واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق:
رفتارها- محسن امين:
20 كبوتر عاشق، همراه با 20 گل شقايق، نشستهاند توي يك اتوبوس سرخابي گل منگلي و راه افتادهاند تا تمام خيابان وليعصر(عج) را بوقبوق زنان طي كنند.كه چي؟ كه بروند عقدشان را در آسمانها بخوانند؛ در ايستگاه 5 تلهكابين توچال (فرهنگسراي تابستانه)؛ جايي كه يكي از نزديكترين نقطههاي قابل دسترسي زمين تهران به آسمان است.
يك روز از نيمه شعبان گذشته و هنوز براي مغتنم شمردن مناسبت ولادت امام زمان(عج) براي برگزاري مهمترين مراسم زندگي فرصت هست.
اينها را (اين 20كبوتر عاشق و 20 گل شقايق را) سازمان فرهنگي – هنري شهرداري تهران جمع و جور كرده تا يكي يكي، در كوههاي شمال تهران، پاي سفره عقد بنشينند، 2 تا بله بگويند و هلهلهاي مبارك راه بيندازند.پديده مراسم، يكي است كه بيشتر دلش جوان مانده؛ مردي ميانسال كه «پيرانه سرش، عشق جواني به سر افتاده». او بين 19جوان نوخاسته ديگر، تك خال مجلس است. انگار كه آمده باشد براي جوانهاي دمبخت، الگوسازي كند!
ميدان راهآهن، 7صبح يك روز خيلي تعطيل؛ اينجا تقريبا همه آدمهايي كه دارند پرسه ميزنند، مسافرند. پاركهاي جمع و جور اطراف و حتي داخل خود ميدان، ميزبان اين مسافرها هستند تا وقت بگذرد، قطار بيايد، اتوبوسها بروند و شهر از خواب بيدار شود.
از ايستگاه اتوبوسهاي اول خيابان وليعصر(عج) كه بالاتر بروي - آنجا كه بالاي يك ساختمان آجرنما نوشته شده «شهر كتاب» - چند مسافر جوان، در گروههاي 2 نفره به چشم ميخورند. ساعت نزديك 8 شده و اينها، انگار منتظر ماشين خاصي هستند تا بيايد. چند تاييشان توي پارك كوچك كناري، تاببازي ميكنند و حرفهاي 2نفره ميزنند.
بالاخره ماشين عروس ميآيد. طوري هم به خودش رسيده كه علت دير آمدن را توجيه ميكند. دير آمده ولي با ناز(!) آمده؛ ماشين عروس است ديگر!
ما 4 تا كبوتر
«ما 4 تا كبوتر، همراه اين جوانها آمدهايم مهديه تهران خدمت شما؛ گل آوردهايم پيشكش تولد. اينها ميخواهند اين روز، روشنايي شروع زندگي آنها هم باشد. ما را هم كه ميبيني پر ميدهند، براي اين است كه كبوتر پيغامرسانشان باشيم.» اتوبوس از چند چهارراه كه عبور ميكند و به تعداد كافي چشمهاي پرسشگر را پشت سر راه مياندازد، جلوي مهديه تهران ميايستد. قرار است عروس و دامادهاي امروز، عرض ادب و تبريك تولدي بگويند و دسته گلي به محضر «آقا» تقديم كنند.
عروسها هنوز چادر سفيد را بيرون نياوردهاند و آقاشان هم فعلا كت را دست گرفته. يكي، دو تايشان زير ذرهبين مردم، خبرنگارها و لنز عكاسها بفهمي نفهمي، مشوش شدهاند و بعضي هم سرخ شدهاند. با اين حال، كبوترها را كه از كارتن ميآورند بيرون، 4تا از دامادها داوطلب ميشوند تا اين پرندههاي سفيد خوشبختي را هوا كنند.
يكي از مردان جوان كه همهجا با چهره خندان و پرروحيه حاضر است، با پرايد سفيد خودش آمده و جلوي اتوبوس وظيفه خطير بوقبوق كردن را بر عهده دارد؛ «هاي، هاي، خبردار...».
يكي ديگر اما بيسر و صدا توي جمع آمده و هنوز دارد شرايط را ميسنجد؛ قيافهاش هم آنقدر تابلو شده كه عروس بهاش ميگويد: «امروز قيافهات ديدني شده». توي فكر است؛ فكر ديدن؛ ديده شدن؛ ديدني.
هان! راستي كادوي سر عقد را يادمان رفته با خودمان بياوريم. يكي ميگويد ايرادي ندارد؛ گزارشش را كه چاپ كني، اصلا حكم پاتختي را دارد براي اينها.
كبوترها كه به سمت آسمان آغوش باز ميكنند و مثل دل عروس و دامادها، پر پر ميزنند و ميروند بالا، حاج آقاي همراه گروه، يادآوري ميكند كه هان! حواستان هست؟ داريد زندگي را با ياد امام زمان(عج) آغاز ميكنيد. انشاءالله با خير و بركت هم ادامه بدهيد. همه سري تكان ميدهند؛ يعني چشم، بچههاي خوبي خواهيم بود.
اتوبوس تا تجريش و ايستگاه يك توچال، همچنان خرامان به پيش ميرود و راننده، هر وقت لازم باشد به افسرهاي سر چهارراهها جواب پس ميدهد.
- چه خبره؟
- عروسيه!
اتوبوس به ايستگاه كه ميرسد، يكي از زوجها تازه خودشان را به قافله ميرسانند. اما هنوز جمع 39 نفر است و يكي كم است. به يكي از دامادها خبر دادند پدرش بستري شده و وسط راه برگشت.
ايستگاه يك، عروس آورديم 20 تا طبق طبق، ميوه و شيريني، آينه و شمعدان، ساز و چوب بازي و خنده و هلهله...؛ ميزبان، دست پر به استقبال آمده و همه ميهمانهاي تلهكابين هم، خود به خود دعوت شدهاند به عروسي؛ دعوتي «آقا و بانو»يي نيست. اصلا بچهها توي اين مراسم مهمترند.
كاروان زوجها با كت و شلوار دامادي و چادر سفيدبختي عروسي از اتوبوس بيرون ميآيند و به صف پشت سر طبقكشها حركت ميكنند. عكاسها بدشان نميآيد يك «از جلو نظام» بدهند تا صف اينها مرتب شود و عكسهاشان خوب. 376 دوربين از انواع مختلف موبايلي، هنديكم و حرفهاي آنها را زير نظر دارند و ميخواهند كه يادگاري تلهكابين سواري امروز را به خانه ببرند (ميگويي چطوري شمردي دوربينها را كه شد 376 تا؟ خب، شما چه كار داري؟ لابد توي آن شلوغي وقت داشتيم و شمرديم. شما گزارش را بخوان).
صف، به ورودي تله كابين نزديك ميشود و وسط هلهله و چوببازي عشايري، يكي را كه جاي پدر همهشان است، جو ميگيرد و به داماد اول شاباش ميدهد.
بعد هم توي رودربايستي تا نفر بيستم را هم خوشحال ميكند. ماشين عروسها را گل زدهاند. به هر خانواده 2 نفره، يك كابين ميدهند تا باورشان شود آمدهاند توي آسمانها عقدشان را ببندند. بعد از اين، خبري نيست تا ايستگاه پنجم؛ چون در اين فاصله كه نميشود چيزي ديد و گزارشي گرفت. ايستگاه پنجم مهم است؛ آنجا را بخوانيد.
ايستگاه پنجم؛ كلبهاي ساختهايم همهاش چوب كابينهاي عروس، يكي يكي به ايستگاه 5 ميرسند و خيليهاي ديگر را هم غافلگير ميكنند. راديوي محلي فرهنگسراي تابستانه توچال اعلام ميكند كه امروز 40 ميهمان ويژه دارند.
ساز و دهل و صداي دست زدنهاي ادامهدار هم، همه را به سمت ورودي فرهنگسرا ميكشاند. سفره عقد را در سالن جنبي اين كلبه بزرگ چوبي انداختهاند. جمعيت، ميخ ميهمانهاي ويژه شدهاند اما در اين شرايط، چند تا از دامادها، بيخيال همه چيز، گوشي تلفن همراه را در دست گرفتهاند تا از اينها كه آمدهاند استقبال، فيلم بگيرند! اعتماد به نفس را ميبينيد؟
نقل و نباتهاي مجلس، يك ضلع طولي سالن را پر كردهاند و بقيه هم اين گوشه و آن گوشه مستقر ميشوند. عروس خانمها، شش دانگ هوش و حواسشان پي شوهرشان است كه يكهو، حواسشان جايي كه نبايد، نرود. اينها، از همين حالا شوهر را دو دستي چسبيدهاند.
مراسم با اجراي موسيقي جمع و جوري شروع ميشود. يك آقايي به نام «شاملو» براي حضار ميخواند: «تو هستي گل زيباي من، ما دو تا قدر هم رو مي دونيم...» و از اينجور چيزها. آقايان و خانمهاي ميزبان سعي كردهاند مناسب مجلس لباس بپوشند. خانم «صدرايي»، مسئول فرهنگسرا را به اين راحتيها نميشود پيدا كرد؛ بنده خدا انگار كه يكروزه قرار باشد 20 تا پسر يا دخترش را بفرستد خانه بخت، حسابي سرش شلوغ است.
البته اولينبارشان نيست؛ ال هم عين همين مراسم را داشتهاند. خدايياش هم سخت است؛ بهخصوص وقتي فهرست را ميدهند دست حاج آقا كه خطبههاي عقد را يكي يكي بخواند، بايد مواظب باشد كه كسي اشتباهي نرود سر سفره عقد. كار است ديگر! اتفاقا خود حاج آقا هم حواسش جمع است.
دامادها(غير از يكيشان ) دفعه اولشان است اما او كه بار اولش نيست. نوبت به نوبت، عروس خانم و آقا دامادها، ميآيند توي «گود» (باور كنيد ميرفتند توي گود. سالن را اينجور ساختهاند كه آن وسط، كمي پايينتر است).
يكي دو نفر از تماشاچيان هم كه انگار برنامه بهشان انرژي مثبت داده، فيالبداهه، كادوي سر عقد به همهشان ميدهند (آن بالاي كوه از كجا كادو آورده بودند كسي نگفت. احتمالا از دسته چك استفاده كردهاند). از طرف فرهنگسرا هم، ربع سكه، مجموعه كتاب عروس و ساعت كادوي سرعقد و زيرلفظي عروس خانم تقديم ميشود.
عروس اول، بيتجربگي ميكند. همان ثانيه اول ميگويد: «بله» اما براي مورد دوم و بعديها، حاج آقا كه ميگويد؛ «وكيلم» يكي پيشدستي ميكند؛ «عروس رفته ايستگاه 7، برميگرده».
حاج آقا هم كه سر شوق آمده، به آقايان حاضر در سالن يادآوري ميكند كه عقد مجاني است، پايه هستند، در خدمت است. مردها خوششان آمده؛ خانمها هم كه ميدانند اين حرفها شوخي است، ضمن اينكه شوهرشان مجددا جرأت چنين كاري را ندارد، فقط لبخند ميزنند.
دفتر عقدكنان كه بسته ميشود، ميهمانان ويژه و همراهان، براي صرف «ناهار عروسي» ميروند ايستگاه7؛ هتل توچال. بعد از رستگاري در ايستگاه5، نوبت توقف چندساعتهاي در ايستگاه7 است. آنجا انگار به آسمان نزديكتر است.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 171]