محبوبترینها
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
در خرید پارچه برزنتی به چه نکاتی باید توجه کنیم؟
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1828714501
شمارش معکوس
واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: کلید را در قفل چرخاند و در وردی آپارتمان با صدای کشداری باز شد . مانتو و مقنعه اش خیس بود. عادت نداشت با خودش چتر ببرد. از صبح یک ریز پله های دادگاه را بالا و پایین رفته بود ،از این اتاق به آن اتاق، پاش توی کفش تاول زده بود و آخر سر دست از پا درازتر برگشته بود.
یک راست به طرف اتاق خواب رفت، ساعت دیواری اتاق 12 ظهر را نشان می داد اتاق بهم ریخته و نامنظم بود ، یک نقاشی نیمه کاره سیاه قلم وسط اتاق پهن بود. این تصویر، ساعتی را نشان می داد که دستی عقربه آن را به عقب می کشید روی دیوار چند نقاشی قاب شده و یک عکس دو نفره به چشم می خورد.روی تخت نشست ،پایی که تاول زده بود را بالا آورد و روی پای دیگرش انداخت تاول را بین دو انگشت گرفت، ناخنش را در آن فرو کرد آب و چرک به همراه سوزشی سطحی از آن خارج شد. طاق باز دراز کشید و چشمانش را بست.
"باید تمومش کنم همین امروز"
این فکر مثل خوره به جانش افتاده بود ، بلند شد، مانتواش را در آورد و آن را روی تخت انداخت. یک تاپ تنگ خاکستری رنگ به تن داشت که زیر بغلش خیس بود از آب باران و عرق. خط سینه بندش به وضوح روی تاپ مشخص بود. مقنعه اش را از سر در آورد و روی شوفاژ اتاق انداخت تا خشک شود موهاش خیس بود، شال سفید رنگی از توی کمد دیواری برداشت و دور سرش پیچید. جلوی آینه میز توالت اتاق ایستاد و به صورت زیبای له شده اش خیره شد پای چشم راستش هنوز ورم داشت .نصفه سیگاری از توی جا سیگاری برداشت ، آتش زد و به لبهای ترک خورده اش سپرد. تکه ای از موها و گوشه شال را عقب زد تا بهتر بتواند زخم انتهای پیشانیش را ببیند. دکتر پزشک قانونی گفته بود حداقل دو سه تا بخیه می خورد ولی او بی خیالش شده بود ... نگاهش روی زخم ثابت ماند و از آنجا گذشت.
" شب از نیمه گذشته بود و شوهرش هنوز به خانه بر نگشته بود دلش شور می زد. برای چندمین بار شماره تلفن همراهش را گرفت.
-مشترک مورد نظر شما خاموش می باشد.
کلید آرام تو قفل در چرخید از جا پرید به سمت در رفت .
-تا حالا کجا بودی؟ چرا تلفنت خاموشه؟
مرد که این وقت شب انتظار شنیدن صدای زنش را نداشت با بی تفاوتی شانه بالا انداخت.
-بیداری؟ چرا نخوابیدی؟
-پرسیدم کجا بودی ؟ دلم هزار را رفت.
مرد به آشپزخانه رفت و در یخچال را باز کرد. زن در یخچال را محکم بست و روبروی مرد ایستاد.
-برو کنار گشنمه
بوی تند الکل از دهانش به صورت زن خورد. "
خاکستر سیگار دستش را سوزاند، به آینه قدی اتاق برگشت چهره اش در دود سیگار محو شده بود. تکانی به سر داد، هنوز جای زخم این خاطره روی پیشانیش بود . یک آن خنده اش گرفت شاید از پوست کلفتیش ! با انگشت امتداد لبهایش را روی آینه دنبال کرد انگار دوست داشت این لبخند را پر رنگ تر ثبت کند با عجله رژلبی از رو میز برداشت و دوباره نگاهی به خودش انداخت ولی دیگر اثری از آن لبخند نبود ...انگار هیچوقت نبوده. رژ لب را روی میز توالت انداخت سیگار را روی تصویر پیشانی اش گذاشت و فشار داد ، به طرف آشپزخانه رفت لیوانی از کابینت برداشت و زیر شیر گرفت. سرش را بر گرداند و از پنجره کوچک آشپزخانه که پرده اش تا نیمه کنار رفته بود بیرون را نگاه کرد آسمان می بارید.
"خودش را دید که لبه پنجره کوچک آشپزخانه نشسته و پاهاش به سمت بیرون آویزان است."
آب از لیوان سر ریز کرد و ریخت رو دستش ، شیر آب را بست و لیوان را سر کشید با فرو دادن اولین جرعه آب تصویر غسالخانه جلو چشمش ظاهر شد . "روی سکوی مرده شور خانه دراز کشیده بود چند نفر بالای سرش شیون و زاری می کردند زنی که روسری مشکی کثیفی به سر داشت و یک مانتو سورمه ای گشاد به تنش زار می زد یک سطل آب سرد روی بدن لختش پاشید."
ناگهان احساس سرمای عجیبی کرد ، لیوان آب از دستش افتاد و تکه تکه شد.
-لعنتی
خم شد و یکی از تکه های خرد شده لیوان را برداشت.
" مرد با یک دست یقه پیرهنش را گرفت و او را به جلو کشید چشمانش قرمز بود حتی در تاریکی می توانست سرخی چشمان مرد را ببیند.
- خیلی دوس داری بدونی تا حالا کجا بودم ها؟
داشتم حال می کردم. الانم اصلا حوصله ضد حال و سین جیم کردنتو ندارم می فهمی؟
-خفه شو آشغال تو یه کثافتی
دستی سنگین بر گونه اش نشست ، اشک در چشمانش دوید
-به من دس نزن بی غیرت هرزه برو تو بغل همون آشغالی که تا حالا بودی برو بمیر عوضی دیگه نمی خوام ریخت نحستو ببینم.
خواست خود را از دست او خلاص کند بازوی مرد را با دندان گرفت و با نفرت دندانهایش را در گوشت او فرو کرد، مرد از درد به خود پیچید و با لگد او را به عقب پرت کرد .سرش به تیزی لبه کابینت خورد و خون از شقیقه اش جاری شد. مرد دست بردار نبود، با دو دست او را از زمین بلند کرد و به دیوار آشپز خانه چسباند، یقه پیرهنش را گرفت و کشید پیرهن جر خورد.
-حالا دیگه منو گاز می گیری پدر سگ ...؟ هار شدی ها؟
- ولم کن جونور عوضی به من دس نزن ازت شکایت می کنم به دادگاه می کشونمت به غلط کردن می ندازمت.
دستان سنگین مرد قویتر از تهدیدهای او بود با دست چپ موهای لخت و بلندش را گرفت و سرش را به عقب کشید . مرد چشمان خونیش را به او دوخت زبانش را دور دهان چرخاند آب دهانش را به زمین انداخت و با دست راست دامن او را بالا کشید.
-برو هر گهی می خوای بخور ، الانم اگه خفه نشی به جرم عدم تمکین می کشونمت همون دادگاه خراب شده. "
تیزی شیشه را روی رگ دست چپش گذاشت.
"فقط کافیه یه کم فشار بدی همین"
چشمانش را بست و در خیالش " پدر بزرگ را دید که در حیاط بزرگ خانه شان جوجه خروس را زیر بغل گرفت و آن را لب باغچه دراز کرد پای راستش را روی بالهای نازک خروس گذاشت و تیزی کارد را بر حلقوم لطیف او"
- آخخخخخخخ
قطره های خون روی سرامیک های سفید آشپزخانه چکید.
" خروس در خون خود پر پر می زد"
از درد به خود پیچید ، خم شد، نشست، مچاله شد ، دست چپش را به سینه فشرد، سر بر زمین سایید، دندان بر لب فشرد و طعم شور اشک را مزه مزه کرد. سرش را بلند کرد، مچ دست چپ را با دست راست محکم گرفت .خون از شکاف دستش بیرون می جهید عمیق تر از آن بود که فکرش را می کرد.
-لامصب مگه می خواستی سر گاو ببری.
با دست راست شال را از سر بر داشت و آن را محکم دور مچش پیچید .بار دیگر تا مغز استخوانش از درد تیر کشید و این بار فریادی گوشخراش این درد را در فضای خانه پراکند. سرش را بالا آورد و به زحمت نیم خیز شد تا بتواند ساعت دیواری سالن را ببیند عقربه ساعت 1 بعد از ظهر را نشان می داد.به دیوار تکیه زد ترس در نگاهش موج می زد. شال سفید رنگ دیگر سفید نبود به قرمزی خون انسان بود خون یک انسان بیگناه انگار همیشه همین رنگ بوده رنگ خون ...
" این بازی رنگهای سفید و قرمز او را با خود به اتاق خوابی برد در گذشته ای نه چندان دور... رختخوابی با ملحفه های سفید، لباس خواب سفید نازک و کوتاهی به تن داشت نیمه شب زمستان بود برف می بارید سرما از درز پنجره گذشت و پوست لطیف بازوان لختش را مورمور کرد، روی تخت نشست و لحاف را روی زانوان لختش کشید ، جمع شد و بازوانش را با کف دستهایش محکم گرفت و ناخنهای لاک زده اش را در پوست دستش فرو داد. مرد زندگیش با تمام مردانگیش! جلو آمد و کنارش نشست مرد لحاف را از روی پایش پس زد،بیشتر در خود فرو رفت مرد دستانش را دور کمر او حلقه زد و او را به طرف خود خم کرد.
- میشه خواهش کنم چراغو خاموش کنی؟
- نه می خوام ببینم چه کار دارم می کنم.
- من خجالت می کشم راحت نیستم.
-تو دیگه زن منی باید به این چیزا عادت کنی کوچولوی منو به کار خود ادامه داد مرد صورتش را روی گردن او خم کرد و با شهوت گردنش را بوسید ... چقدر احساس خفگی می کرد. آرام نفس حبس شده اش را رها کرد.
- شرم دارم خاموشش کن.
مرد زیر لب فحشی داد و غرغر کنان به سمت کلید لامپ رفت و آن را خاموش کرد ،در برگشت چراغ مطالعه گوشه اتاق را روی میز کنار تخت خواب گذاشت آن را روشن کرد و سرش را بالا داد.
- این که شد همون!
-همینه که هس خودتو لوس نکن عادت می کنی باید شرمت بریزه یا نه؟
این لباس خوابم از تنت در آر می خوام راحت باشم.
سر چراغ مطالعه را کمی پایین داد و با شرم بچه گانه ای لباس خواب سفیدش را از تن در آورد.
- همشو در آر
نگاه هرزه مردش روی سینه های سفیدش لغزید.بغض کرد ترسی نا شناخته وجودش را گرفت خالی بود خالی از عشق .
"ولی اون مرد منه باید بتونم باهاش یکی بشم" و او تمام لحظات این درگیری خفقان آور به یکی شدن فکر می کرد. با پیچیدن درد زن شدن در بدنش بغضش ترکید... دیگر به یکی شدن فکر نمی کرد به زن شدن فکر می کرد به بزرگ شدن به مادر شدن و به جبری که او را به این ازدواج احمقانه وا داشته بود.
مرد خسته از جدالی لذت بخش با لبخندی فاتحانه به خواب رفته بود ، بلند شد و نشست هنوز از برهنگی اش شرم داشت زانوانش را بغل کرد، ملحفه سفید رختخواب دیگر سفید نبود به قرمزی خون شده بود خون یک انسان بیگناه انگار همیشه به همین رنگ بوده ... چراغ مطالعه را خاموش کرد و دراز کشید صورتش را در بالش پنهان کرد و شانه هایش تکان خورد."
جای زخم می سوخت انگار شیشه به جای رگ استخوان را بریده بود به شدت احساس تشنگی کرد.نیم خیز خود را به شیر آب رساند سکوی آشپزخانه را ستون دست کرد و بلند شد در کابینت را باز کرد کاسه ای دم دستش آمد آن را برداشت و زیر شیر گذاشت کاسه را سر کشید، جوی باریک آب از دو طرف دهانش سرازیر شد و در زیر گلویش به هم رسید . خون از لابه لای شال پایین می چکید.
-نباید بمیرم نمی خوام بمیرم ...می خوام زندگی کنم خدا
از ترس به خود لرزید تصویر مرگ با همه زشتیش و نه زیباییش ! مثل پتک بر سرش فرود آمد. نیستی... پوسیدن... تاریکی ...و اینکه فردا کجا خواهد بود ؟ سرش را به دوران انداخت ، دلش می خواست بالا بیاورد دلش می خواست تمام زندگیش را عق بزند و بعد راحت شود حالش خوب شود نه اینکه بمیرد نه...حالش خوب شود همین!
از اشپزخانه خارج شد و به زحمت خود را به اتاق خواب کشاند هنگام گذشتن از آشپز خانه خرده شیشه ای در پایش فرو رفت رد پایی خونی بر روی سرامیک های سفید بر جای گذاشت جلو اینه میز توالت ایستاد کمر راست کرد ، رنگش به سفیدی گچ شده بود، لکه های خشک شده خون روی صورتش دیده می شد. دست خونیش را روی آینه گذاشت، خودش را تار دید اشک روی گونه هایش سرازیر شد انگشتان دستش جمع شد دلش می خواست یقه خود را بگیرد.
- تو رو خدا تنهام نزار
- آخخخخخخخ
درد پا مجال ایستادن نداد. زانوانش خم شد، نشست روی زمین و پای زخمی را بغل کرد و خرده شیشه خونی را از لای شکاف کف پا در آورد و آن را به گوشه ای انداخت. پلکهایش سنگین شد و روی هم افتاد احساس کرد دارد آب می رود کوچک می شود هیجده ...هفده و شانزده سالگی... دبیرستان الزهرا درس کتاب امتحان خنده... بهترین سالهای زندگیش همان روزها بود خاطراتش مثل فیلمی که از آخر به اول می رود از جلو چشمش می گذشت و به عقب بر می گشت. چشمانش را باز کرد و در اطراف بدنبال گوشی تلفن گشت تمرکزش را از دست داده بود .
"باید زنده بمونم من فقط بیست و سه سالمه من از مرگ می ترسم "
گوشی کنار نقاشی نیمه کاره بود به زحمت خود را به آن رساند نگاهش روی تصویر سیاه قلم ثابت ماند کف دستش را روی دستی که در تصویر بود و هنوز کامل نشده بود گذاشت و عقربه را گرفت.
"کاش میشد زمان رو به عقب بر گردوند"
گوشی را برداشت و شماره همسرش را گرفت بوق اشغال عصبی اش کرد ، گوشی را محکم به دیوار روبرو کوبید.
-کثافت آشغال
قاب نقاشی از دیوار روی زمین افتاد شیشه اش ترک بر داشت . اولین کارش بود تصویر غروب را در کویر نشان می داد گوشه سمت چپش ریز نوشته شده بود زمستان 80 خاطره آن روز از ذهنش گذشت پانزده ساله بود آن روز آرزو کرده بود روزی بتواند پاییز را روی بوم بکشد.جوی باریک خون از کف پاش روی فرش سرازیر شد و در گلهای قالی فرو رفت باید با چیزی جلو خونریزی را می گرفت خود را به سمت کمد دیواری اتاق کشید و چادر گلدار سفیدی را از کمد بیرون کشید و با دست راست آنرا دور زخم پایش پیچید خون به سرعت روی زمینه سفید چادر پخش شد و او را با خود به سیزده سالگی اش برد.
"صلاه ظهر بود از صبح دل پیچه عجیبی داشت صدای اذان از مسجد محله شنیده می شد آن روز در خانه تنها بود و چقدر دلش خدا را می خواست آستین پیرهنش را بالا زد و با آب سرد وضو گرفت دل پیچه اش لحظه به لحظه بیشتر میشد سجاده مخمل سبز رنگ که سوغات مادر بزرگ بود را رو به قبله پهن کرد جانمازش را باز کرد گلهای یاس توی جانماز خشک شده بود عطر یاس فضا را پر کرد چادر نماز سفید گلدارش را روی سر انداخت و به نماز ایستاد ...درد شدت گرفت خم شد عرق سردی بر پیشانیش نشست به سجده رفت ناگهان احساس کرد خون گرمی از بدنش خارج می شود دو زانو رو به خدا نشست چادر سفید گلدار قرمز شد رنگ خون... رنگ خون یک انسان بیگناه انگار همیشه به همین رنگ بوده ...سردش شد ...شکست ...اشک در چشمانش حلقه زد بغضش را فرو داد انگشت اشاره اش را جلو دهان و بینی خود گرفت و رو به آسمان اشاره کرد هیس !!!
از همان روز بود که دیگر سجاده پهن نکرد که نکرد از آن روز بود که دیگر چادر سفید گلدار به سر نکرد که نکرد از همان روز بود که دیگر سجده نکرد که نکرد. تازه فهمیده بود این درد را هر ماه باید تحمل کند به چه جرمی نمی دانست انگار ناف زن را با خون بریده بودند هر ماه باید درد زایمان را تحمل کند هرگز نفهمید چه چیز را باید هر ماه می زایید بزرگتر هم که شد نفهمید بزرگترها هم که بزرگتر شده بودند نفهمیدند وگرنه به گوش او می رساندند. "
بار دیگر بغضش ترکید زانوانش را بغل کرد و صدای هق هقش سکوت خانه را شکست ...با چشمان بسته نعره کشید.
-خدا غلط کردم گه خوردم.
"-اجازه خانم علط کردیم خانوم تو رو خدا ببخشید تو رو خدا غلط کردم.
معلم برگه امتحان را از زیر دستش می کشد و با خودکار قرمز روی آن خط می کشد.
-اجازه خانم به خدا ما اولین بارمونه تقلب می کنیم خانم ببخشید به خدا دیشب مریض بودیم.
معلم به التماسهای دانش آموز توجهی نمی کند.
- برو خدا رو شکر کن بدتر از این باهات رفتار نکردم .
-خانم تو رو خدا امتحان نهاییه ما بدبخت می شیم.
-مشکل خودته برو دیگه التماس نکن فایده نداره..."
مشکل خودش بود او هیچوقت از تقلب شانس نیاورده بود و باز هم تقلب کرده بود و می خواست میانبر بزند باز هم مچش را گرفتند! و اینبار هم مثل یازده سالگی اش به غلط کردن افتاده بود.خسته از این همه تقلای بیهوده نقش زمین شد دیگر رمق دست و پا زدن نداشت به سقف سفید اتاق خیره شد شمارش معکوس شروع شده بود.
ده ...نه ...
" دانش آموزان کلاس سوم با چادر های سفید که با تاجی از گلهای صورتی تزیین شده بود به صف ایستاده بودند در چهره معصوم همه آنها شور و شعف بچه گانه ای موج می زد روز بزرگی بود برایشان ! روز جشن بود!
معلمهای کلاس سوم به همراه ناظم آنها را به جایی می بردند تا تکلیف معصومیت آنها را برای همیشه با خدا و سایر بندگان خدا روشن کنند!
چادر سفیدش به تنش زار می زد و کمی جلو دست و پایش را گرفته بود همین کمی عصبی اش کرده بود با این همه ذوق داشت و مشتاقانه کنجکاو بود بداند تکلیفش چیست؟! "
بار دیگر پلکهایش سنگین شد و به هذیان گویی افتاد.
- چادر سفید ...چرا چادر جشن تکلیفم خونی نمیشه ؟ مگه رنگش سفید نیس ؟خدا چرا خنجرتو در نمی آری؟چرا اونو تو یه جایی از بدنم فرو نمی کنی.
شمارش معکوس را ادامه داد.
-هشت ...هفت
زیر لب با صدای نامفهومی که به زور شنیده میشد زمزمه کرد
-آن مرد در باران... آمد.
-شیش ...پنج
چشمانش را باز کرد به سختی نفس می کشید سینه اش به خس خس افتاده بود بدنش نبض نداشت، سقف را تار دید.
"-تولد تولد تولدت مبارک ...بیا شمعا رو فوت کن تا صد سال زنده باشی.
لباس زیبایی به تن دارد و موهای کوتاهش را با گیر کوچکی تزیین کرده.
- عزیزم تو بیا شمعا رو فوت کن.
با ذوق جلو می رود و سه عدد شمع روشن روی کیک را فوت می کند پدرش این لحظه تاریخی را ثبت می کند و همه دست می زنند این عکس را چقدر دوست می داشت چقدر زیبا شده بود با آن موهای کوتاه ... برادرش نیما هم در این عکس بود تازه سه ساله شده بود ! بعدها که بزرگتر شد هم هر وقت این عکس را می دید لذت می برد این تنها باری بود که شمع تولد فوت کرده بود گرچه هرگز به روی خود نیاورد که چرا سه شمع را فوت کرد.
-سه...نفسش به شماره افتاد ....دو
"گریه می کند و پستانهای گرم مادرش را بهانه می گیرد.
-هیس آروم باش عزیزم می می رو لولو برد!
شیشه شیر بر دهانش می گذارند ولی او گرسنه نیست طعم شیر خشک حالش را بهم می زند برای اولین بار احساس خطر می کند پستانهای گرم مادرش را بهانه می گیرد.
- می می رو لولو برد
این جمله را درک نمی کند شاید هم می می را لولو خورد!
برادرش را می بیند که دزدانه به قلمروش تجاوز کرده تازه معنای جمله ای که این روزها می شنود را می فهمد با مغز کوچکش لولو را مساوی برادر کوچکش قرار می دهد و معادله را حل می کند به همین سادگی! برای اولین بار طعم حسادت را می چشد و کینه برادر کوچکش را از همان روز به دل می گیرد گرچه بعدها غبار زمان همه چیز را می پوشاند"
سرما تمام سلولهای بدنش را لرزاند رعشه ای ناگهانی بر پیکرش افتاد، برق تسلیم در چشمانش موج می زد. "شهر پر از دود است صدای انفجار و آژیر آمبولانس و هیاهوی مردم فضا را پر کرده.
-اینجا چه خبره؟
زن آبستن بر تخت برانکارد دراز کشیده و از درد فریاد می زند، دو پرستار با روپوشهای سفید او را به سرعت از راهرو بیمارستان به سمت اتاق عمل هدایت می کنند.
ساعت 4 بعد از ظهر است راهرو پر از زخمی و مجروح است.
شهر غرق خون است."
به زحمت پلکهایش را باز کرد دیگر خونی در رگهایش جریان نداشت، دست و پایش یخ زده بود چقدر دلش آفتاب می خواست نور، گرما ،نوازشهای گرم خورشید را هوس کرده بود تمام نیروی باقیمانده اش را از نوک پا تا فرق سر جمع کرد . لبخند محوی بر لبانش نشست سرش روی شانه اش خم شد و نگاهش روی ساعت دیواری اتاق که 4 بعد از ظهر را نشان می داد ثابت ماند.
"زن آبستن از درد به خود پیچید.
زن جیغ کشید.
زن کودکش را زایید.
زن آرام گرفت."
------------------------------------------------------------------------------------------------------------
نویسنده: معصومه شریفی
وبلاگ نویسنده: کد: www.khodaye-zamin.blogfa.com
www.masoomsharifi.blogfa.com
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[مشاهده در: www.funpatogh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 311]
-
گوناگون
پربازدیدترینها