واضح آرشیو وب فارسی:کيهان: انصراف فرهاد از ازدواج با مهتاب پشت پرده تشكيلات (خاطرات عضو سابق فرقه بهائيت) - 72
نوشته : سعيد سجادي
اشاره:
پيشتر خوانديم كه فرهاد به منزل جناب سرهنگ رفت و متوجه شد كه مرجان ازدواج نكرده. كسي با مرجان درباره آنچه برايش اتفاق افتاده صحبت كرد و گفت كه به طور اجباري با مهتاب نامزد كرده است و مي خواهد دوستانه از او جدا شود. مرجان از فرهاد خواست كه برود و مهتاب را خوشبخت كند و او را نا اميد نكند. ادامه ماجرا:
گفتم:
«ما تا الآن عروسك خيمه شب بازي محفل بوديم، اما اگر تو بخواهي مي توانيم از چنگال اين اختاپوس رها بشويم. »
مرجان گفت:
«اين حرف را نزن؛ چون آنها به محض آنكه اراده كردند، تو را بازيچه خودشان كردند و خانواده اي را ويران كردند، الآن هم احساس مي كنم تو نمي تواني جلوي آنها بايستي، شما انگيزه سفر داري، اما مهياي سفر نيستي، اين سفر مرد راه مي خواهد اما شما نمي تواني از تعلقات انساني ات چشم بپوشي. اميدوارم آن روز فرا برسد، روزي كه تو با اعتماد به نفس كامل از اينها ببري. »
گفتم:
«بيا و حداقل براي جبران گذشته هم كه شده رضايت بده تا دوباره. . . »
گفت:
«دوباره اي وجود ندارد، شما يك بار در معرض آزمايش قرار گرفتي، اما نتوانستي تحمل كني، الآن هم يك دختر ديگر چشم به راه شماست. »
با بغض سنگين در گلو و چشم هايي باراني از او و خانواده اش خداحافظي كردم و در تمام طول راه به محفل لعنت فرستادم. محفلي كه با نقشه هاي شوم خود نگذاشت يك جوان بهايي مسلمان شود، همه به من دروغ گفته بودند، همه براي خوشايند محفل عاطفأ مرا به مسلخ برده بودند.
وقتي به خانه رسيدم، ديگر نمي توانستم به اعضاي خانواده نگاه كنم؛ چون آنها آخرين خنجر را با كمك مهستي راشدي بر پيكر من وارد ساخته بودند، در ميان آنها احساس غريبگي مي كردم. تنها مونس من خواهر كوچكم بود كه در دنياي آبي رؤياهايش زندگي مي كرد. به محض ورود مرا در آغوش گرفت و گفت: «داداشي مهتاب خانم باز هم زنگ زد. »
لحظه اي بعد مهتاب تلفن زد، اما با همان سلام و عليك اوليه دريافت كه درياي روح من طوفاني است. گفت: «طوري شده؟!»
گفتم:
«هيچ وقت هيچ طوري نمي شه، يعني ما نمي دانيم كه دارد پشت پرده چه مي گذرد؛ چون سياهي لشكر هستيم. اينجا همه سياهي لشكر هستند، حتي هنرپيشگان نقش اول نامزدي و ازدواج. »
مهتاب كه از شنيدن حرف هاي من بهت زده شده بود، گفت:
«فرهاد چته؟ اين حرف ها چيه؟!»
گفتم: «اگر مي دانستي كه بازيچه نمي شدي و به من بله نمي گفتي!»
گفت: «من به ميل و ارادأ خودم تو را پذيرفتم. »
گفتم:
«من خيال مي كنم با پاي خودم به خواستگاري شما آمدم، در حالي كه عروسك خيمه شب بازي بودم. تو هم آري گفتي؛ چون محفل از دستت به ستوه آمده بود، درسته؟!»
به آرامي گفت: «درسته. »
و من در نهايت ادب گفتم:
«خانم رفعتي، احساس من اين است كه ما به هم تحميل شده ايم، ساده تر اينكه محفل ما را روبه روي هم قرار داده تا از شر ما دو تا خلاص شود. شما هم اي كاش از گذشته خود، در همان روز اول با من حرف زده بوديد. »
و او پاسخ داد:
«اگر من نتوانم خانواده ام را راضي كنم، فكر كرده اي چگونه بايد در اين جامعه زندگي كنم. »
بعد از خداحافظي گوشي را گذاشتم و از در خانه بيرون زدم، در كوچه هاي خلوت من بودم و اشك و شعر:
در اين نمايش نيرنگ
هر دو بازيچه بوديم
بي آنكه بخواهيم!
اي كاش مي شد
عروسك نباشيم
به خانه كه آمدم، محاكمه شروع شد.
پدرم مي گفت:
«اين خزعبلات چي بود تحويل مهتاب داده اي، مي خواهي با آبروي دو خانواده قديمي بهايي بازي كني؟!»
و مادرم حرف هاي او را تكميل مي كرد:
«اين فرهاد تا با اين كارهاش ما را زير خاك نكنه، راحت نمي نشيند. اون از آبروريزي اش با آن دختر مسلمان و اين هم. . . اصلاً اين بچه انگار نمي تواند مثل آدم زندگي كنه. »
در پاسخ اين دو عزيز گفتم:
«چيزي كه عوض دارد گله ندارد، شما مگر با آن نقشه هايتان با آبروي خيلي ها بازي نكرديد، البته با نقشه هايي كه از تشكيلات مي آمد، حالا فكر كنيد من مي خواهم جبران كنم. »
مادرم گفت: «فرهاد خجالت بكش، تو روي پدر و مادرت ايستاده اي؟!»
گفتم:
«من هرگز توي روي شما نمي ايستم، اتفاقاً اين تصميم من به خاطر حفظ آبروي هر دو خانواده است. البته مطمئن هستم شما به تنها چيزي كه فكر نمي كنيد، آخر عاقبت اين ازدواج است. »
اين را گفتم و به اتاقم رفتم و در را پشت سرم بستم.
تازه سپيده زده بود كه احساس كردم خانه مان خيلي شلوغ است، صداي مادر و برادر مهتاب را مي شنيدم. تعجب كردم؛ چون به نظر مي رسيد از همان كامياران شبانه به سمت همدان حركت كرده اند. آهسته در را باز كردم تا از اتاقم بدون آنكه ديده بشوم، به خيابان بروم، نمي توانستم توي روي اين خانواده نگاه كنم؛ چون آنها هم مقصر نبودند، مقصر اصلي تشكيلات بود كه اين نقشه ها را مي كشيد.
آرام از پله ها به پايين آمدم، ظاهراً همه در آشپزخانه بودند، اما همين كه مي خواستم در هال را باز كنم، مادر مهتاب دستم را گرفت و با صدايي لرزان و در حالي كه اشك مي ريخت، گفت:
«آقافرهاد، اين تصميمي كه شما گرفته ايد، منجر به ريختن آبروي دو خانواده مي شود، بويژه خانواده دختر. من از شما خواهش مي كنم از اين تصميم منصرف شويد. »
گفتم:
«ولي اين تصميم بيشتر از همه به نفع دختر خانم شماست و نه من. بعد هم نامزدي براي اين است كه طرفين از هم شناخت بيشتري پيدا كنند، پس نسخ نامزدي، خلاف احكام نيست. »
آن سوتر از مادرش مهتاب را ديدم كه داشت اشك مي ريخت. . .
در ادامه گفتم:
«مهتاب خانم، شما حداقل مادرتان را قانع كنيد كه اين تصميم به نفع هر دوي ماست. »
يکشنبه 28 مهر 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: کيهان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 178]