دنيا آمد پاكوتاه احساس كرد كه بايد از يك موجود زيبا، دوست داشتني و جالب مواظبت و نگهداري كند. چند هفته بعد آقا و خانم صاحبخانه مجبور شدند براي مسافرتي كوتاه از خانه بروند. به خاطر همين سارا به آن خانه آمد تا از بچه مراقبت كند. قبل از حركت، آقا به پاكوتاه گفت: به عمه سارا در نگهداري بچه كمك كند.البته عمه سارا هم گربه‌هاي كوچكش را همراه خود آورده بود. اين گربه‌ها دردسرهاي زيادي درست مي‌كردند. پاكوتاه مدام به گربه‌ها پارس مي‌كرد، اما به هر حال آنها رفتارشان را عوض نمي‌كردند. همين مشكلا‌ت باعث مي‌شد عمه سارا سر پاكوتاه داد و فرياد و او را سرزنش كند. عمه سارا فكر مي‌كرد كه پاكوتاه قصد دارد به گربه‌هاي كوچك او آسيب بـرساند به همين خاطر روبه پاكوتاه كرد و گفت: بايد براي تو پوزه بند بخرم. او پاكوتاه را با خود به مغازه مخصوص اجناس حيوانات خانگي برد و يك پوزه بند بـرايـش خـريـد. الـبـتـه پوزه بند بزرگتر و سنگين‌تر از آن چيزي بود كه پاكوتاه بتواند آن را تحمل كند پس تصميم گرفت از آنجا فرار كند. آنقدر دويد و دويد تا كاملا‌ از آن خانه دور شد.هنگامي كه لحظه‌اي ايستاد تا نفسي تازه كند فهميد كه به قسمت عجيب و وحشتناكي از شهر آمده است و توسط چندين سگ بدجنس و گرسنه محاصره شده است. در همان لحظه دوست قديمي‌اش مشكي، به كمك او آمد وقتي ديد كه پاكوتاه در خطر است، سعي كرد با آن سگ‌هاي ولگرد مبارزه كند و آنها را آنقدر دنبال كند تا دست از آزار و اذيت پاكوتاه بردارند. هنگامي كه سگ‌هاي ولگرد حسابي تنبيه شدند مشكي نيز آنها را رها كرد و پيش پاكوتاه برگشت. وقتي ديد كه او پوزه‌بندي به صورت بسته است آهي كشيد و گفت: طفلكي پاكوتاه كوچولو! او پاكوتاه را به باغ وحشي برد كه با كمك دوستش سگ آبي بندهاي پوزه بند را بجود و پاكوتاه را رها كند. بعد از آن، مشكي به پاكوتاه گفت: با هم به ديدن يكي از جاهاي زيبايي بروند كه بسيار مورد علاقه مشكي است. هر دوي آنها آنقدر گرسنه بودند كه در مدت كوتاهي يك بشقاب غذا را تمام كردند. بعد از غذا آرام با هم قدم مي‌زدند و راجع به اتفاقاتي كه براي آنها افتاده بود صحبت مي‌كردند، پاكوتاه به مشكي گفت كه بايد به خانه برگردد چون به صاحبانش قول داده بود تا از بچه آنها مراقبت كند، مشكي گفت: باشه اما بيا اول با هم به پارك برويم و كمي بازي كنيم. پاكوتاه با اين كار مخالف بود ولي قبل از اينكه حرفي بزند ديد كه مشكي به مزرعه كناري حمله‌ور و دنبال جوجه‌هايي كرد كه از ترس در حال ناليدن و جيك جيك كردن بودند. ناگهان نگهبان مزرعه از راه رسيد و قبل از اينكه پاكوتاه بفهمد او كيست و چه منظوري دارد، آن را دستگير كرده و به محل حيوانات گمشده تحويل داد. پاكوتاه از اينكه خودش را در ميان حيوانات وحشي و بي‌صاحب مي‌ديد ناراحت بود. به خصوص زماني كه فهميد سگ‌هاي ديگر قصد آزار و اذيت او را نيز دارند. سگي كه رئيس ناميده مي‌شد پيش پاكوتاه آمد و خواست تا براي او كاري انجام داده باشد به همين خاطر رو به حـيـوانـات گـمـشـده ديگر كرد و گفت: مگر نمي‌بينيد كه اين سگ نشان مخصوص طلا‌يي برگردن دارد و حسابي هم ترسيده است؟ پس چرا او را رها نمي‌كنيد؟ سگ‌هاي ديگر با حسادت تمام به پاكوتاه نگاهي انداختند و سپس از كنار او دور شدند. هنگامي كه پاكوتاه به خانه برده شد مشكي او را ديد و گفت: از اينكه تو دردسر افتاده بودي خيلي متاسفم، اما پاكوتاه آنقدر از دست او عصباني و ناراحت بود كه اصلا‌ به حرفهاي او توجهي نـكـرد.آن شـب، پـاكـوتاه موشي را ديد كه كنار درخت انگور در كمين نشسته است و مي‌خواهد به اتاق بچه حمله كند، پس تا جايي كه مي‌توانست با صداي بلند پارس كرد. وقتي مشكي صداي پارس كردن پاكوتاه را شنيد سريعا به سمت او دويد و پرسيد: چه اتفاقي افتاده است؟ پا كوتاه هم كل ماجراي آن موش را براي مشكي بازگو كرد. مشكي خود را به خانه رساند از پله‌ها بالا‌ رفت. پاكوتاه هم قلاده و زنجيري كه بدان بسته شده بود را بازور كشيد تا بالاخره آن را پاره كرد، سپس به سمت اتاق بچه دوان دوان رفت تا بتواند به مشكي كمك كند و جان بچه را از دست موش بدجنس نجات دهند. وقتي عمه سارا پاكوتاه و مشكي را در اتاق بچه ديد بسيار عصباني شد و با داد و فرياد گفت: سگ‌هاي وحشي، از اينجا دور شويد. خود را از بچه دور كنيد. بلا‌فاصله عمه سارا به نگهباني خانه حيوانات گمشده تلفن كرد و از او خواست تا براي دستگيري مشكي سريعا به خانه آنها بيايد . آن شب وقتي آقا و خانم صاحبخانه به خانه برگشتند، پاكوتاه به آن دو در پيدا كردن آن موش مرده كمك كرد. آقاي صاحبخانه به پاكوتاه گفت: من فكر مي‌كنم تو و دوستت سعي داشتيد از جان فرزند من محافظت كنيد من از هر دوي شما متشكرم، در همين لحظه چاق و لا‌غر كه از دوستان صميمي پاكوتاه بودند براي پيدا كردن مشكي از خانه خارج شدند و گاري مخصوص حمل حيوانات گمشده را كه به سمت باغ وحش در حركت بود پيدا كردند. چاق با صداي بلند شروع به پارس كرد، آنقدر بلند كه اسب‌هاي گاري ترسيدند و رم كردند و گاري نيز به مانعي برخورد كرد و وارونه شد، يك چرخ گاري روي بدن چاق افتاد همه به كمك او شتافتند. يكي از پاهاي چاق شكسته بود اما به زودي خوب مي‌شد، البته آقاي صاحبخانه و پاكوتاه هم به موقع به محل حادثه رسيدند و توانستند مشكي را از اسارت نجات دهند. آقا و خانم صاحبخانه از مشكي هم تشكر كردند و از او خواستند تا براي هميشه پيش آنها بماند. وقتي تولد يك سالگي كودك شد همگي خوشحال و شاد بودند. پاكوتاه و مشكي هم صاحب 4 توله كوچولو و زيبا شده بودند. با وجود آنها شادي آن خانه تكميل شد.
 پنجشنبه 2 آبان 1387     





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: آفرينش]
[مشاهده در: www.afarineshdaily.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 87]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن