واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: زبان ی در شعر شاعران معاصر افغانستان ****************************** سالار عزیزپور آن یادگارِِ زند و اوستا ست ی گفتارِنیک وآتش ِ مزدا ست ی با رودکی سرود وغزل ساز می کند مستی وشور وجذبه ء مولاست ی شهنامه اش که جلوهء از هست وبودماست زانرو نمرده ایم ونمیراست ی از چامه و چکامه وشور ونوا مگو عشق و ترانه روح مسیحا ست ی " روح بزرگ و طبل خراسانیان پاک" آن آتشِِ ِ مقدس والا ست ی کی آتش شراره اش اهریمنان کشند چون چلچراغ این شب رسواست ی ================================= زنده ياد قهارعاصی
گل نیست ، ماه نیست ، دل ماست ی
غــوغـــای که ، تــرنـــم دریاست ی
از آفـتاب معجـــزه بــر دوش می کشــــند
رو بـر مـراد و روی به فـرداسـت ی
از شام تا به کاشغــر از سند تا خجـــــــند
آیـیــنه دار عــالــــم بــالاســــــــت ی
تـاریـخ را ، وثیــــقه سبــز و شکـــــوه را
خــون مــن و کــلام مطــــلاســت ی
روح بــزرگ وطبل خــراسانـــیان پــــاک
چتــر شــرف چــراغ مسیـحاســت ی
تصویــر را ، مغــازلـه را و تـــرانـــه را
جغــرافیــــای معــــنوی مـــاســـت ی
سرسخت در حماسه و همواره در ســرود
پیدا بود از ایــن ، که چه زیبـاست ی
بانگ سپیده ، عــــرصهء بیدار باش مـرد
پیغمبر هنـــر ، سخــن راســـــــت ی
دنیا بگو مبـــاش ، بــزرگی بگـــو بـــــرو
ما را فضیلتی اســـت که مـا راست ی ================================= فرید طاهری بهمن ۱۳۸۶، سانفرانسسکو ی شــــده تا عـرش هــمه وردِ زبانم
انديـشــه ي ديگـــر به زبان کـــی بتـوانم بر رگ رگِ جـانم شـده پـيـوسته فروزان
مـــادر بزبان تا کـــه نهاد شـيــره ي جانم ميـراثِ نياکان ِ من اســت اين دُرِ شهـوار
پاســداريی فرهــنگ کـــنم تا کــــه تـوانم بلخی که شده شعله ی افسونگرِ هر عشق
آتـش به جهـــــان در زده از راه ي زبانم از حرفِ دری سينه يی يارو همه رنگـين
تا گــــوشـه ي ديگــر فــتادســـت سُـــنانم با لــفـظ دری، جلـــوه ي ی نويسـان
پـيوندِ خــدا خـورده بهر صفـحه ي جــانم اي شـحـنه مکـن رهزنی فرهـنگ ميازار
ـی شــده داروغـــــه ي روح ُ روانم حــاسـد، گــهرم با سـرِ سـر نيـزه میازار
کـــاین اســـت نشـــانی زبلــنديی نشـــانم جـــز اين دريی ــیُ ــی گــويی
انديـشــــــه ي ديگــــر بزبان هــيـچ نرانم دانش شـده دانشــکده ي اين گل ِ پُر رنگ
دانشــجوُ دانشـــگه ي اين خِــطه جـــهانم اشکوفه ي دری چه بود؟ جلوه ي ی
اين اســـــت بلــــندا نشـــــانی زنشـــــانم والايـی فــرهـــنگِ مــن آرايـش ِ تو نيـز
صــد نکــــته بيـاموز ازيـن طــرزِ بيــانم فردوسیُ جـــامی کــند هـم غــالـب ُ بيدل
تا عـــرش نگــــهداريی هــر بيــتِ روانم =================================
حمید معاشر نوای باختر است، ی
سرود خاور است، ی فراز هرچه مرز و بوم
بسان اختر است، ی به گوش جان ترانه زا
صدای دلبر است، ی چو موج گل روانفزا
چو بوی عنبر است، ی حماسه وار و پر شکوه
سراست و افسر است، ی با صد هزار سخن سرا
سرای دادگر است، ی لشکرشکن، دشمن ستیز
برنده خنجر است، ی به پایه های استوار
بقای کشور است، ی =================================
سعادت پنجشیری دریای مست مست روان است ی
امواج پرغریو کیان است ی ترکیبی از نوای دل وجان وتن دران
آهنگ ارغنون زبان است ی پربار لفظ و زادگه ی واژه های نو
با لهجه های تازه کران است ی روشن تراز سپیده ورخشنده تر ز ماه
تابیده در جبین زمان است ی در باغ عشق و وادی سرسبز معرفت
شمع حضور بزم دلان است ی آزاده از تعلق و بشکسته مرزها
عطر شکوفه های لبان است ی از غزنه تا به کاشغر ومروه تا خجند
آن شهریار شهر زبان است ی ای همزبان خاور و همزاد آریا !
از بلخ تا به قونیه جان است ی چون نوبهارعاطفه با آبشار نور
رنگین کمان الفت جان است ی در التفات ملت و شهر و تمدنی
آئینه ای شکوه بیان است ی روح سخای سبز بهارانه اش نگر
فارغ ز رنگ زرد خزان است ی در عقل ها نه گنجد و از دیده ها کلان
چون عقل وهوش عالم جان است ی =================================
ذبیح الله یوسفی ماییم ی و زما است ی
ما زنده بود وایم که تا است ی پیوسته تازه گیست به ترکیب و واژه اش
وزهرچه کهنگی ست جدا است ی ازقند ی ست حلاوت به هردهن
هرسینه را حضورصفااست ی
ازحضرت سنایی و تا خواجهءهرات
حمد است ی و دعااست ی مولای بلخ خرمن شوریده گان بسوخت
سرکاروان راه هُدی است ی شیرازیان بهای شکرراشکسته اند
شکرفروش قافله ها است ی دهقان طوس تا که عجم زنده کرده است
شهنامه را زُلال بقااست ی بیدل نوای سوختگان تا فلک رساند
ماندن اگر صداست، صدااست ی موج لطافت است چه نظمش چه نثر آن
گویی حریف بادصبا است ی پیوسته باد هرزه هیاهو کند، ولی
کاخ بُلند تا به سما است ی از شرق تا به مغرب این مهد آریا
ما هرکه ایم،هویت ما است ی ================================= اسماعیل خراسانپور - 1۷/10/2008
به اقتفاء شعرزنده یاد قهار عاصی
((گل نیست،ماه نیست دل ماست یغوغــــای کٌه،تـــرنم دریاست ی)) آری حقیقت است کـــــه زیبا ست ی
چشم و زبان و جــان و دل ماست ی
رنگین وروشن است وسرافرازو دلنشین
گــل ،مــاه،کٌه، ترنم دریــــــا ست ی
از هرچه هست درخور اعزاز برتر است
یعنی به مــا سعادت د نیــــا ست ی
اوج است و سرفرازی و پایایی و شکوه
تــازند گیست زنـــده و پـــایا ست ی
جسم فسرده تــازه شــود از تــــــرنمش
جان بخش چون سرود اوستاست ی
برآسمان شـــعر و اد ب همـــچو روشنان
رخشنده در نهــــایت شبهــا ست ی
بارهزار گـــونه خـــــرد میکشد بـــد وش
شـــاهنشهء مـــــد بــــروداراست ی
کـــــاخ بلند قــــــــــا مت فرهنـــــگ آریا
رنـــگین کمـــــان رستم معناست ی
فرهنگ و شعر و فلسفه و دانش حـکیم
شمشیر و گرز و تیر شهنشاست ی
همچون خرد فروهر نیکی ست در جهان
گـــل واژه ء بهــــــار اهوراست ی
گسترد بــــال بر زبر هــــــــند تا به چین
سیمرغ توس و بلخ و بخاراست ی
کــــی گرددش حـــریف زبان مهاجمـــین
این هاست چون زمین و ثریاست ی
آماج تیـــر کج منشان گشــــته قرنهاست
امـــا ستاده است چو کٌــه، راست ی
جـــامی و رودکی و سنـــــایی و مولوی
پیران بلــخ ناصــــــرو سیــناست ی
عطارو شمس وحافظ وسعدی و گنجه یی
فردوسیی بزرگ و تـــــوانا ست ی
زیب النسا و مـخفی و فــــرزانه و فروغ
پروین و رابعه همـــــه اینها ست ی
جام جم است وکشتی نوح وسروش نیک
آیینــــه دار گـــــوهـــر بـــــالاست ی
گــــرپرنیان دری بود و حٌـــله تاجیــــکی
ابریشم انــد جمله چـــو د یباست ی
در رزم آزرخـــش و تــــرنم به گـــاه بزم
خشم است و لطف یعنی معماست ی
شمشیر و چلـــچراغ خـــــراســانیان بود
اســـطوره مقاومـــت مـــــــاست ی
تضمــین دی ضمــــانت امروز مـــــا بود
جـــــان مایهء تفــــــکر فرداست ی =================================
شعری از صدیقی لعلزاد از بدخشان افغانستان
یک کهکشان صدا
موج بسان چشمه و دریاست ــــــــــی
گویای تات و پرتو دنیا است ــــــــــی
آیینه ی نماد و تجلای زنده گــــــــــــــــــی
شمع امید و رونقی دل هاست ـــــــــی
هر پوک و پوچ به شیوه ی لفظش نمیرسـد
یک سوژه ی ز عالم بالاست ـــــــــی
نخل چمن حدیث و سخن شمع انجمـــــــــن
گل واژه های سبز هویداست ـــــــی
یک آسمان ستاره و یک کهکشان صـــــــدا
در کام، کام تاجک دنیاست ـــــــــــی
از رودکی و سعدی و هم بلخــــــــی بزرگ
تاج و غروری مردمی علیاست ــــــی
در واژه واژه وحدت و دوستــــــی سه برا
آری کلام نغز و شکیباست ـــــــــی
در قلعه های عزم سفر خسته نیســـــــــتم
آن مهین من است به هر جاست ــــــی =================================
خواجه محمد نعیم قادری من زبان ی را پاسداری می کنم من بیان خویش را فرهنگ مداری می کنم خون دل خوردم بسی و با سرشک دیده ام گلشن باغ ادب را آبیاری می کنم من زبان پهلوی را گفته ام دّر دری واژه های ناب آنرا ساختاری می کنم شهر یاران ادب را می نهم ارج گران هر یکی را هر کجا حرمت گذاری می کنم چون زبان ماست گنج معرفت اندر جهان احتزاز از فحش وطعن وجعل کاری می کنم همچنان بر فحش وطعن دشمنان دون صفت چون گذشته صبر و حلم وبردباری می کنم الامان از شهر نو و الحذر از شهر نو کی به خود من صیغه تقلید جاری می کنم کاخ و ایوان ادب را آب و رنگ تازۀیی با سرایش های نغز آیینه داری می کنم ژاژ خایان را به نام عشق میسازم ادب بازبان ی مردم مداری می کنم می زنم بر فرق هر یاوه سرا چوب ادب از حریم ملک معنی پاسداری می کنم نیست مداحی و فحاشی مرا در شآن لیک من ازین فرهنگ حس شرمساری می کنم کی نهم مرهم به زخم خاینان ملک و دین التیام درد ملت زین مجاری می کنم می کشم جور یتیمان بهر حفظ نام و ننگ درد مندان وطن را غمگساری می کنم هست صلح و عشق جاری در زبان ی هر جماعت را به لطف و مهر یاری می کنم دوش با شمشیر تیز و حال با خون قلم گلزمین فارسی را آبیاری می کنم واجب آمد پاسداری از زبان فارسی این وجیبه را ادا با لطف یاری می کنم بهر تحکیم بنای دین انسان ساز خود معنی فرهنگ را در ملک جاری می کنم در کویر خشک آفت دیدۀ آن مرز و بوم لاله شعر دری را سبزه کاری می کنم در ثقافت می نمایم کار های بی نظیر حرف و املا غلط ویراستاری می کنم تا بروید در نهار ما درخت معرفت کار فرهنگ و هنر را افتخاری می کنم زنده گانی بی معارف کی همی ارزد پشیز نو بهار معرفت را گلگذاری می کنم تا که پالایش شود دّر دری در میهنم قطع با تیغ قلم بی بند و باری می کنم کاخ و ایوان ستم را مضمحل خواهم نمود آب را در جویبار عدل جاری می کنم عهد من با آریا بوم هست تا روز پسین کی وطن را طمعه گرگان هاری می کنم آنچه اندر مملکت از جور بد اندیش رفت سالها بنگر برایش سوگواری می کنم هر که پا را کج نهد او را ادب خواهم نمود از کیان ملک جم من پاسداری می کنم ای بسی از ادعای بیش و کم در کشورم بهر آمارش چنین لحظه شماری می کنم من که آزارم و نسلم از نژاد آرین با اهریمن دمی هم ساز گاری می کنم دست فرهنگ سوز طالب قطع باید از وطن حامیانش را زهر صحنه فراری می کنم صد هزاران طالب آدمکش و میهن ستیز بر فدای قهرمان پایداری می کنم کی به مثل نوکران اجنبی در مملکت از برای دشمن خاک سر سپاری می کنم نی یمینم نی یسارم، نی سرخ و نی سیاه از برای ملتم میهن مداری می کنم مدعی را گو اگر داری تو از مردی نشان بین که در میدان رزمت چون عیاری میکنم می نوازم مردم با علم و با فرهنگ را دشمنان را سر دچار شرمساری می کنم حال ما را کرد طاغوت زمانه زار زار قطع بند ریشه شر و شراری می کنم ما چرا تخریب میراث نیاکان بنگریم کی چنین خفت و ذلت را بردباری می کنم دشمنان مملکت غرق اند در ناز نعم من که فوت لایموت نان جواری میکنم بهر قطع ریشه های جعل در هر گوشه یی جهد و پیکاری به هر سیل و نهاری می کنم عهد کردم گر توانم در امور مملکت کار را با اهل کارش واگذاری می کنم در رۀ عشق وطن تا زنده ام در هر کجا بی امان با عزم راسخ جان نثاری می کنم دارم ایمان متین و اعتقاد راستین کی چو دلا لان دین من راستاری می کنم فارس و تاجک و دری هستند گل یک بو ستان گر کسی تفریق کند من بی قراری می کنم هست فارسی عدوةا لوثقی انبای وطن این حقیقت را بیان و کامگاری می کنم همدلی خود را مگیر ای همزبانان عزیز زنده دوران کهن را هم چو پاری می کنم همزبانا! گر تو باشی همره و همکارمن و اندیشه را هم پایداری می کنم در تقابل با وسایس های اعدای وطن دایمآ تآکید بر وجدان کاری می کنم گر"من" و "تو" "ما" شویم ای همدیاران عزیز کشور ماتمسرا را باغبانی می کنم الغرض با معجز فرهنگ انسان ساز خود کار های جاودان و ماندگاری می کنم عظمت پارینۀ فرهنگ را در هر زمان از خداوند جلیل هم خواستاری می کنم قادری می گفت با یاران خود در هر کجا دایمآ تآکید بر وجدان کاری می کنم گفت اندر جمع یاران با صراحت قادری از زبان ی پاسداری می کنم ================================= این غزل رابه پیشگاه گویندگان جهانی زبان گرامی ودوست داشتنی فارسی تقدیم میدارم. «زبان فارسی راپاس بداریم» دکتر احد وفامعصومی از افغانستان فارسی محبوب جاویدان من است
همدم ویار مهـــــربان من است هر لغت هر کلمه، و حرف اش
داروی جسم ناتــــوان من است آفـتابیست که زندگانی از اوست
زندگی بخش جاویدان من است راوی ی روزگـار ِتــلخ و لذیذ
سند هویت و نشـــــان من است روز وشب با من ورفیق وندیم
درکتاب وگه در فغــــان من است ضَعف او روز من کند شب تار
چونکه رزقِ ِتن وروان من است رفته همچون نفس به رگ رگ من
زندگی بخش وپاسبان من است هادی ِراه و رأی من شب وروز
یار دانای، هر زمان من است هرخط ونثروشعروپند وغزل
یادگــار ِ کــران کــران من است نشناسد مرا کسی به رســـوم
فارسی گفتــــنم نشان من است نه به تنها اسیر ِعشقش من
خلق ها حامی، بیان من است در رگ وریشه های ریز ِبدن
آبی در قـــدرت و توان من است عزت و شهرت او، عزت من
کسر ِشأنش شکستِ شأن من است دِژ او پردل و بلند و قشنگ
سنـــــگردفع، دشمنان من است همگی پند وعبرت وعـرفان
تا جهان است قــرآن (1) من است در جواب سؤالی روزحشر
گویمش فارسی زبان من است این نه زامروز ودیروز وفردا
تا ابـــد در دل و دهان من است ایکه ازعشق او گوئی هردم
روز ِلاف تو! امتــحان من است یک سخن اینکه جان من جانش
حافظش رب ومردمان من است نیست مارا (وفا) دگر معشوق
فارسی، یار قهرمان من است ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــ (1) مولانا در فیه مافیه زبان فارسی را به نام قرآن فارسی یادنموده است =================================
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 187]