واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: ساعت از سه شبم گذشته برو يکم بخواب تا صبح ببينم چه خاکي تو سرم کنم......
نه مگه من مي تونم بخوابم تو اين وضعيت دخترم فرار کرده....همش تقصير توي
واسه چي تقصير من؟!
يادته چقدر محدودش کردي؟يادته تا تلفن حرف مي زد مي گفتي با کي حرف مي زني؟اجازه نمي دادي پاشو بذار از خونه بيرون يادته؟
بس کن زن من صلاحش رو مي خواستم اون بايد.......
نه محمود من ديگه نمي تونم باهات زندگي کنم تو مريضي...................
الان چهار سال از اون روز مي گذره...مامانم از بابام جدا شد منو مامانم خيلي سعي کرديم اونو پيدا کنيم....تا سه روز پيش که بالاخره تونستيم به نتيجه برسيم.........
که تلفن زنگ زد من تلفن رو برداشتم.....صداي يه زن بود..........
الو منزل تقوي زاده؟
بله بفرماييد؟
تويي نگين؟
بله شما؟
منم نازنين.....
ماتم برد بعد از چهار سال نازنين زنگ زده.....
الو نگين؟
نازنين تويي؟تو اين مدت کجا بودي هيچ مي دوني که منو مامان کجاها دنبالت گشتيم......
ببين نگين مي خوام ببينمت مي توني به اين آدرسي که مي دم بياي؟فقط مي خوام که قول بدي به مامان همنگي باشه؟
آخه چرا؟
نمي خوام بفهمه بعدا مي فهمي باشه؟........
وقتي آدرس رو ازش گرفتم نمي دونستم خوشحال باشم يا ناراحت از طرفي نگران که چرا گفته حتي به مامان هم نگم........
ساعت نزديک چهار بود که رفتم تو همون پارکي که قرار گذاشته بود........
نشستم رو يکي از نيمکت ها بعد از يکم معطلي ديدم که يه زني واستاده کنارم منو نگاه مي کنه يه نگاه بهش کردم ديدم آرايش غليظي داره تنها فکري که نمي کردم که اون نازنين باشه.........
نگين نشناختي؟!منم نازنين.....
واي خدا اين يعني همون خواهر منه که حتي يه تار موشم کسي تو خيابون نمي ديد.......حالا با اين آرايش...تو اين چهار سال کلي تغيير کرده بود.......
تو اون لحظه تنها کاري که کردم اين بود که بغلش کنم وگريه کنم...........
نازنين چرا اينقدر عوض شدي؟
داستانش طولانيه..... نگين راستي حاله مامانو بابا چطوره؟
چي مي خواستي باشه از هم جداشدن از بابا که خبري ندارم ولي مامان هنوزم دنبالته پاشو بيا بريم خونه به خدا مامان خيلي خوشحال مي شه باورت نمي شه تو اين چهار.......
بسه نگين نمي خوام چيزي بشنوم.......نميدونم اينو گفت انگار بغض کرده بود روش از من برگردوند و ادامه داد......
ببين نگين امروز واسه اين اومدم که ازت يه خواهش دارم همين.....
حسابي گيج شده بودم....نازنين مگه نمي خواي بياي مامان ببينت؟
نه نمي تونم......
واسه چي نمي توني؟تو چي خيال کردي....مگه مامان با تو چي کار کرد که اين جور داري اذيتش مي کني......
خفه شو نگين....نازنين خيلي فرق کرده بود هم قيافه هم اخلاق.....
بذار از اول برات بگم...
چهار سال قبل يادته بابا چقدر منو اذيت کرد؟يادته وقتي بهش خبر دادن من با اکبر دوست شدم چقدر منو کتک زد ديگه تا دمه در مدرسه هم ميومد دنبالم....هميشه دوستام مسخرم مي کردن که مگه من هنوز بچم که بابام منو تا مدرسه مياره يادته اينارو؟
_آره يادمه.....
مي دوني ديگه برام زندگي تو اون وضعيت غير ممکن شده بود.....با هزار زحمت يه روز اکبر رو ديدم.....هموني که الان مايه بدبختيم شد......من اون موقع اکبر رو خيلي دوست داشتم....همون دوست داشتن بود که چشام رو بست......يه روز تونستم با هزار زحمت ببينمش.........بهش گفتم:
_اکبر به خدا زندگي برام تو اون خونه غير ممکنه بابام سر هر چيزي بهم گير ميده يا کتکم همش مي زنه.......تورو خدا يه کاري کن اصلا بيا باهم ازدواج کنيم؟
ببين نازنين منم دلم مي خواد باهات ازدواج کنم ولي تو مي دوني من کاردرست حسابي ندارم....باباتم از من اصلا خوشش نمياد بيا از اون خونه بيرون وقتيم بابات بفهمه کار از کار گذشته چطوره؟
اون موقع زياد درست حسابي منظورش رو نفهميدم...اولش خيلي ترسيدم....
گفتم:جدي مي گي اکبر منظورت اينه فرار کنم!
با ملايمت گفت:آره فرار مي کنيم همين امروز بعدم ازدواج مي کنيم اون وقت باباتم مجبور مي شه که قبول کنه تازه بعدم بابات به منم کمک مي کنه که يه کار خوبي پيدا کنم قبول مي کني؟
من اکبر رو واقعا دوسش داشتم حاظر بودم براش هر کاري کنم....ديگم نمي خواستم بر گردم تو اون خونه که حتي واسه آب خوردنم هم بايد توضيح مي دادم...تو اين فکرو خيالا بودم که يه دفعه صداي اکبر رو شنيدم.....
کجايي....حواست نيست....قبوله؟
مطمئني که اين کار درسته؟
معلومه که مطمئنم ما هردوتامون همديگرو دوست داريم پس همچي حله کلي فکر کردم...عزيزم بمن اعتماد کنم باشه؟
نمي دونم اگه مي گي درسته حتما درسته.....
خيلي خوبه مي دونستم که بهترين راه رو انتخاب مي کني الان برو خونه پول يا طلا هست يواشکي بيار من اينجا منتظرت مي شم که بريم بعد خونه يکي از دوستام......
آخه.....حرفم رو قطع کرد....
ببين امانت ورمي داري ما بعد ازدواج همرو بر مي گردونيم بالاخره ما پول لازم داريم....
حدود هشتاد هزارتومن تونستم از پولي که واسه پس انداز بود رو بردارم با يکم از طلاهاي مامان رو..همش رو دادم به اکبر ساعت نزديکاي شيش بود که رسيديم خونه دوستش تو ورامين......
اسمه دوستش حسين بود يه آدمه آشغال........
وقتي داشتم مي رفتم تو خونه دمه گوش اکبر يه چيزي گفت نفهميدم چي گفت ولي اکبر سرش رو تکون داد........من با خودم همش مي گفتم حتما اين کاري که مي کنم درسته..... بالاخره تمام اين قضايا تموم مي شه.............................................. ........ وقتي داشتم مي رفتم تو خونه دمه گوش اکبر يه چيزي گفت نفهميدم چي گفت ولي اکبر
سرش رو تکون داد.............
من با خودم همش مي گفتم حتما اين کاري که مي کنم درسته بالاخره تمام اين قضايا تموم مي شه....
يه يساعتي گذشته بود تازه دلم واسه خونوادم تنگ شده بود هي با خودم مي گفتم نکنه اشتباه....تو اون لحظه يه آن احساس کردم که با اذيت هايي که پدرم مي کرد باز دوسش دارم.....ولي کار از کار گذشته بود....اگه بر مي گشتم خونه بابام...
ساعت نزديک هاي هشت شب بود که حسين به بهونه اينکه غذا بگيره رفت بيرون...خونه حسين خيلي کوچيک بود حتي يه اتاقم نداشت.....
وقتي حسين به بهونه غذا رفت بيرون....
اکبر اومد نزديکم اصلا فکر نمي کردم که......
دستش رو به يه نحوي گذاشت رو دستم تازه دوزاريم افتاد چه قصدي داره.....
اکبر داري چي کار مي کني اين قرار ما نبود؟
ببين عزيزم ما وقتي ميتونيم با هم ازدواج کنيم که همديگرو...
باورم نمي شد اکبر اين جور باهام حرف بزنه...
اکبر من از خونه بابام فرار نکردم که اينجور تو باهام کني مي فهمي
عزيزم مجبوريم حالا چه دلت بخواد چه دلت نخواد.....
وقتي ديد حرف فايده اي نداره با زور................
مي دوني نگين تو اون لحظه از خودمم بدم اومد...همون موقع تصميم گرفتم بر گردم ولي بعد از اين جريان حتما بابام منو مي کشت....يعني برام راهي نموند........
ساعت نزديکاي 10 بود که حسين با کباب بر گشت خونه رفتار حسين باهام عوض شده بود سر سفره بهم گفت:
نازنين جون تو اين دو ساعت بهت حسابي با اين اکبر خوش گذشت؟
سرخ شدم...چي؟! منظورتون رو نمي فهمم!
اکبر:عزيزم حسين از خودمون مي توني باهاش راحت صحبت کني...آره حسين جون نمي دوني چه بدني داره اين خوشگله.
خدايا يعني اين اکبر داره اينا رو مي گه اوني که از گل بهم پايين تر نمي گفت.....
اکبر مي فهمي داري چي ميگي؟؟؟
آره عزيزم حسينم دل داره مگه نه حسين؟!
منم دل دارم چطور به اکبر حال بدي به من ندي.........همون جا حمله کردن بهم........
از همون شب بدبختيام شروع شد.....
من تا حالا فکر مي کرم اگه اکبر بيکاره حداقل سالمه...
از فرداش فهميدم تو کار پخش مواد مخدر...منم شدم وسيله کسب درآمدش منو تو اون خونه زنداني کرده بودن...هر روز با چندتا لجن مجبور بودم س.ک.س داشته باشم.......اونا حتي يه قرون پولم بهم نمي دادن....تا ميومدم چيزي بگم کتکم مي زدن اونقد مي زدن که از هوش برم اکبر مي دونست من اگه برگردم خونه از اينم وضعم بدتر.......
دوماه تو اون کثافت دوني بودم.....مي دوني نگين تو اون دوماه با کيا بودم باهام چي کار کردن......
بالاخره تونستم از اونجا فرار کنم با يه سرووضع نامناسب هرجور بود خودمو رسوندم تهران........
همون شب اول که تو پارک خوابيدم نگهباني پارک خواست به پليس زنگ بزنه که فرار کردم....
ساعت نزديکاي 10شب بود کنار خيابون قدم مي زدم مونده بودم تا صبح کجا برم...
از کنارم ماشيناي جورواجور رد مي شد....
خانوم خشگله در خدمت باشيم......شبي چند مي گيري.......ناز نکن بيا سوار شو......اي جون هيکلت روبخورم......اون شب واقعا ترسيده بودم اون تيکه هايي که الان برام عاديه اون شب دفعه اول بود اونارو مي شنيدم.....تو زمستون بود هوا خيلي سرد بود منم لباسه درست حسابي نداشتم.....از مامورام مي ترسيدم...هيچ جا نداشتم که برم...ساعت نزديکاي 2شب بود.....يه پرايد اومد کنارم بوق زد فکر کردم اول باز از همون مزاحماس...ولي ديدم نه دو تا دخترن......
دختر اين مو قع شب تو اين سرما چي کار مي کني بيا سوار شو
اولش ترسيدم ولي لحنشون خيلي مهربون بود...
بيا نترس ما که کاريت نداريم....
با خودم گفتم اينا حتما آدماي درستي هستن.....
خوب خشگله اسمت چيه؟
نازنين....
اين موقع شب تو خيابون چي کار مي کني فرار کردي؟
فرار!....نه
صداي خندشون بلند شد.....
الي حتما اين موقع شب اومده هواخوري!!!
دختر ما خودمون اين کاريم نمي خواد دروغ بگي مي خوايم کمکت کنيم.....
با خودم گفتم حتما مي خوان کمکم کنن وگرنه دليلي نداره منو سوار کنن...منم تمام ماجرارو براشون گفتم....
ماشينو نگه داشتن.....
بعد اون دختر کناره راننده اسمش ماندانا بود بهش مي گفتن ماني..
گفت:.ببين نازنين تو مي توني با ما زندگي کنه هيچ مسئله اي نيست اگه دختر عاقلي باشي مي توني خوب پول در بياري وگرنه همين الان پياد شو؟
نازنين:چي کار بايد کنم؟!
نيشخندي زدو گفت يعني نمي دوني؟!
نازنين:نه!
خيلي ساده اي همون کاري که تو اين دو ماه مي کردي فهميدي؟!
نمي دونستم عصباني باشم يا ناراحت در ماشين رو باز کردم...
الي گفت:ببين ما منتظر هستيم اگه نظرت عوض شد...
در ماشين رو با شدت بستم هوا خيلي سرد بود داشت نم نم برف ميومد هيچ جا نداشتم برم.......با خودم مي گفتم بقول مامان بزرگم که دختر بايد هميشه نجابتش روحفظ کنه حتي اگه داره مي ميره...ولي نمي شد مامان بزرگمم اگه تو وضع من بود چي کار مي کرد.......فکر کنم ده دقيقه اي گذشت....که مجبور شدم برگردم تو ماشين.....
ماني:ديدي برگشتي!مي دونستم دختر عاقلي هستي....حالا چند وقت غذا نخوردي؟!
دوروزي ميشه...........
ماشين حرکت کرد...................
وارد خونه اي شدم که هروز آدماي جورواجوري رفت و آمد مي کردن...تا اينکه مامورا ريختن تو خونه همرو گرفتن من نمي دونم بايد اسمش رو گذاشت خوش شانسي يا بدشانسي اون روز خونه نبودم.....هر چند ديگه نياز به امسال الي يا ماني نداشتم ديگه اون دختر ساده هم نبودم.......
نمي خوام بيشتر از اين برات بگم نگين............
باورم نمي شد اينارو از زبون خواهرم شنيده باشم گريش گرفت...منم گريم گرفت.....
همون جوري که بغض کرده بود ادامه داد...مي دوني نگين هميشه آرزوي يه بچه داشتم......الانم اومدم ازت يه خواهش کنم من ايدز گرفتم....شايد تا چند سال ديگه واسه هميشه از اين زندگي کثافت راحت بشم....ولي تا اون موقع مي خوام هرچي مي تون پسرارو آلوده کنم.....فقط اينو مي خوام اگه روزي کسي به نامه مهناز زنگ زد بدون يعني من مردم فقط کاراي بعد از مرگم رو درست کن همون کارايي که واسه همه مي کنن.......
زدم زير گريه.......هنوز باورم نمي شد خواهرم اينارو مي گه.....که نازنين پاشد و با سرعت رفت... داد زدم نازنين...نازنين....رو نيمکت يه کاغذ ديدم.....
بازش کردم نوشته بود:
نگين عزيز مواظب بابا و ماما باش منتظر تلفن مهنازم باش هيچوقتم راجع به من به ماما چيزي نگو حتي وقتي مردم....بهم قول بده...............................
دوست دارم
نازنين.
از اون روز هربار تلفن زنگ مي زنه فکر مي کنم که مهناز........................................ ..............
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 247]