واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: «کافه پیانو» را که دیدم، ایستاده میان کتاب های دیگر، از انتخاب عنوان رمان خوشم آمد و از لا به لای کتاب ها کشیدمش بیرون. همان جا توی کتابفروشی فصل اول رمان را خواندم و دل به شک بودنم از خرید یا نخریدنش، یکدله شد به خریدنش. با اصغر بودم و او هم در حال ور رفتن با قفسه ها و کتاب ها بود. وقت پرداخت، من انتخاب های او را دید می زدم و او کتاب های مرا. طبق معمول این دو سال اخیر که افتاده توی نخ دوران قاجار، خاطرات و سفرنامه ها و تک نگاری ها را می خرد و می خواند، یکی دوتا از همین دست کتاب ها را برگزیده بود. گفتم؛ «هنوز از سر کچل قاجار دست برنداشتی؟» او هم «کافه پیانو» را ورق زد و گفت؛ «راجع به این چیزی نشنیدی؟» توی خیابان برایم گفت که این کتاب سر و صدا کرده و توی نوشته های رایانه یی، از این کتاب زیاد می نویسند. قدری از آن نوشته ها گفت و بعد به نکته یی اشاره کرد که به آن توجه نکرده بودم. گفت؛ «دقت کردی، هم چاپ دوم این کتاب توی کتابفروشی بود و هم چاپ ششم اش.» گفتم؛ «شاید از راهکارهای تبلیغاتی انتشاراتش باشد.» به هر حال نکته یی بود که به نظرم تنها در ایران می تواند اتفاق بیفتد.
اینکه به چاپ های متعدد رسیدن یک کتاب، آن هم رمان، چقدر می تواند سنجه مناسبی برای ارزش گذاری باشد هنوز برایم روشن نیست و به گمانم یک همه پرسی در این زمینه می تواند بسیار راهگشا باشد. در این وقت می خواهم به این نکته بپردازم. روایت را دنبال می کنیم. صادقانه بگویم پس از گذشت هفت، هشت ماهی که از خرید کتاب می گذرد، هنوز آن را تمام نکرده ام. ۱۵۰ صفحه بیشتر نتوانستم بخوانم، دلیلش را خواهم گفت اما پیش از آن، سوالی برایم پیش آمده که می خواهم از همه بپرسم اش؛ «چرا «کافه پیانو» در ظاهر، به کتابی پرفروش تبدیل می شود؟»
اما علتی که زبان کتاب مرا آزرد و نتوانستم به خواندنش ادامه بدهم این بود که؛ همان طور که در ابتدا گفتم فصل اول کتاب، جذاب است و نوید رمانی متفاوت را می دهد اما اولین دست انداز حسی با زبان در صفحه ۱۱ رخ می دهد.
«چشمم توی دل قهوه جوش بود؛ اما چهره گرد شده اش را روی بدنه استیل قهوه جوش می دیدم. طوری که انگار که لپ هایش را گرفته باشند و هر کدام را کشیده باشند یک طرف.»
همین جا بگویم که به عقیده من ویزای عبور یک واژه به جغرافیای ادبیت و ادبیات، ارجاع به خود و آشنایی زدایی از آن و گسترش معنای آن است و این عمل باید با ارجاع عینی آن همراه باشد که در باور من از جمله ویژگی های مدرن بودن زبان همین بیرونی بودن آن است. به عنوان مثال، قهوه جوش کافه پیانو در اولین برخورد خوانشی، باید قهوه جوش باشد و پس از آن می تواند در هر معنای دیگری به کار گرفته شود.
با این توضیح می خواهم بگویم بازی های زبانی را می فهمم و از جمله سنجه های ادبیت یک واژه می شناسم اش اما نمی توانم کژتابی های لفظی و نحوی جمله را بی دلیل به پای ادبیت بگذارم. مثلاً من نوع روایت «بنجی» در «خشم و هیاهو» را می فهمم که برخاسته از راوی آن است اما نمی توانم این ذهنیت راوی را درک کنم که در فصل اول، خودش را تیزبین و نکته پرداز معرفی کرده و در همین هنگام جمله یی چنین را بدون علتی قانع کننده می گوید. «چشمم توی دل قهوه جوش بود.» در اینجا چشم به صورت مجاز به جای نگاه به کار رفته است، همین مجاز بی مورد و نابجا آرام آرام مثل خشت کج معمار، به ناساز شدن جمله می آغازد. «...توی دل قهوه جوش»؛ در اینجا هم راوی برای قهوه جوش مجازاً دل گذاشته و از آن بدتر چشم- نگاه را فرو کرده توی دل آن. «...اما چهره گرد شده اش را روی بدنه استیل قهوه جوش می دیدم.» ادامه ناراستی از کلمه «اما» دنبال می شود. معمولاً «اما» زمانی استفاده می شود که امری خلاف معمول رخ داده یا راوی قصد استدراک یا استثنا را دارد. در این لحظه از روایت، هیچ کدام از موارد شناخته شده از استفاده از اما نیست. وقتی بدنه استیل قابلیت انعکاس دارد، موجود مقابل اش را منعکس می کند. در بهترین حالت می توانیم حدس بزنیم که راوی می خواهد بگوید به قهوه جوش نگاه می کردم که عکس گل گیسو در آن افتاده بود. «... طوری که انگار که لپ هایش را گرفته باشند و هر کدام را کشیده باشند یک طرف.» در این جمله هم دست اندازی دیگر خودنمایی می کند. «طوری که انگار که...» این نوع از روایت، به نظرم با روایت فصل اول متفاوت است و نمی تواند از ذهنی نکته گو تراویده باشد. انگار راوی جز خودش، کس دیگری را نمی شناسد که پیش از این قهوه جوش دیده باشد و متوجه بدنه محدب آن شده باشد. از خودم می پرسم ذهن چه جور انسانی با تکرار «طوری که» و «انگار که» کنار می آید. این دو ترکیب چه تفاوتی با یکدیگر دارند؟ راوی که در فصل اول با اشاراتی متفاوت از کت و پیراهن و جوراب، آشنایی زدایی می کند و تصویری متفاوت از آنها ارائه می دهد، چگونه می تواند با این تکرار نسنجیده کنار بیاید؟ در همین فصل گفت وگوهای صمیمانه و متفاوت راوی با گل گیسو، مرا همچنان امیدوار نگه داشت که به این دست انداز زیاد، اهمیت ندهم و کار را دنبال کنم.
در صفحه ۱۴ جمله؛ «...زده بود به در تنبلی و نمی کرد آب را یخ بزند» و به ویژه ترکیب «... نمی کرد آب را یخ بزند» اعتقادم به راوی متفاوت را دوباره قلقلک داد که خدایا این دیگر چه جور زبانی است. در صفحه ۱۵ رسیدم به این پاراگراف؛ «مثلاً حرصم گرفته باشد که پیش...» الخ. اینجا دیگر تردیدهایم از نقطه ضعف به طرف شک در انتخاب نادرست کتاب، حرکت کرد. ما دو نوع شیوه بیان ادبی داریم؛ «ایجاز و اطناب». هر کدام از این گونه ها در جای خودش مطلوب است. توضیح این دو گونه را می گذارم بر عهده کتاب های معانی بیان، به ویژه کتاب دکتر شمیسا که زبانی امروزی تر دارد؛ اما اطناب زمانی قابل اجراست که مخاطب راوی محبوب و خواستنی باشد و راوی برای لذت بیشتر، کلام را طولانی تر کند، اما اینجا که در متن، مخاطبی نیست، این توضیح واضحات آن هم با تکرار چه ارزشی دارد؟ «... هجوم بردم بلکه بگیرمش یعنی این طور نشان دادم که می خواهم...» از همان ابتدا که گفته؛ «مثلاً...» ما می دانیم این حرکت راوی یک بازی است. این طور روایت مفصل و تکرار و توضیح تنها فایده اش یا ابله دانستن مخاطب است که ضرر اندر ضرری بیش نیست. در «کافه پیانو» بسامد بالای ترکیب «یعنی...»، «می خواهم بگویم» و استفاده از «که» تعریفی، آزاردهنده است. پس راوی عملاً به وادی حشو و زوائد درافتاده است، آن هم با توهین به مخاطب. در صفحه ۱۶ از «... که همیشه آن را با لاقیدی... » تا «... چه پیغامی بهم داده» تکراری است. در صفحه ۱۸؛ «... پشتش را کرد به من و دو سر... » تا «... گره بزنم» آنقدر واضح است که توضیح دادنش خواننده را دو به شک می کند که مبادا رمان کودک هم می توان نوشت. در صفحه ۱۹؛ «قهوه یی کم حال» یا «ترکیب بی نظیر» یا «خاکستری کم حال» یا «می خواهم بگویم من که این طور دلم می کشد» از جمله دست اندازهایی بودند که تردید من در راوی را بیشتر و بیشتر می کردند.
اگر بخواهم از این نمونه ها ارائه دهم به گمانم به همان ورطه یی می افتم که راوی «کافه پیانو» درغلتید؛ تکرار و حشو و زوائد. اینجا سوال ابتدایی را دوباره می پرسم که «چرا «کافه پیانو» در ظاهر به کتابی پرفروش تبدیل می شود؟» یعنی جماعت رمان خوان امروز این نوع از روایت را که مدام به شعورش توهین کنند و توضیح واضحات بدهند و نفس زبان بگیرند و هن و هنش را درآورند، می پسندد؟ از ترفند تبلیغاتی انتشاراتی اگر کریمانه بگذریم، نمی توانیم توفیق نسبی فروش کتاب را نادیده بگیریم. این توفیق را باید به حساب پیشرفت فرهنگ و هنر در جامعه بگذاریم یا نشانی از پسرفت سلیقه و سواد مخاطبان بدانیم؟
از این نوع سوال ها در ذهنم موج می زد و روزی در خیابان آزادی قدم می زدم. نزدیکای غروب بود. از هر چها رراه تا چهارراه بعدی اتومبیل پشت چراغ قرمز ایستاده بود و آزادی شده بود پارکینگ طولانی از خودروهای روشن. با خودم حساب کردم تقریباً یک سوم جمعیت ایران در تهران و کرج هستند، این کجای منطق و عقلانیت می گنجد؟ دیدم هیچ دلیلی برای زندگی مطابق با شأن انسانی در این ترافیک نمی یابم. ناگهان ذهنم بی اختیار سوی گلدکوییست و na غلتید که چطور در جامعه ما کارکرد یافته اند و این نیز با هیچ تحلیل عقلانی جور در نمی آید. باز ذهنم رسید به کتاب «مشروطه ایرانی» که چه عالمانه ثابت کرده جنبش مشروطیت ایران، تنها در بستر سنت و فرهنگ ایرانی قابل بررسی است و این ویژگی بومی- منطقه یی، می تواند مولفه بسیار مهمی در جستارهای علمی- فرهنگی- ادبی ما باشد. دیدم سوال از اینکه چرا ما ایرانی ها بدون هیچ دلیل روشنی، توی اتوبان ها با همدیگر مسابقه سرعت می دهیم و به قولی کل می اندازیم، با سوال از پرفروش شدن «کافه پیانو» در یک طبقه جای می گیرد.
تنها می توان گفت «خب، ما ایرانی ها این جوری هستیم دیگه...» به عقیده من روند متوسط شدن در همه شئون زندگی، بی رحمانه ذهن و زبان ایرانی را درمی نوردد و اگر این روند همچنان ادامه پیدا کند، حافظ و سعدی و هدایت و... کارت ملی شان را پس خواهند داد.
کسی دعوای مرحوم گلشیری با بدیعی بر سر «بامداد خمار» را به یاد می آورد؟
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 452]