واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: یکی بود... یکی نبود... در زمانهای قدیم توی یکی از کشورها مرد فقیر و بیچاره ای بود که حتی شام شب نداشت... ولی در عوض آدم خوش قلبی بود و در حالی که راه خوبی کردن را نمی دانست همیشه دعا می کرد بتواند به مردم خوبی کند. دائم ورد زبانش این بود:" اگر می توانستم به این انسانها خدمتی بکنم خیلی خوب بود..."
هر کس این حرفها را از زبان او می شنید می خندید و از او می پرسید:
- تو چچطوری می خواهی به مردم خوبی کنی؟
و او جواب می داد:
- صبر کنید اگر اون روز رسید می بینید چطور خوبی می کنم.
یکی از روزها روی کوهی نشسته بود و با خودش می گفت: "خداوندا به من کمک کن تا به بندگانت خدمت بکنم..."
عابری که از آنجا می گذرد حرفهای مرد فقیر را می شند بطرف او می رود و سلام می کند.
- علیکم السلام بابا...
پیرمرد با محاسن سفید می گوید:
- پسرجان چرا با خودت حرف میزنی؟ مثل اینکه از خدا چیزی می خواستی؟
مرد نیکو خواه آرزوئی را که در قلبش دارد برای پیرمرد تعریف می کند پیرمرد می گوید:
- پسرجان خیلی ها دلشان می خواهد به دیگران خئمت بکنند... اما چون خوبی کردن خیلی مشکل است و برعکس بدی کردن به مردم بسیار آسان است، تمتم آنهائی که قبل از رسیدن به قدرت دلشان می خواهند خوبی کنند، بمحض اینکه سوار کار می شوند و بر خر مراد می نشینند، فکرشان و راهشان عوض می شوند. به همین جهت از زمانی که دنیا بوجود آمده تا امروز تنها افراد معدودی توانسته اند به مردم خوبی کنند.
پیرمرد محاسن سفید هر چقدر به آدم نیکخواه نصیحت می کند به گوش او نمی رود و در جواب می گوید:
- پدر جان من مثل دیگران نیستم... قول می دهم اگر ورزی به مقام بالائی دست پیدا کنم... نسل بدی را از روی زمین پاک می کنم... نمی گذارم در قلمرو حکومتم کسی سر گرسنه بر بالین بگذارد... اجازه نمی دهم کسی به حق دیگران تجاورز بکند. دزدی و دروغ و تزویر... و خلاصه هر رفتار زشت و ناپسندی را از بین می برم....
لبخد خاصی که هزارها معنی دارد روی لبهای پیرمرد محاسن سفید پیدا می شود و با لحن دلسوزانه ای می گوید:
- حرفت را قبول می کنم تو حالا درست می گوئی. اما فردا چی؟ من خیلی آدمها را دیده ام که چنین آرزوئی داشته اند.... پسرجان بیا و این فکر را از سرت بیرون کن. این کار خیلی مشکل است.
مرد نیکخواه هم می خندد و جواب می دهد:
- در دنیا هیچ کاری آسان تر از خوبی کردن نیس. وقتی پیرمرد محاسن سفید تصمیم مرد نیکخواه را جدی می گوید:حالا که اینقدر جدی حرف میزنی چرا وقت خودت را تلف می کنی؟ راه بیفت ، برو اطراف دنیا را بگرد شاید یک روز به آرزویت برسی و بتوانی به مردم خدمت بکنی. مرد نیک خواه گفته پیرمرد محاسن سفید را گوش مکند، یکه و تنها راه می افتد. چندین سال شهر و دیار مختلف جهان را زیر پا می گذارد. به هر کجا می رسد با مردم آنجا دم از نیکی و خوبی می زند. در ضمن این جهانگردی یک زمان که یکشب و یکروز راه رفته است و از خستگی قادر بحرکت نیست نزدیکی های طلوع آفتاب خسته و کوفته به پای دیواره های شهر بزرگی می رسد... .این شهر دیوارهای بلندی داشت و در آنموقع صبح صدای ازدحام و گفتگوی جمعیت زیادی از پشت دیوار ها شنیده می شد.
مرد نیکخواه پس از کوشش زیاد دروازه شهر را پیدا می کند، وقتی وارد شهر می شود از تعجب انگشت به دهان می ماند... میدان شهر از کثرت جمعیت جای سوزن انداختن نیست. مرد نیکخواه داخل جمعیت می شود و به گفتگوی مردم گوش می دهد. می بیند که مردم همه از کارهای خوبی که انجام خواهند داد حرف می زنند! همه از کلاغها خواهش می کنند که بر سر آنها "فضله " بکند!!
یکی از سخنرانها با حرارت بسیار برنامه کارش را شرح می دهد: " هموطنان عزیز، اگر کلاغها روی سر من "فضله" بکنند و مرا به مقام پادشاهی برسانند قول می دهم این سرزمین را چنان آباد کنم که داخل تمام جویهای آب بجای آب شربت جاری شود!!! سنگ های پیاده روها را از طلای ناب خواهم ساخت!! بجای باران از آسمان آب انگور خواهد بارید!! تمام مردم یک دستشان توی روغن و یک دستشان توی عصل خواهد ماند... خوراک شما در شب و روز چلو کباب و باقلوا خواهد بود آنقدر آسایش و راحتی در اختیار شما خواهم گذاشت که ار راحتی سیر و دلزده بشوید...
مرد نیکخواه با شنیدن این حرفها تعجب می کند یکدفعه در کنار خودش پیرمرد محاسن سفید را که سالها قبل روی کوه با او صحبت کرده ، می بیند... با دستپاچگی سلام می دهد:
-سلام علیکم بابا...
پیرمرد محاسن سفید پاسخ می دهد
- علیکم السلام پسرم...
-بابا این مردم چرا اینجا جمع شده اند؟
پیرمرد جواب می دهد:
-واله پسرم... در این شهر هر کس خیال می کند فقط او می تواند به مردم خدمت کند. به همین جهت در اینجا جمع شده اند تا از بین آنها پادشاهی انتخاب بشود...
-خب چرا اینقدر داد و فریاد می کنند؟
- در این کشور سالی یک بار انتخابات تجدید می شود و چون همه داوطلب رسیدن به مقام پادشاهی هستند، برای معرفی خودشان فعالیت می کنند.
- موضوع کلاغ چی هست؟
- در این سرزمین پادشاه را کلاغها انتخاب میکنند به همین جهت مردم فریاد می زنند کلاغها به کمک آنها بیایند....
مرد نیکخواه نگاهی به سراسر آسمان می اندازد و چون اثری از کلاغها نمی بیند می پرسد:
- این کلاغها کجا هستند؟
- بمحض این که آفتاب طلوع کند آسمان پر از کلاغ می گردد، کلاغها بالای سر مردم پرواز می کنند... مردم برای جلب نظر کلاغها التماس می کنند که بر سر آنها فضله بکنند...!! و اگر کلاغها سه بار روی سر کسی فضله کنند آن شخص به پادشاهی انتخاب می گردد...
با طلوع خورشید یک دسته کلاغ توی آسمان پدیدار می شود. کلاغها با صدای ناهنجاری شروع به قار و...قار... می کنند و هیجان جمعیت که به اوج رسید که از کلاغها می خواهند روی سر آنها فضله کنند...
در این موقع کلاغ بزرگی بطرف زمین سرلزیر می شود، با سرعت بطرف مرد نیکخواه شیرجه می رود و در یک چشم به هم زدن روی سر او فضله می اندازد.
فریادهای اعتراض مردم در فضا طنین می افکند. جمعیت بطرف مردی که کلاغها روی سر او فضله کرده بودند هجوم می آورند.
مرد نیکخواه که از شدت هیجان حالتی شبیه دیوانه ها پیدا کرده از پیر مرد می پرسد :
- چی شده؟ راسته که من پادشاه یدم؟
- هنوز نه ... تو حالا یک امتیاز داری. باید دوبار دیگر کلاغها سرت فضله کنند تا به پادشاهی انتخاب بشوی!!
هنوز حرف پیرمرد تمام نشده است که کلاغها یکبار دیگر روی سر مرد نیکخواه فضله می کنند. مردمی که توی میدان اجتماع کرده اند فریادشان به آسمان می رسد در یک چشم به هم زدن برای بار سوم کلاغها روی سر مرد نیکخواه فضله می اندازند و به این ترتیب انتخاب مرد نیکخواه به پادشاهی مسلم می شود. تمام جمعیت یکصدا هورا می کشند و فریاد می کنند:
"زنده باد پادشاه جدید ما..."
مرد نیکخواه را روی دوش گرفته و به قصر پادشاهی می برند و او را روی تخت سلطنت می نشانند!
مرد نیکخواه که پادشاهی خود را از ناحیه کلاغها می داند بخاطر تلافی نیکی آنها دستور می دهد هر جا که بستانها برای ترسانیدن کلاغها آدمک درست کرده اند فورا بردارند، دستور می دهد قانونی وضع کنند هر کس بطرف کلاغها سنگ بیندازد به زندان محکوم می شود.
از طرف دیگر مردم را مجبور می کند به کلاغهائی که روی درخت های خانه های آنها لانه دارند روزانه آب و دانه بدهند.
مردم نسبت به این دستورات و دستورات و قوانین عجیب و غریب اعتراض می کنند ولی پادشاه که فقط خود را مدیون کلاغها می داند به اعتراض مردم گوش نمی دهد. تنها دل خوشی مردم این است که دوران پادشاهی این مرد کوتاه است و سر سال با انتخاب پادشاه جدیدی از دست او خلاص می شوند...
بعد از گذشت یک سال مردم شهر صبح زود در میدان جمع می شوند... باز هم همه برای انتخاب خودشان به کلاغها التماس می کنند. قسم ها می خورند و قولها می دهند که اگر انتخاب بشوند چنین و چنان خواهند کرد.
با طلوع آفتاب آن روز کلاغ ها در آسمان پدیدار می شوند چون کلاغها در دوران پادشاهی مرد نیکخواه خیلی در رفاه و آسایش بسر برده بودند در همان لحظات اول ده پانزده کلاغ بطرف مرد نیکخواه می روند و همه با هم بیر او فضله می کنند که جای هیچ شک و تردیدی باقی نماند.
مرد نیکخواه دوباره پادشاه می شود... باز هم برای تلافی نیکی کلاغ ها قوانین ومقررات جدید وضع می کنند... دستور می دهد " مردم باید در هر خانه ای از بیست کلاغ نگهداری کنند. برای آنها لانه و آشیانه بسازند هر روز و هر شب به آنها غذا بدهند..."
کلاغها که کاری جز خوردن و خوابیدن ندارند روز به روز بزرگتر و چاق تر می شوند تا اینکه هر کدام به اندازه یک بوقلمون در می آیند.
باز هم موقع انتخاب پادشاه جدید می رسد... مردم که از این پادشاه دل پرخونی دارند در این انتخابات با فعالیت و کوشش زیادی شرکت می کنند، اما زحمت آنها بی فایده می ماند چون بمحض طلوع آفتاب بیش از صد کلاغ که به اندازه بوقلمون هستند دست جمعی بطرف محلی که مرد نیکخواه ایستاده حمله می کنند و روی سر او فضله می اندازند!!
مرد نیکخواه برای بار سوم شاه می شود ... این بار دستور می دهد:
"مردم شهر باید کلاغ ها را هر روز با آب و صابون بشویند! و برای آنها لانه های سرپوشیده بسازند و همیشه غذای آنها را زودتر از بچه های خودشان بدهند..."
کلاغها در اثر خوردن و خوابیدن هر روز چاقتر می شوند و قد آنها به اندازه گوسفند می شود . و چون مرتب تولید نسل می کنند تعدادشان بقدری زیاد می شود که شهر برای زندگی آنها تنگ است.
باز هم روز انتخابات فرا می رسد. این دفعه کلاغها که بقدر گوسفند هستند باری تشکر از مرد نیکخواه یکدفعه همه با هم بطرف او حمله می کنند و یکباره به یر او فضله می اندازند!!!
آنهائی که برای بردنپادشاه جدید بردن پادشاه جدید به قصر، جلو می آیند با منظره عجیبی روبرو می شوند... پادشاه جدید زیر تپه ای که از فضله کلاغها درست شده بود مدفون گشته و دارفانی را وداع گفته است
جمعیت این پیشامد را به فال نیک گرفته و با هیجان زیادی برای انتخاب شاه جدید مشغول سر و صدا می شوند و به کلاغها التماس می کنند روی سر آنها فضله کنند!!
داستانی از عزیز نسین نویسنده اهل ترکیه
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 271]