واضح آرشیو وب فارسی:ايرنا: گپ و گفت با دكتر رضا داورى اردكانى هزار راه نرفته
[عليرضا سميعى/بخش نخست]
نسبت استاد و شاگرد در عالم فلسفه نه مراد و مريدى است و نه با ميزان روابط و وابستگى ها و پيوستگى هاى سياسى سنجيده مى شود. بارها خوانده ايم و شنيده ايم كه دكتر داورى را شاگرد وفادار و مريد فرديد خوانده اند. خود استاد در اين باره مى گويد: اگر مراد از وفادارى، پيروى و مقلدى بى چون و چرا است، مهم نيست كه وفادار باشم يا نباشم چرا كه در اين صورت وفادارى منسوخ شده و رسم وفا از روى زمين برافتاده است.بررسى نسبت فلسفه فرديد و داورى و تأثير فرديد بر انديشه داورى را بهانه اى قرار داديم تا با استاد به گپ و گفتى بنشينيم كه مى خوانيد:
آيا شما آنطور كه مى گويند، شاگرد وفادار مرحوم فرديد هستيد
شاگرد بايد وفادار باشد. اما اين با سخنگو بودن متفاوت است. گاهى حتى سخنگوى دولت مطلبى مى گويد كه دولت نمى پسندد. چه رسد به اين كه در عالم فلسفه كسى بخواهد به وكالت، رأى و نظر ديگرى را بگويد. من گمان مى كنم اگر فيلسوفان گذشته مى توانستند كتاب هاى تاريخ فلسفه كنونى را بخوانند، كمتر آنها را مى پسنديدند. من مورخ و راوى هيچ فلسفه و فيلسوفى نيستم و آنچه را كه درمى يابم، مى گويم و مى نويسم.
در سال ۱۳۳۶ وقتى براى اولين بار به جلسه درس مرحوم دكتر فرديد رفتم، احساس كردم چيزى مى گويد كه غير از حرف هاى مشهور در فلسفه است اما سخن فلسفه ماده انديشيدن است نه حكم جزمى لازم الاتباع. فرديد و هر فيلسوفى را مى توان نقد كرد اما وجه فرديدستيزى و فرديد هراسى پديد آمده در يكى دو سال اخير را درنمى يابم. گاهى به گذشته رو مى كنند تا مسائل زمان را بپوشانند. يك جامعه شناس كه مقيم امريكاست و از ايران خبر و اطلاع درست و دقيق ندارد، فرديد را خطر جامعه ايران دانسته است و بعضى ديگر كه خطابه را با فلسفه اشتباه كرده و خطابئات خود را حقايق بى چون و چرا مى انگارند و هيچ مخالفتى را بر نمى تابند، مى پندارند كه مخالف آنان غرض سوء دارد. فرديد هراسى از اين توهم ناشى شده است و شايد عين اين توهم باشد و عجيب اين است كه هركس با آنان مخالفت كند، منتسب به انديشه فرديدى مى شود. مرادشان از شاگرد وفادار هم پيرو و مقلّد بى چون و چراست. اگر وفادارى اينست مهم نيست كه من وفادار باشم يا نباشم زيرا در اين صورت وفادارى منسوخ شده و رسم وفا از روى زمين برافتاده است. نسبت استاد و شاگرد در عالم فلسفه نه مراد و مريدى است و نه با ميزان روابط و وابستگى ها و پيوستگى هاى سياسى سنجيده مى شود.
به نظر مى رسد در شما تفاوت هايى در نسبت با فرديد ديده مى شود. از جمله امتناع از اتيمولوژى و ديگر نوعى خوش بينى كه نسبت به فلسفه اسلامى داريد
اتيمولوژى، مورد علاقه شديد دكتر فرديد بود اما من آن راه را پيش نگرفتم. نه اين كه وقعى به آن ننهم و اهميت آن را ندانم، بلكه آن حوصله فراخ را نداشتم. ضمن اين كه مسائل زمان مانند تاريخ، آينده، تجدد و وضعى كه در آن درگير هستيم، مجال پرداختن به آن نمى داد.
در مورد مطلب دوم نيز عرض مى شود كه فرديد به فلسفه اسلامى بى اعتنا نبود و هرگز منكر عظمت اين فلسفه نشد و اگر نقد و نظرى داشت، آن را حمل بر انكار و بى اهميت دانستن نكنيم. فلسفه چيزى نيست كه در آثار و اقوال يك فيلسوف به نحو تام و تمام، تحقق يافته باشد. اگر گمان كنيد كه همه حقايق را ابن سينا و ملاصدرا گفته اند و به شرح اسفار و شفا بپردازيد، استاد و شارح و حتى محقق هستيد اما فيلسوف نيستيد. ميرداماد و ملاصدرا در مسائل متفق الرأى نبودند. يكى بر مذهب اصالت ماهيت مى رفت و ديگرى پيرو مشرب اصالت وجود بود؛ چگونه در عين حال به هر دو اعتقاد مى توان داشت و اگر مثلاً به اصالت وجود قائل نباشيم آيا مى توانيم مقام بزرگ ملاصدرا را انكار كنيم
ابن سينا نابغه و حكيم بود ولى او همه حقايق فلسفه را نگفته است و يك داناى فلسفه مى تواند آراى او را نقد كند ولى من كه همه آثارش را نخوانده ام، چگونه او را نقد كنم روزى در دانشگاه تهران كسى با حرارت مى خواست كه ابن سينا را نقد كنند. گفتم نقد ابن سينا خوبست اما ابتدا بايد آثارش را خواند و دريافت و آنگاه به كار نقد پرداخت.
در مورد فلسفه اسلامى مسائل مهم ديگرى هم وجود دارد. وقتى كتاب «فارابى مؤسس فلسفه اسلامى» را مى نوشتم، مى خواستم بدانم آيا چيزى به عنوان فلسفه اسلامى وجود دارد و اگر وجود دارد، از كى و چگونه قوام يافته است فرديد هيچ گاه در باب تأسيس فلسفه در جهان اسلام بحث نكرد هرچند درباره تعبير فلسفه اسلامى يا فلسفه مسيحى چون و چرا هايى داشت. وقتى كه من رساله كوچك مقام فلسفه در عالم اسلامى را نوشتم، نوشته مرا نپسنديد و با آن مخالفت كرد. اين موضوع قابل بحث است اما با اين بحث خلل و خدشه اى به مقام فارابى و ابن سينا و سهروردى و ملاصدرا و توماس آكوئينى وارد نمى شود. ما وقتى به فلسفه رو مى كنيم، مى توانيم از آن درس بياموزيم و دستگيرى بطلبيم. گاهى هم در سايه آن سكونت مى كنيم. به نظر من از فلسفه اسلامى مى توان و بايد درس ها آموخت. من با اين نظر همواره نسبت به آن احساس احترام كرده ام. گمان نمى كنم دكتر فرديد هم مقام و عظمت فلسفه اسلامى را منكر شده باشد. اگر در جايى از قول او خوانديد كه مثلاً اسلام دو چشم داشت، يكى را محى الدين كور كرد و ديگرى را ملاصدرا، بدانيد كه اين سخن از سنخ شطحيات است وگرنه كدام آشناى با عرفان و فلسفه و تصوّف نظرى عظمت مقام اين دو بزرگ را منكر مى شود
چگونه كسى عرفان و فلسفه بداند آنگاه ابن عربى و ملاصدرا را بزرگ نداند. من ارسطو، دكارت، كانت و هايدگر را بزرگ مى دانم اما نه ارسطويى، نه دكارتى، نه كانتى و نه هايدگرى ام. هرجا از عظمت كانت مى گويم، در حقيقت از عظمت فلسفه مى گويم. اصلاً چگونه مى توان كانت را انكار كرد در حالى كه بنيانگذار زندگى جديد و ره آموز تجدد است.
فرديد در جايى گفته بود كه با فلسفه، فلسفه را رد مى كند. احساس مى كنم وى گمان مى كرد دستش بعد از فلسفه به جايى مى رسد كه محكم و استوار است. در مقابل به نظر مى رسد شما از اين كه فلسفه از دست برود و درمقابل بى نظمى ظهور كند مى ترسيد و از اين رو از فلسفه دفاع مى كنيد.
هوسرل در يكى از آخرين آثارش نگران است كه اگر فلسفه به پايان برسد، اروپا نابود شود. او وحدت اروپا و فلسفه را بخوبى درك كرده بود و چون مى ديد فلسفه به پايان خود نزديك مى شود، گمان مى كرد اروپا (او لفظ اروپا را به جاى لفظ غرب به زبان مى آورد و مثل بسيارى ديگر از آلمانى ها، غرب را اروپا مى دانست) به خطر افتاده است. از فحواى سخن اش پيداست كه اروپائيان را دعوت مى كند تا براى نجات اروپا همتى كنند و ديديم كه اين دعوت چنانكه هوسرل متوقع بود، اجابت نشد و بزرگترين شاگرد هوسرل، طرح پايان مابعدالطبيعه و گذشت از آن را پيش آورد. طرح پايان مابعدالطبيعه به معنى مخالفت با آن نيست، بلكه به اين معنى است كه ديگر فلسفه به جهانى كه قوامش به فلسفه است، مدد نمى رساند و دستگيرى نمى كند. نه اينكه فلسفه در محافل اهل نظر و در دانشگاه ها و حتى در كوچه و بازار نباشد. اكنون بر سرهر كوى و برزن اگر بساط فلسفه گسترده نباشد، از فلسفه مى توان چيزى شنيد. اين فلسفه ها به طوركلى از دو قسم خارج نيست. يا داعيه و سوداى تكرار فلسفه هاى دكارت و كانت و هگل در سر دارد يا مردمان را به كارى كه فلسفه كرده است و به وضعى كه هم اكنون در جهان دارد، آگاه و متذكر مى سازد. حكم منطق و فلسفه هاى تحليلى را جدا بايد كرد زيرا قسمت اعظم آنها تكنيك و تكنولوژى است. من به شأن آزاديبخش و تذكّردهنده فلسفه نظر دارم و به اين جهت از آن دفاع مى كنم. نكته مهمتر اين است كه برخلاف سخن كسانى چون رورتى، بدون فلسفه از توسعه و دموكراسى و معانى نظير آن نمى توان دم زد. در دوران فترت كنونى كه تجدد را نمى توان ناديده گرفت و از توسعه نمى توان اعراض كرد، شايد فلسفه بتواند ما را از گم شدن در برهوت بى خردى كه به سرعت در جهان گسترش مى يابد، حفظ كند. البته صرف پرداختن به فلسفه و به زبان آوردن عبارات و الفاظ فلسفى چه بسا كه نشانه گسترش بى خردى باشد ولى چه كنيم كه فلسفه به هرحال سخن خرد است و جهان كنونى هرچه باشد، با سخن فلسفه ساخته شده است. تا زمانى كه بناى نويى در تاريخ گذاشته نشده است، از توسعه نمى توان چشم پوشيد پس شرايط آن را بايد فراهم آورد اما اينكه فرموديد مى ترسم فلسفه از دست برود و بى نظمى ظهور كند، من آشوب فكرى و بى نظمى را خطر آينده نمى دانم، بلكه معتقدم كه در شرايط فترت كنونى بايد در انديشه نظم آينده بود. اين را به معنى ملاحظه كارى و سياست بينى تلقى نفرماييد. اينجا اگر ترس هست، ترس از نوع ديگر است. ترس به خطر افتادن وجود و حقيقت آدمى است. به عبارت ديگر بگويم من در حقيقت بيشتر در انديشه تفكّر و پرسش هستم. از فلسفه نه دقيقاً به معنايى كه متحقق شده است، بلكه به معنايى كه مى پرسد، مى گويم و آن را ره آموز و راهگشا مى دانم و درست همين سخن است كه در جامعه ما شنيده نمى شود. ما دوست نمى داريم بپرسيم كه هستيم چه مى كنيم كجا مى رويم چه مى گوييم اين زبان و اين قلب چيست
من نمى خواهم همه دانش آموزان مدارس، ارسطو يا هگل بخوانند و فكر نمى كنم كه اگر بخوانند، نجات مى يابند. نمى گويم فيزيك را از برنامه دانشگاه بردارند و به جاى آن متافيزيك بگذارند.
در آغاز انقلاب به امكان تحقق جامعه دينى فكر مى كردم و منتظر بودم كه صاحبنظرانى پيدا شوند و طرح جامعه دينى در برابر جامعه غيردينى دراندازند ولى تحقق اين امر موكول به آزمودن دوران آماده گرى است. در اين شرايط نمى توان توسعه، علم و تكنولوژى را رها كرد و نبايد چنين كرد زيرا اين عالم، عالمى نيست كه به آسانى و خيلى زود فرو بريزد. اين عالم بسيار قدرتمند است و شايد عين قدرت باشد. وقتى من مى گفتم غرب، غروب حقيقت است، به گذشت از غرب و اصول و قواعد و رسوم آن فكر مى كردم. من اين را نمى پسندم كه غرب را كژ و شيطانى بدانيم و در عين حال با فرآورده هاى فرهنگى و تمدنى آن زندگى كنيم. اگر بسيار خرسنديم كه پول نفت مى دهيم و وسايل الكترونيك مى خريم و احياناً به كار بردن اين وسايل را كمال مى دانيم، بيشتر متجددمآبيم. مع هذا جمع جامعه متجدد با معنويت تمناى بدى نيست و شايد حتى خواستى اخلاقى باشد كه مردم در عين حال از مزاياى تجدد و معنويت بهره مند شوند به شرط اينكه بدانيم كه همه چيز را با همه چيز نمى توان جمع كرد. هر عالمى مناسبات، نظم و قواعد خاص خود دارد. درست است كه از تكنولوژى نمى توان كناره گرفت ولى بايد فكر كرد كه چه مناسبتى مى توانيم و بايد با آن داشته باشيم. دفاع من از فلسفه، دفاع از تفكر و پرسش از اين امور و تذكر به اين معانى است. جامعه اى كه تفكر و شعر ندارد، ارگانيسمى بى جان است.
دوشنبه 29 مهر 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ايرنا]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 188]