واضح آرشیو وب فارسی:آفرينش: پاكوتاه، سگ كوچولوي با وفا
پاكوتاه سگ كوچك و شادي بود كه در يك خانه بزرگ با آقا و خانم صاحبخانه زندگي ميكرد. يك روز اين سگ كوچولوي با مزه فهميد كه خداوند به زودي به آقا و خانم فرزندي خواهد داد. پاكوتاه نميدانست كه اگر بچهاي به جمع آن خانواده كوچك اضافه شود همه چيز عوض خواهد شد. در همين روزها بود كه پاكوتاه با يك سگ ديگر به نام مشكي آشنا شد كه هيچ خانه و صاحبي نداشت او به هر كجا كه ميخواست ميرفت و هر كاري كه او را خـوشـحال ميكرد انجام ميداد. در يكي از ديدارهايشان، مشكي به پاكوتاه و دوستان او (چاق و لاغر) گفت: باور كنيد ورود بچهها به جمع خانواده همه چيز را عوض خواهد كرد. وقتي بچه بيايد به جز دردسر نبايد انتظار چيز ديگري را داشت. اگر باور نداريد صبر كنيد آن وقـت خـودتـان مـتوجه خواهيد شد. اما در واقع مشكي اشتباه ميكرد، وقتي نوزاد به دنيا آمد پاكوتاه احساس كرد كه بايد از يك موجود زيبا، دوست داشتني و جالب مواظبت و نگهداري كند. چند هفته بعد آقا و خانم صاحبخانه مجبور شدند براي مسافرتي كوتاه از خانه بروند. به خاطر همين سارا به آن خانه آمد تا از بچه مراقبت كند. قبل از حركت، آقا به پاكوتاه گفت: به عمه سارا در نگهداري بچه كمك كند.البته عمه سارا هم گربههاي كوچكش را همراه خود آورده بود. اين گربهها دردسرهاي زيادي درست ميكردند. پاكوتاه مدام به گربهها پارس ميكرد، اما به هر حال آنها رفتارشان را عوض نميكردند. همين مشكلات باعث ميشد عمه سارا سر پاكوتاه داد و فرياد و او را سرزنش كند. عمه سارا فكر ميكرد كه پاكوتاه قصد دارد به گربههاي كوچك او آسيب بـرساند به همين خاطر روبه پاكوتاه كرد و گفت: بايد براي تو پوزه بند بخرم. او پاكوتاه را با خود به مغازه مخصوص اجناس حيوانات خانگي برد و يك پوزه بند بـرايـش خـريـد. الـبـتـه پوزه بند بزرگتر و سنگينتر از آن چيزي بود كه پاكوتاه بتواند آن را تحمل كند پس تصميم گرفت از آنجا فرار كند. آنقدر دويد و دويد تا كاملا از آن خانه دور شد.هنگامي كه لحظهاي ايستاد تا نفسي تازه كند فهميد كه به قسمت عجيب و وحشتناكي از شهر آمده است و توسط چندين سگ بدجنس و گرسنه محاصره شده است. در همان لحظه دوست قديمياش مشكي، به كمك او آمد وقتي ديد كه پاكوتاه در خطر است، سعي كرد با آن سگهاي ولگرد مبارزه كند و آنها را آنقدر دنبال كند تا دست از آزار و اذيت پاكوتاه بردارند. هنگامي كه سگهاي ولگرد حسابي تنبيه شدند مشكي نيز آنها را رها كرد و پيش پاكوتاه برگشت. وقتي ديد كه او پوزهبندي به صورت بسته است آهي كشيد و گفت: طفلكي پاكوتاه كوچولو! او پاكوتاه را به باغ وحشي برد كه با كمك دوستش سگ آبي بندهاي پوزه بند را بجود و پاكوتاه را رها كند. بعد از آن، مشكي به پاكوتاه گفت: با هم به ديدن يكي از جاهاي زيبايي بروند كه بسيار مورد علاقه مشكي است. هر دوي آنها آنقدر گرسنه بودند كه در مدت كوتاهي يك بشقاب غذا را تمام كردند. بعد از غذا آرام با هم قدم ميزدند و راجع به اتفاقاتي كه براي آنها افتاده بود صحبت ميكردند، پاكوتاه به مشكي گفت كه بايد به خانه برگردد چون به صاحبانش قول داده بود تا از بچه آنها مراقبت كند، مشكي گفت: باشه اما بيا اول با هم به پارك برويم و كمي بازي كنيم. پاكوتاه با اين كار مخالف بود ولي قبل از اينكه حرفي بزند ديد كه مشكي به مزرعه كناري حملهور و دنبال جوجههايي كرد كه از ترس در حال ناليدن و جيك جيك كردن بودند. ناگهان نگهبان مزرعه از راه رسيد و قبل از اينكه پاكوتاه بفهمد او كيست و چه منظوري دارد، آن را دستگير كرده و به محل حيوانات گمشده تحويل داد. پاكوتاه از اينكه خودش را در ميان حيوانات وحشي و بيصاحب ميديد ناراحت بود. به خصوص زماني كه فهميد سگهاي ديگر قصد آزار و اذيت او را نيز دارند. سگي كه رئيس ناميده ميشد پيش پاكوتاه آمد و خواست تا براي او كاري انجام داده باشد به همين خاطر رو به حـيـوانـات گـمـشـده ديگر كرد و گفت: مگر نميبينيد كه اين سگ نشان مخصوص طلايي برگردن دارد و حسابي هم ترسيده است؟ پس چرا او را رها نميكنيد؟ سگهاي ديگر با حسادت تمام به پاكوتاه نگاهي انداختند و سپس از كنار او دور شدند. هنگامي كه پاكوتاه به خانه برده شد مشكي او را ديد و گفت: از اينكه تو دردسر افتاده بودي خيلي متاسفم، اما پاكوتاه آنقدر از دست او عصباني و ناراحت بود كه اصلا به حرفهاي او توجهي نـكـرد.آن شـب، پـاكـوتاه موشي را ديد كه كنار درخت انگور در كمين نشسته است و ميخواهد به اتاق بچه حمله كند، پس تا جايي كه ميتوانست با صداي بلند پارس كرد. وقتي مشكي صداي پارس كردن پاكوتاه را شنيد سريعا به سمت او دويد و پرسيد: چه اتفاقي افتاده است؟ پا كوتاه هم كل ماجراي آن موش را براي مشكي بازگو كرد. مشكي خود را به خانه رساند از پلهها بالا رفت. پاكوتاه هم قلاده و زنجيري كه بدان بسته شده بود را بازور كشيد تا بالاخره آن را پاره كرد، سپس به سمت اتاق بچه دوان دوان رفت تا بتواند به مشكي كمك كند و جان بچه را از دست موش بدجنس نجات دهند. وقتي عمه سارا پاكوتاه و مشكي را در اتاق بچه ديد بسيار عصباني شد و با داد و فرياد گفت: سگهاي وحشي، از اينجا دور شويد. خود را از بچه دور كنيد. بلافاصله عمه سارا به نگهباني خانه حيوانات گمشده تلفن كرد و از او خواست تا براي دستگيري مشكي سريعا به خانه آنها بيايد . آن شب وقتي آقا و خانم صاحبخانه به خانه برگشتند، پاكوتاه به آن دو در پيدا كردن آن موش مرده كمك كرد. آقاي صاحبخانه به پاكوتاه گفت: من فكر ميكنم تو و دوستت سعي داشتيد از جان فرزند من محافظت كنيد من از هر دوي شما متشكرم، در همين لحظه چاق و لاغر كه از دوستان صميمي پاكوتاه بودند براي پيدا كردن مشكي از خانه خارج شدند و گاري مخصوص حمل حيوانات گمشده را كه به سمت باغ وحش در حركت بود پيدا كردند. چاق با صداي بلند شروع به پارس كرد، آنقدر بلند كه اسبهاي گاري ترسيدند و رم كردند و گاري نيز به مانعي برخورد كرد و وارونه شد، يك چرخ گاري روي بدن چاق افتاد همه به كمك او شتافتند. يكي از پاهاي چاق شكسته بود اما به زودي خوب ميشد، البته آقاي صاحبخانه و پاكوتاه هم به موقع به محل حادثه رسيدند و توانستند مشكي را از اسارت نجات دهند. آقا و خانم صاحبخانه از مشكي هم تشكر كردند و از او خواستند تا براي هميشه پيش آنها بماند. وقتي تولد يك سالگي كودك شد همگي خوشحال و شاد بودند. پاكوتاه و مشكي هم صاحب 4 توله كوچولو و زيبا شده بودند. با وجود آنها شادي آن خانه تكميل شد.
پنجشنبه 2 آبان 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: آفرينش]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 87]