واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: من که می دونم منظورش چی بود ..
شنبه: همون لحظه که وارد دانشکده شدم متوجه نگاه سنگينش شدم. هرکجا مي رفتم اونو مي ديدم. يکبار که از جلوي هم دراومديم نزديک بود به هم بخوريم صداشو نازک کرد و گفت: ببخشيد!
من که ميدونم منظورش چي بود. تازه ساعت 5/9 هم که داشتم بورد رو ميخوندم اومد پشت سرم شروع به خوندن بورد کرد.آره دقيقا مي دونم منظورش چيه. اون ميخواد زن من بشه!!!
بچه ها ميگفتن اسمش مريمه. از خدا پنهون نيست از شما چه پنهون تصميم گرفتم باهاش ازدواج کنم!
يکشنبه:امروز ساعت 9 به دانشکده رفتم. موقع رفتن تو سرويس يه خانومي پشت سرم نشسته بود و با رفيقش مي گفتن و مي خنديدن. تازه به من گفت ببخشيد آقا ميشه شيشه پنجرتونو ببندين. من که ميدونم منظورش چي بود. اسمش رو ميدونستم اسمش نرگسه!
مثل روز معلوم بود که با اين خنده هاش ميخواد دل منو نرم کنه که بگيرمش. راستيتش منم از اون بدم نمياد. از خدا پنهون نيست از شما چه پنهون تصميم گرفتم با نرگس هم ازدواج کنم!!
دوشنبه: امروز به محض اينکه وارد دانشکده شدم سر کلاس رفتم. بعد از کلاس مينا يکي از همکلاسيهام جزوه منو ازم خواست.من که ميدونم منظورش چي بود.حتما مينا هم علاقه داره با من ازدواج کنه. راستيتش منم ازش بدم نمي آد. از خدا پنهون نيست از شما چه پنهون تصميم گرفتم با مينا هم ازدواج کنم!!!
سه شنبه:امروز اصلا روز خوبي نبود. نه از مريم خبري بود نه از نرگس نه از مينا. فقط يکي ازم پرسيد آقا ببخشيد امور دانشجويي کجاست؟ من که ميدونستم منظورش چي بود. ولي تصميم نگرفتم باهاش ازدواج کنم چون کيفش آبي بود احتمالا استقلاليه!
وقتي جريان رو به دوستم گفتم به من گفت: اي بابا ! بدبخت منظوري نداشته. ولي من ميدونم رفيقم به ارتباط بالاي من با دخترا حسوديش ميشه حالا به کوري چشم دوستم هم که شده هرجور شده با اين يکي هم ازدواج ميکنم!
چهارشنبه: امروز وقتي داشتم وارد سلف مي شدم يک مرتبه متوجه شدم که از دانشگاه آزاد ساوره به دانشگاه ما اردو اومدند. يکي از دختراي اردو از من پرسيد ببخشید آقا! دانشکده پرستاري کجاست؟ من که مي دونستم منظورش چيه! اما تو کار درستي خودم موندم که چطور اين دختر ساوجي هم منو شناخته و به من علاقه پيدا کرده. حيف اسمش رو نفهميدم. راستيتش از خدا پنهون نيست از شما چه پنهون تصميم گرفتم هرطور شده پيداش کنم و باهاش ازدواج کنم!!! طفلکي گناه داره از عشق من پير ميشه!
پنج شنبه:يکي از دوستاي هم دانشکده ايم به نام احمد منو به تريا دعوت کرد. من که ميدونستم منظورش از اين نوشابه خريدن چيه. ميخواد که من بي خيال مينا بشم. راستيتش از خدا پنهون نيست از شما چه پنهون عمرا قبول کنم!
جمعه: امروز صبح در خواب شيريني بودم که داشتم خواب عروسي بزرگ خودم رو مي ديدم. عجب شکوه و عظمتي بود داشتم انگشتم رو توي کاسه عسل فرو ميکردم که... مادرم يکهو از خواب بيدارم کرد و گفت که برم چند تا نون بگيرم. وقتي تو صف نانوايي بودم دختر خانومي از من پرسيد ببخشيد آقا صف پنج تايي ها کدومه؟
من که ميدونم منظورش چي بود اما عمرا اگه باهاش ازدواج کنم!!!
راستش از خدا پنهون نيست از شما چه پنهون من از دختري که به نانوايي بياد زياد خوشم نمي آد!
شنبه: امروز صبح زود از خواب بيدار شدم صبحانه را خوردم و اومدم که راه بيفتم که مادرم گفت: نمي خواد بري دانشگاه. امروز نوار مغزت آماده است برو از بيمارستان بگير. راستيتش از خدا پنهون نيست از شما چه پنهون مردم ميگن من مشکل رواني دارم!!!
وقتي به بيمارستان رسيدم از خانوم مسئول آزمايشگاه جواب نوار مغزم رو خواستم. به من گفت آقا لطفا چند دقيقه صبر کنيد. من که ميدونستم منظورش چي بود ...:d:d:d
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 111]