واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: کارل بردورف
روزی روزگاری در شهری کوچک مردی زندگی میکرد به نام آقای آرمسترانگ که کارمند اداره پست همان شهر بود. آقای آرمسترانگ مسئول نامههای ناشناس بود. نامههای ناشناس نامههایی بودند که آدرس آنان ناخوانا یا ناشناس یا ناقص بود و کسی از آدرس آنان سر در نمیآورد. به همین دلیل آقای آرمسترانگ را متخصص نامههای بیکس و کار و ناشناس لقب داده بودند.
آقای آرمسترانگ با همسر، دختر کوچک و پسر لاغرمردنیاش در یک خانهی قدیمی زندگی میکردند. او عادت داشت همیشه پس از شام پیپ خود را روشن بکند و برای بچههایش درباره ماجرای نامههایی بگوید که آدرسشان را کشف کرده بود. هرچه باشد او خود را کارآگاه ادارهشان میدانست، چون همیشه مشغول کشف رمز نامهای بیآدرس بود.
سرتان را درد نیاورم، تا آن زمان هیچ ابری افق زندگی کوچک و ساده او را تیره و تار نکرده بود تا اینکه یک روز پسر کوچکش بیمقدمه سخت بیمار شد و دو روز بعد در گذشت.
ضربهای که مرگ ناگهانی پسرش به آقای آرمسترانگ وارد آورد چنان بود که گویی او از اولش هم آدمی افسرده و غمگین بوده است. همسر و دختر کوچک آرمسترانگ هرطور بود با این ضایعه کنار آمدند اما دیگر زندگی آنان شادی و نشاط گذشته را باز نیافت.
آقای آرمسترانگ هر روز صبح که از خواب بلند میشد مثل آدمهای مسخ شده همانطور گیج و منگ سرکارش میرفت و آنجا هم تا کسی از او چیزی نمیپرسید، کلمهای حرف نمیزد. ناهارش را در تنهایی میخورد و شامگاه به خانه باز میگشت.
سرشام هم چون مجسمهای سرد و ساکت بود. پس از شام دیگر نه پیپش را چاق میکرد و نه قصهای میگفت، بلکه بیدرنگ میرفت و میخوابید.
همسرش متوجه شده بود که شوهرش خوابش نمیبرد بلکه تا صبح به سقف اتاق خیره میشود. بنابراین مرتب به او میگفت: "غم بچه را فراموش کن، آخه این همه ناراحتی نه دردی از تو دوا میکند و نه از ما."
ولی گوش شوهرش به این حرفها بدهکار نبود و هر روز بیشتر از روز پیش از خود ناراحتی نشان میداد. تا اینکه یک روز بعد از ظهر یا بهتر بگویم درست یک روز قبل از کریسمس آقای آرمسترانگ در اداره پشت میزش نشسته بود و کوهی از نامههای عجیب و غریب را که آدرسشان گنگ بود زیر و رو میکرد. با فرا رسیدن سال نو انبوه نامههای عجیب و غریب روی سرش ریخته بود و او هم کسل و بیحوصله سرسری نامهها را نگاهی میانداخت، تا اینکه چشمش به نامهای افتاد که آدرس فرستنده نداشت، آدرس گیرنده هم خیلی مسخره به نظر میرسید. پشت پاکت با خطی بچهگانه فقط این عبارت نوشته شده بود: "قطب شمال. بابانوئل" آقای آرمسترانگ ابتدا خواست نامه را دور بیاندازد اما از سر کنجکاوی نامه را باز کرد تا شاید از متن نامه بتواند آدرس گیرنده یا فرستنده را کشف کند.
متن نامه بابانوئل از این قرار بود:
بابانوئل عزیزم!
امسال من و پدر و مادرم خیلی غمگین هستیم، داداش کوچولویم تابستان گذشته رفت به بهشت. من از تو نمیخواهم برایم هدیهای بیاوری. فقط تنها چیزی که میخواهم این است که اسباببازیهای داداشم را برایش ببری و بهش بدهی تا با آنها بازی کند. من آنها را توی آشپزخانهمان کنار لوله بخاری گذاشتهام. اسب کوچولو و قطارش همانجا است. آخر بدون اسب توی بهشت حوصلهاش سر میرود. حتماً اسب و قطارش را پهلویش ببر تا آنجا تنها نباشد و دلش نگیرد. آخر او اسبش را خیلی دوست داشت.
خواهش میکنم به جای من به بابام هدیهای بده. اگر میخواهی به بابام هدیهای بدهی، کاری کن که مثل اولش بشود، کاری بکن که دوباره پیپش را چاق کند و توی آشپزخانه دودش را پف کند وباز برایمان از نامههای بینام ونشان قصه تعریف کند.
خواهش میکنم این کار را بکن. من خودم یک وقتی شنیدم که به مامانم میگفت فقط ابدیت میتواند این غصه را از دلش در آورد. از تو میخواهم یک کمی ابدیت بهش بدهی تا غصه از دلش در بیاید. اگر این کار را بکنی من هم قول میدهم دختر کوچولوی خوبی بشوم.
امضا: دختر کوچولوی تو
بله، آن شب آقای آرمسترانگ از خیابانهای چراغانیشده عبور کرد و زودتر از مواقع دیگر به خانهاش رسید. پشت در کمی مکث کرد و آنگاه داخل شد. پیپش را روشن کرد و وارد آشپزخانه شد و پشت میز نشست.
همسر و دخترش منتظر او بودند. او هم لبخندی زد. درست مثل آن وقتهایی که پسرش نیز پهلویشان بود.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 224]