واضح آرشیو وب فارسی:همشهری: پيوندها و گسستها
انديشهاجتماعي- سيد پيام كمانه:
آيا علوم گوناگون بر هم تاثير دارند و از يكديگر تاثير ميپذيرند؟
آيا ميتوان پيشرفت در يك علم را زمينه پيشرفت در علوم ديگر دانست؟ آيا علوم مختلف در اين زمينه، به طور يكسان عمل ميكنند؟ با درنظر گرفتن اين پرسشها، مطلب حاضر ميكوشد تا نخست برپايه پيشرفت علم فيزيك در باب جهان نيوتني، تاثير آن را در روانشناسي رفتارگرا، روانكاوي و برخي ديگر از جنبشهاي روانشناختي و آنگاه فلسفه پي گيرد.
نويسنده بر اين نظر است كه فيزيك نيوتني، روانشناسي و فلسفههاي اگزيستانسياليسم حاصل اين تاثير و تاثرند و با اين حال بر اين نظر است كه هرگونه تحول جديدي در اين علوم، نيازمند نگاه جديد به عالم و انسان است.
پس از نوآوريهاي گاليله و نيوتن در فيزيك اين باور پديد آمد كه تنها چيزي كه در جهان وجود دارد، ذرات مادي متحرك است. نتيجه منطقي اين باور چنين بود كه اگر جهان از اتمهاي متحرك تشكيل شده است پس حركت هر اتم (معلول) ناشي از حركت اتمي است كه به آن برخورد ميكند (علت) و در اين صورت هر پديدهاي را بايد بتوان با استفاده از قوانين اندازهگيري، تبيين و پيشبيني كرد. به تبع اين تصور، فلسفه اساسي قرن هفدهم و هجدهم كه روانشناسي جديد از آن سربرآورد ماشينگرايي بود.
براساس انديشه ماشينگرايانه، تمام جهان بهصورت يك ماشين تصور ميشد و در اين انديشه، همه پديدهها را ميتوان به شيوه ماشين و براساس قوانين فيزيكي توضيح داد. در اين دوران، جهان را از نظر مكانيكي به يك ساعت تشبيه ميكردند تا آن جا كه «وُلف»، فيلسوف آلماني نوشت: «كار جهان با كار ساعت تفاوتي ندارد». يكي از تبعات منطقي اين انديشه و تشبيه جهان به ساعت، قول به اين است كه هر عملي براساس رويدادهاي گذشته تعيين ميشود و همچنين با استفاده از نظم و قاعده ميتوان تغييرات و شرايط آينده را براساس گذشته و حال پيشبيني كرد.
اين همان چيزي است كه آن را جبرگرايي ميناميم. چون جهان را به ماشين تشبيه كرديم و ماشينها را ميتوان با تجزيه آنها به قسمتهاي تشكيل دهندهشان شناخت، پس جهان را نيز ميتوان با تجزيه به عناصر تشكيل دهنده (اتمها و مولكولها) شناخت و اين همان انديشهاي است كه كاهش گرايي ناميده شد. اكنون با توجه به فهم ما از جهان ماشينوار و جبرگرايي و كاهشگرايي آيا ميتوان اين مفاهيم را در مورد مطالعه و شناخت انسان نيز به كار گرفت؟ دكارت كه آغازگر فلسفه جديد است به اين سؤال پاسخ مثبت داد و راه را براي مطالعه انسان به مثابه يك ماشين باز كرد، اما كار همين جا تمام نشد.
3 قرن پس از اينكه گاليله و دكارت جهان و انسان را مانند يك ماشين وصف كردند و بيش از 70 سال پس از اينكه ويلهلم وونت روانشناسي علمي را بهصورت رسمي بنيان نهاد «اف. بي. اسكينر» روانشناس بزرگ رفتارگرا در كتاب علم و رفتار انسان (1953) همساني انديشههاي خود با تصور مكانيكي قديمي را نشان داد. اسكينرنوشت: «انسان يك ماشين است و مانند هر ماشين ديگر، در پاسخ به نيروهاي خارجي (محركها) كه بر او تاثير ميگذارند، بهصورتي قانونمند و قابل پيشبيني رفتار ميكند».اينگونه بود كه وي روانشناسي را براساس رفتارهاي قابل مشاهده انسان، قانون محرك- پاسخ و شرطيسازي تحت مكتب رفتارگرايي كه واتسون آن را بنيان نهاده بود، پيش برد اما اين پايان تاثير ماشينگرايي در فلسفه نيست.
جبرگرايي و ماشين گرايي
زيگموند فرويد بنيانگذار مكتب روانكاوي مستقيماً تحتتأثير انديشه ماشينگرايي بود. فرويد از استادش هلمهولتز آموخت كه هيچ نيروي فعالي به غيراز نيروهاي فيزيكي و شيميايي وجود ندارد و همين باعث شد تا در آراي علمياش از مفهوم تعينگري رواني استفاده كند.
مفهومي كه نشانگر ماهيت جبري رفتار آدمي در نظر وي بود. انديشه مكانيستي و جبرگرايانه آنچنان بر ذهن و پژوهشهاي فرويد مسلط بود كه او وجود هرگونه تصادف يا اراده آزاد را در رفتار و افكار انسان ناممكن ميدانست و همين باعث شد تا وي يكي از مهمترين آثار خود يعني «آسيب شناسي رواني زندگي روزانه» را پديد آورد. وي در اين كتاب گفت كه آنچه ظاهراً لغزشهاي اتفاقي زبان يا فراموشي شمرده ميشود در واقع علتي دارد، اين لغزشها ناشي از تلاش انديشههاي ناهشيار براي خودنمايي هستند. توجه بيش از حد فرويد به رويدادهاي دوران كودكي و اعتقاد افراطي به تعينگري آنان در رفتارهاي آينده انسان، نشانگر اهميت و تسلط جبرگرايي بر وي است.
همانگونه كه ديديم انديشه ماشينگرايي بهمدت 3 قرن تاثيراتي مثبت و سازنده در مكاتب مختلف روانشناسي از جمله ديدگاههاي اسكينر و فرويد كه پرچمداران رفتارگرايي و روانكاوي بودند داشت، اما جلوههاي تاثير يك انديشه صرفاً به مكاتبي كه آن را پذيرفته و به كار بستهاند محدود نميشود و مكاتبي كه به مخالفت با آن انديشه برميخيزند نيز به نوعي متأثر از آن هستند.
در نخستين سالهاي دهه 1960 جنبشي در روانشناسي پديد آمد كه «روانشناسي انسانگرا» ناميده شد. اين مكتب ميخواست جاي دو نيروي عمده روانشناسي يعني رفتارگرايي و روانكاوي را بگيرد و به همين خاطر «نيروي سوم» ناميده شد. اساساً اگر مكتب انسانگرا بخواهد با اين دو مكتب مقابله كند، بايد با هسته اساسي تفكر آنان كه همان ديدگاه ماشينگرايانه و به تبع آن انديشه جبرگرا و كاهشگرا است مقابله كند.
از اينرو توجه به آزادي اراده و اتخاذ نگرش كلگرا نسبت به مطالعه طبيعت آدمي از زمينههاي اساسي روانشناسي انسانگرا هستند. آبراهام مزلو وكارل راجرز كه از بنيانگذاران روانشناسي انسانگرا بودند خود در زندگي شخصي شان تجاربي داشتند كه به نوعي آنان را به سمت زمينههاي مكتب انسانگرايي سوق داد. اما زمينههاي فلسفي انسانگرايي چيست؟ انسانگرايي همانگونه كه با مكتب فلسفي ماشينگرايي مبارزه ميكرد بنابر قاعده، خود بايد متكي بر يك مكتب فلسفي باشد.
اگزيستانسياليسم و پيوندها
روانشناسي انسانگرا با ارزشهاي مشترك جوانان ضدفرهنگ سالهاي دهه 60 كه معروف به هيپي و طرفدار لذتجويي بودند هماهنگ بود، اما از همه مهمتر شباهت مباني روانشناسي انسانگرا با آموزههاي اگزيستانسياليستي (وجودگرا) است كه در آن زمان طرفداران زيادي داشت. در قسمت پاياني اين نوشتار به تاثيرات اگزيستانسياليسم بر روانشناسي انسانگرا خواهيم پرداخت.
اگزيستانسياليسم يا فلسفه وجودي، انديشهاي است كه بارزترين ويژگي آن محوريت انسان است. اين فلسفه، طبيعت را محور اوليه قرار نميدهد، يعني اين مكتب انديشيدن را از انسان آغاز ميكند و نه از طبيعت. فلسفه وجودي انسان را نه بهعنوان فاعل شناسايي بلكه صرفاً بهعنوان يك «موجود» ميشناسد كه نميتوانيم «فطرت» يا «ماهيت» خاصي براي او قائل شويم و سپس درباره او نتايجي را استنباط كنيم. «ژان پل سارتر» يكي از فيلسوفان بزرگ وجودگرا (اگزيستانسياليست) ميگويد:
«... انسان ابتدا وجود دارد، با خودش مواجه ميشود، در جهان ظهور ميكند و پس از آن خودش را تعريف ميكند... انسان ابتدا هيچ است، او چيزي نخواهد بود مگر اينكه بعدها بشود و در آن هنگام او همان چيزي خواهد شد كه از خودش ميسازد... انسان هيچچيزي جز آنچه از خود ميسازد نيست.»
اين طرح بسيار شبيه همان مفهومي است كه آبراهام مزلو و ساير روانشناسان انسانگرا آن را «خود شكوفايي» يا تحقق خويشتن مينامند. اين امر، همچنين اعتقاد اگزيستانسياليستها به اختيار را نشان ميدهد. آزادي اراده و اختيار، در مقابل جبر، از مفاهيم اساسي فلسفه وجودي هستند، تا جايي كه در نظر متفكري مانند كي يركگور، وجود داشتن و مختار بودن تقريباً تعابيري مترادفاند. كارل راجرز روانشناس انسانگرا نيز يكي از ويژگيهاي فرد داراي سلامت رواني را وجود احساس آزادي در تفكر و عمل ميداند. پس وجوه مشترك اساسي روانشناسي انسانگرا و انديشه اگزيستانسياليستي در 2 چيز خلاصه ميشود: 1- آزادي اراده و مختار دانستن انسان 2- مسئوليت انسان در ساختن سرشت خويش. طرح نكاتي در باب قياس تاريخي اين دو گرايش خالي از فايده نيست.
اين دو گرايش از لحاظ تاريخي هم دوره هستند و بزرگان آن، مانند سارتر، مزلو و راجرز تقريباً در يك دهه متولد شده و در يك دهه نيز از ميان رفتهاند و همين مقارنت زماني، باعث پيدايش شباهت در آنان شده است. بررسي تاثير شرايط اجتماعي و به ويژه دوران سياه جنگهاي جهاني در اين دو انديشه ميتواند موضوع مناسبي براي يك نوشتار ديگر باشد. روانشناسي انسانگرا هرچند به ظاهر ويژگيهاي خاص يك مكتب علمي را داراست ولي هيچ گاه عملاً يك مكتب نشد، يكي از روانشناسان انسانگرا در سال 1985 گفت: «روانشناسي انسانگرا آزمايش بزرگي بود، اما اساساً اين آزمايش شكست خورد...» فلسفه وجودي نيز هيچگاه نتوانست خود را در ساختاري مكتب وار ارائه كند.
سرنوشت روانشناسي انسانگرا، سرنوشت تمام شاخههايي از علوم ميتواند باشد كه بر بنيانهايي استوارند كه هيچ ريشهاي در فلسفه علم ندارند. كارل راجرز عقيده داشت: «روانشناسي انسانگرا بر مسير اصلي روانشناسي تاثير مهمي نداشته است».اصولا اگزيستانسياليسم بر غيرقابل پيشبيني بودن طبيعت انسان صحه ميگذارد و به همين دليل، نميتواند مبناي خوبي براي پشتيباني رويكرد علمي- تجربي به انسان باشد.
زيرا علم با هستي از آن جهت كه هستي است سر و كار ندارد و وجود را از جهت اينكه وجودي خاص و مقيد است مورد بررسي قرار ميدهد. همانگونه كه با معيار يك فيلسوف تحليلي، بسياري از عبارات انديشمندان وجودگرا، نميتواند معنايي داشته باشد (اين امر را نبايد بهعنوان بيمعنايي مطلق آنها در نظر گرفت و شايد با معياري ديگر عبارات وجودگرايان با معناترين عبارات باشد). روانشناسي علمي و نوين نيز اگر بخواهد حول محور خود، يعني پيروي از روش علمي- تجربي بچرخد، نبايد به چنين بنيان فلسفياي اعتماد كند.
يکشنبه 28 مهر 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: همشهری]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 265]