محبوبترینها
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1831436225
کلیدر و زبان رمان (رضا براهنی)(4)
واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: کتابی متفرعنانهتر از ما نیز مردمی هستیم در بحث ادبی نمی توان پیدا کرد. این کتاب آقای دولت آبادی را فقط میتوان با کتاب مأموریت برای وطنم شاه مقایسه کرد. در این کتاب یک طرف ملت و ارادهی ملی قرار دارد و در طرف دیگر، کسی که مظهر ملت و مظهر ارادهی ملی، یعنی دولت آبادی است. در واقع، آقای دولت آبادی با چنان قاطعیتی راجع به حقانیت خود و عظمت آثار خود و کلیدر حرف زده است که جای هیچ گونه تردیدی نیست که کلیدر و آثار دولت آبادی انتقادناپذیر و ورای بحث و جدل و بررسی است؛ چه رسد به شک و تردید در عظمت کتاب. انتقاد از کتاب کلیدر، در واقع انتقاد از ملت ایران است و چنین انتقادی طبیعی است که باید نوعی جنون تلقی شود. از دیدگاه دولت آبادی رمانتیک، انتقاد از کلیدر «نوعی بیماری» است؛ بیماری روشنفکری:«آن ها هنوز فرق بین «تخیل» و «خیالبافی» را نفهمیدهاند. به این ترتیب، زیبایی و خلاقیت در زبان و بیان، و آهنگ کلام و غنای توصیف را هم ـ احتمالاًـ به حساب رمانتیسم می گذارند…؛ چون من انسان را در کلیدر بخصوص، نه به آن صورت خمیده، بلکه به قامت وصف کردهام؛ و معنای مجردش شاید این بشود که من خواسته ام انسان ملّتم را در حدودی که ظرفیت رمان کلیدر اجازه می دهد، انسان بالغ و زیبا و دوست داشتنی خلق بکنم، آن گونه که هست واقعاً. اما در جهت تخریبش از هیچ کوششی فرو گذار نمی شود، و این خودش نوعاً مقابل رمانتیسم است؛ چون وجه شاخص تیپهای رمانتیک، رنج آلودگی و بیمارگونگی مفرط آن هاست… به نظرم، هم من و هم آن دیگر دوستان، یک بار دیگر باید به سبک شناسی مراجعه بکنیم و از قضاوت عجولانه بپرهیزیم. اما یک حقیقت وجود دارد، و آن این است که من عمیقاً اراده کردهام انسان هایی خلق کنم که دیگران ناگزیر از عشق به آن ها باشند…؛ حتی دشمنان من و دشمنان آن آدمها». و بعد در جواب سؤالی دیگر ادامه می دهد:«تخیل… یک اصل اساسی است در هنر؛ چون من یک نام داشتم و یک یاد [یعنی گل محمد و کلیدر]، و دیگر هیچ. پس چه چیز من را واداشته به این همه مطلب را نوشتن و به باور شما هم نزدیک کردن؟ این فقط اعجاب تخیل است». آقای دولت آبادی میکوشد به این پدیده نام دیگری هم بدهد: رئالیسم؛ ولی رئالیسم ایشان از نوعی دیگر است: «در کجای اصول رئالیسم آمده که انسان با حیوانش دیالوگ داشته باشد؟… من این را در رئالیسم دارم بیان می کنم و نه در اسطوره». نقدا پیشنهاد می کنیم آقای دولت آبادی آثار تولستوی را بخواند تا ببیند چگونه اسب تولستوی از «ارزش اضافی» حرف میزند.
البته رمانتیسم را بررسی خواهیم کرد. ما به زبان و جزء و کل ساختاری در ارتباط با زبان، به ویژه، واقعیت زبان شناختی خواهیم پرداخت، ولی نقداً بگوییم که همهی آدم ها را به «قامت وصف» کردن، دم از «انسان ملّتم» زدن، و همه را بالغ و زیبا و دوست داشتنی خلق کردن، نه تنها رمانتیسم مطلق، بلکه حتی ایدآلیسم مطلق است. همهی افراد ملت را «به قامت وصف کردن، و همه را بالغ و زیبا و دوست داشتنی» دیدن، دقیقا به معنای خط بطلان کشیدن بر دیالکتیک و مبارزهی طبقاتی است، آقای دولت آبادی در فاصلهی سال های ۵۲ـ ۴۸ گفته بود: «رئالیسم مؤثرترین امکان در هنر است». من از سخنان دولت آبادی بوی «ملت ایران برتر از همه» می شنوم؛ یعنی آقای دولت آبادی، ملتی را که خود خلق کرده است دوست میدارد. سراسر کتاب ما نیز مردمی هستیم نشان میدهدکه آقای دولت آبادی فقط یک «یاد» از گل محمد داشته و یک نام از کلیدر. حتی یک بار که خواسته شخصا سوار اسب شود، به توصیهی یکی از دوستانش پایین پریده، چون که گفتهاند ناراحت میشود. آقای دولت آبادی یک ملت کُرد خیالی آفریده، زن و مرد و کودک و جوان، و یک زبان خیالی آفریده برای بیان آن ملت خیالی، و همهی این ها را به جای ملت واقعی ایران و زبان فارسی واقعی ایران گذاشته است. حقیقت این است که آقای دولت آبادی که به ناحق روشنفکرهای ایران را متهم به مدعی قدرت سیاسی بودن میکند، خود متهم بهتری است؛ به دلیل این که ملتی خیالی میآفریند و نمایندگی مقتدر آن ملت را هم بر عهده میگیرد. در ما نیز مردمی هستیم، دولت آبادی خود را به عنوان آزمند قدرت معرفی می کند، و از آن بدتر، خود را برگزیدهی ملت ایران معرفی میکند، و آن ملت را که بالاخره، مثل هر ملت دیگری، بد و خوب دارد، کلاً به قامت، بالغ، زیبا و دوست داشتنی معرفی میکند. رشوه دادن به این ملت و هندوانه زیر بغل او دادن، اندیشهای است که اگر از ذهنی مالیخولیایی هم سرچشمه نگرفته باشد، دست کم از ذهنی بسیار تنگدست و فقیر مایه گرفته است. اگر همهی ملت ایران خوبند، پس این همه خودفروش و پولدوست و زورگو و غاصب و مضاربهای و کلاه بردار از کجا آمدهاند؟ حتماً اینها همگی ترک و مغول و عرب و فرنگی هستند! از جایی دیگر آمدهاند و ملت ایران پاک و تر و تمیز و زیبا و به قامت و اصیل است. اگر تولستوی و داستایوسکی راجع به ملت روس، استاندال و فلوبر و بالزاک راجع به ملت فرانسه، ثکری و دیکنز و جورج الیوت راجع به ملت انگلیس این نظر را داشتند، آیا جهان می توانست بفهمد در درون این ملل چه میگذرد؟ آیا خود این، نوعی ناتورالیسم نیست که در جهان ملتی وجود دارد که از هر عیبی مبرّا است و هنر نزد ایرانیان است و بس؟
حقیقت این است که وقتی دولت آبادی از مسایل ادبی حرف می زند، آدم شاخ درمی آورد! آن چه راجع به لیرلیسم، ناتورالیسم، رئالیسم، رمانتیسم، حماسه، اسطوره، زبان، جزء و کل در ساختار و رمان می گوید، یا در مراحل بسیار ابتدایی است و یا به کلی غلط. درمصاحبه ای دیگر [این بخش را به این مقاله بعد از خواندن این مصاحبه افزودیم] می گوید: اسم ژدانف را نخستین بار از گلشیری شنیده است و همین چند سال پیش؛ و دفعهی دوم از محمد محمد علی و در مصاحبه با او می شنود. و بعد بلافاصله می گوید، کسی که علیه ژدانف حرف میزند، خودش به همان اندازه یک ژدانف است؛ و بعد میگوید، فرق هست بین لوکاچ و ژدانف. ولی در کجا؟ آقای دولت آبادی این مسأله را مربوط به موضوع «رئالیسم سوسیالیستی» می کند و میگوید، مال لوکاچ خوب بوده، مال ژدانف بد؛ غافل از این که در دورهی خاصی، لوکاچ و ژدانف، هر دو، مدافع بدترین نوع رئالیسم سوسیالیستی بودند، و اگر از لوکاچ به نیکی نام برده میشود، به علت نوشته هایی چون روح و شکل، تئوری رمان، شعور طبقاتی در تاریخ و بخش هایی از رمان تاریخی و چند مقالهی دیگر بوده، وگرنه مقالات او راجع به رئالیسم سوسیالیستی، به همان اندازهی نوشتههای سایر مدافعان این مکتب از مرحله پرت بوده است.
و حالا برگردیم سر آن مطلب اصلی. اطلاعاتی که دولت آبادی از ریشههای کلیدر می دهد، تقریباً هیچ است. موضوع اصلی قرار است از زندگی ایلات کُرد خراسان سرچشمه گرفته باشد، ولی در کتاب ما نیز مردمی هستیم، آقای دولت آبادی اعتراف می کند که نه تحقیق کرده و نه اطلاع داشته است، و تحقیقات دیگران هم بعدا چاپ شده است. نام «کلیدر» ناگهان به ذهنش رسیده و تصویر «مارال» هم ناگهان در برابر چشمش ظاهر شده است، و بعد جملهی اول رمان خود به خود آمده است. مصاحبه کنندهی ما نیز مردمی هستیم، در ارتباط با شخصیتهای کلیدر انگشت بر روی مسألهی بسیار حساسی میگذارد: «یعنی زبانشان هم کُردی است؟» دولت آبادی پاسخ میدهد: «زبانشان هم کردیای است که قاطی شده؛ زبانی است که لهجه پیدا کرده». مصاحبه کننده با هوشیاری میپرسد:«یعنی این زبانی که شما توی کلیدر دارید، همان زبانی است که اینها الان حرف میزنند؟»
دولت آبادی: «ابداً. آن ها با زبانی حرف می زنند که من و شما نمیفهمیم که کردی است. و کردی هم نیست، مگر در ریشههایش؛ چون آمیزگی هایی یافته با زبان ترکی که در خراسان هست و اصلا نوع دیگری از ترکی است، و هم چنین واژههایی را ـ احتمالاًـ از بلوچی گرفته و آمیخته است با فارسی به آهنگ و لهجهی خراسانی؛ همه در هم آمیخته شده…». مصاحبه کننده به همان هوشیاری ادامه میدهد:«پس این تعریف یا به نوعی تحریف در زبان آنها، این رئالیسم خاصی است که مختص شماست؟!» دولت آبادی عصبانی می شود: «این تحریف در رئالیسم نیست جانم! چون اگر رئالیسم را با تعبیر شما بپذیریم ـ که البته چون نادرست است نمیپذیریم ـ آن وقت هر کتابی دو جور باید نوشته شود؛ یک جور مثلاً با گویش «جوینی» که ملغمهای است از ترکی خراسانی تا ترکمنی، فارسی و …، و یک جور هم با زبان فارسی! ها؟ اما نه؛ به زبان فارسی که قاعدهی کلی و پذیرفته شده در فرهنگ ما و زبان مادر در ایران است می نویسیم، و اسمش هم تحریف در رئالیسم نیست! همچه قانونی هم در رئالیسم وجود ندارد که ما قاعده را فدای استثنا بکنیم، بلکه ما ـ با توجه و پذیرش این اصلی که زبان فارسی در ایرانِ ما زبان مادر است ـ حق داریم و به گمان من لازم است که از مایههای گویشهای بومی مردم خودمان به سود زبان اصلی، یعنی زبان فارسی بهره ببریم، و این همان کاری است که من کردهام».
مصاحبه کننده با هوشیاری عذر میخواهد تا آقای دولت آبادی با گرفتن حالت حق به جانب ادامه دهد: «خواهش میکنم، نه. اما من اگر کُرد زبان میبودم، به معنای کرد قوچانی، بجنوردی، شیروانی، یا مثلاً اسفراینی، و یا حتی سنندجی، باز هم آن زبان را به عنوان زبان ادبی یک ملت نمی آوردم… من سعی کردهام که با حس و بیان روح و جوهر و مایهای که در بافت و جان کلام جاری و سیال است و میتواند تا حدود قریبی آن زندگی ویژه را بیان کند به کار نزدیک شوم و در حقیقت ازش بهرهمند شوم؛ چون از نظر من، زبان مردم ایران، زبان اول مردم، زبان فارسی است…؛ چون این را که کردهای خراسان چه جور صحبت می کنند، با یک جزوهی ۵۰ ـ ۱۰۰ صفحهای هم میشود روشن کرد، و این کار رمان نویس نیست. در حالی که نزدیک شدن به روح و بافت و آهنگ کلام یک قوم، لازمهی کار رمان نویس هست».
مصاحبه کننده فشار می آورد، و دولت آبادی، همان مسأله را با تأکیدات بیشتری بیان می کند: «… این موضوع بغرنجی نیست که من مردمی را به زبان فارسی روایت کرده باشم که دوزبانه، یا حتی سه زبانه (کُرد ـ ترک ـ فارس) هستند و اعضای ملت ما، ملت ایران هستند. این که بغرنج نیست، در مقابل آثاری که یک انگلیسی زبان مینویسد مثلاً در مورد مردم چین. آن چه که شما باید توجه داشته باشید این است که من یک خراسانی ایرانی هستم که این مایه از کار در من نشست کرده و بروز یافته؛ چه بسا که اگر یک کُرد خراسانی هم میبودم، بی گمان زندگی مردم خود را به زبان اصلی، یعنی به زبان فارسی روایت می کردم…». بعد، دولت آبادی به مسألهای حمله می کند که در مرکز ذهن اوست، ولی می ترسد آن را بیان کند: «آمیختگی آن قدر زیاد است که مرز تعمدی کشیدن بی نشان، دست کم در منطقهی ما، از طرف یک نویسندهی ایرانی نه تنها کار پسندیدهای نیست بلکه رذیلانه هم میتواند باشد؛ چون ما از برای وصل کردن آمدیم، نی برای فصل کردن!… بار دیگر تأکید میکنم که ما مردم ایران از طریق زبان فارسی است که با هم مربوط میشویم؛ زبان فارسی به عنوان زبان مادر در ایران ما… خلاصه این که من نخواسته ام یک داستان قومی بنویسم بلکه خواستهام از طیفهای زیبای اقوام ایرانی یک اثر ایرانی بسازم». و بعد میخواهد که یک بلوچ و گیلک و «آذری»! و بوشهری از طریق گل محمد به یاد دوست محمد خان بیفتد، چرا که «اگر از طریق گل محمد به یاد دوست محمد خان نیفتد، من ناموفق بوده ام». و بعد، مصاحبه کننده باز هوشیاری به خرج می دهد تا دولت آبادی باز هم حرف بزند؛ مصاحبه کننده: «در واقع شما عناصر مترقی قومیت ایرانی را به نفع همبستگی بیشتر مردم ما و بخصوص زحمتکشان ما، بسط و گسترش داده اید، و به این نحو…». دولت آبادی میپرد وسط صحبت: «امیدوارم؛ چون جنبههای ارتجاعی قومگرایی اصلا مورد ایراد و حتی مورد نفرت من است… با نظری که من دارم، سرزمین ایران مال تمام مردم ایران است؛ و هر کسی در هر گوشهاش میتواند روابط اجتماعی و حضور اجتماعی داشته باشد، و بایست داشته باشد؛ و تفکیک و مرزبندی، از … [این سه نقطه از خود دولت آبادی است] زمینه های شوونیستی کهنهگرا ناشی میشود». و بعد، دولت آبادی، از ترس این که «عصیان کُرد» او با «عصیان مربوط به کُرد بودن» او خلط شود، آن را به «صحرا گردی» او نسبت میدهد و رسماً معتقد می شود که کرد و لر و گیل و گالش و آذری هم دقیقا همین طورند. و بعد که این حالت صحراگردی را برای همهی اقوام، مطلق کرد، یک مسألهی دیگر را هم برای کلّ رمان خودش مطلق میکند: «همین قدر بگویم که سنت قهرمانی، سنت ایرانی قهرمانی از قدیم تا امروز، در این رمان رعایت شده و هم چنین به دلیل واقعیتی که اجتناب ناپذیر است، انسان های زیبا زنده نمیمانند».
این نکته بسیار بدیهی است که در این کشور اقوام مختلف با زبانهای مختلف زندگی میکنند. این زبانهای مختلف، زبان مادری آنهاست؛ مثلاً زبان مادری یک کرد، کردی است؛ زبان مادری یک فارس، فارسی است؛ زبان مادری یک ترک، ترکی است. ولی هیچ کدام از این زبانها، زبان مادر یا زبان مادری نیست؛ مگر این که ما ندانیم زبان چیست، مادر کیست، مادری چست. دولت آبادی می گوید، زبان آدمهای رمان او در خارج از رمان، ترکیبی از ترکی و کردی و فارسی و خراسانی است. چون ما نمی دانیم این زبان چگونه زبانی است، و آقای دولت آبادی هم فارسی خاصی را که خود به کار برده، زبان مادر آنها قلمداد کرده است، بی آن که نمونهای از زبان مادری خود آنها داده باشد، ما حق داریم بپرسیم که زبانی که شما در این رمان به کار بردهاید، از کجا آمده است؟ مطلق کردن فارسی به عنوان زبان مادر، و حتی زبان اصلی کُرد و ترک و بلوچ، بزرگترین ظلمی است که امکان دارد به این مردم بشود، و همین نوع حرفهاست که صاحبان این زبانها را بر میانگیزد تا بگویند، نه زبان اصلی و زبان مادر و مادری ما فارسی است، و نه شما حق دارید چنین حرفی را بزنید. این قبول که زبان رسمی کشور زبان فارسی است، ولی سرکوب زبانهای اقوام مختلف ایرانی، و زبان تراشی برای آن ها، تحت هر لوایی، ازجمله لوای گسترش دادن «عناصر مترقی قومیت ایرانی به نفع همبستگی بیشتر مردم ما و بخصوص زحمتکشان ما»، نتیجهای جز تقویت جنبههای ارتجاعی قوم گرایی در ایران نخواهد داشت. حقیقت این است که آن چه آقای دولت آبادی می نویسد، عملا از دهان ارتجاع بیرون می آید؛ هم در مطلق کردن زبان فارسی، هم «صحراگرد» انگاشتن همهی اقوام ایرانی، هم «عصیان» را به «صحرا گرد» ها نسبت دادن، هم در قوم ایرانی یک «سنت ایرانی قهرمانی از قدیم تا امروز» دیدن. انگار ملت ایران تاریخ نداشته است و این تاریخ از کشمکش دیالکتیکی اقشار، طبقات و گردهماییهای مختلف به وجود نیامده است که ما صحراگری را مطلق کنیم و «سنت ایرانی قهرمانی» را هم مطلق کنیم، و گمان کنیم که نقش گل محمد، نقش ملت ایران است، و بعد «اراده کنیم» که به نمایندگی از سوی ملت ایران، زمان ملی بیافرینیم. در این جا نیز دقیقا دولت آبادی مثل شاه، یک مأموریت برای وطنم نوشته است. نوشتن به زبانی غیر از زبان یک قوم، مردم، یا ملت، نویسندهی آن نوشته را خود به خود تبدیل به «شوونیست» و «متعصّب» قومی نمیکند، همان طور که نوشتن به آن زبان قومی هم، او را نباید از دید فارسی زبانها به «شوونیست» تبدیل کند. و کسی هم هنوز نتوانسته است ثابت کند که زبان برتر چه نوع زبانی است که ما به بهای سرکوب زبانهای دیگر به آن مباهات کنیم. کسی تا کنون به نیما اعتراض نکرده است که چرا تقریباً تمامی شعرش را به فارسی نوشته است و نه به طبری. به شهریار هم کسی اعتراض نکرده است. ولی اگر نیما همهی شعرش را به طبری می نوشت و ساعدی همهی قصه هایش را به ترکی، باز هم نباید کسی معترض میشد. شاید مردم آذربایجان ترجیح میدادند که ساعدی و بهرنگی و مفتون و شهریار و منِ ناچیز، آثارمان را به ترکی نوشته باشیم. ولی ما هرگز به زبان بریدگی خود مباهات نکردهایم، فقط از آن نالیدهایم، و ناله های ما را شوونیست های فارس به حساب «جنبه های ارتجاعی قوم گرایی» گذاشتهاند. ما حتی اگر بهتر از فارسها نوشته باشیم، هرگز کتمان نکردهایم که زبان مادریمان ترکی بوده است. نسبت دادن فارسی به عنوان زبان اصلی به ترک و کُرد، نسبت دادن آن به عنوان زبان مادر به آن ها، نه تنها ناشی از کوتاه بینی و تنگ نظری مبتنی بر «شوونیسم»، بل سوق دهندهی آنها به سوی کششهای گریز از مرکزی است که نتیجهی آن جز تجزیه طلبی نخواهد بود. و تنها یک راه برای اجتناب از این کشش های گریز از مرکز وجود دارد: دادن تربیت دموکراتیک به امثال دولت آبادی و شوونیست های دیگر، تا حقوق انسانی همهی مردم ایران را محترم بشمارند و نه حقوق فارسی زبان ها را.
البته هر کسی حق دارد به زبانی که خود انتخاب کرده است چیز بنویسد و از این بابت اعتراضی به دولت آبادی نیست. من که زبان مادریام فارسی نیست، مجبور شدهام از همان آغاز به فارسی چیز بنویسم و در نتیجهی ممارست، در نوشتن آن مهارت نسبی هم به دست آوردهام. آقای دولت آبادی که زبان مادریاش فارسی است، حق دارد راجع به همه چیز به فارسی کتاب بنویسد، و حتی حق خواهد داشت که فردا به زبان دیگری هم بنویسد. با سرپوش گذاشتن بر مشکلات، آن مشکلات حل نمی شود، بلکه مملکت به باد می رود. توهین به زبان مادریِ بقیهی اقوام ایرانی نیز، در شأن هیچ نویسندهای نیست.
و دیگر این که آیا سنت قهرمانی در ایران، از آغاز تا به امروز دست نخورده مانده است؟ آیا رمان به عنوان طبقاتی ترین نوع ادبی جهان بر همهی سنتهای قهرمانی خط بطلان نکشیده است؟ آیا لوکاچ، به عنوان تئوریسینی که مورد احترام دولت آبادی هم هست، با گفتن این که شخصیت رمان، شخصیتی است مشکل دارد بحران زده، شقه شده و متشتت، و شخصیت حماسه، شخصیتی است کامل و مطلق، در واقع، این دو را در برابر هم قرار نداده است؟ آن چیست که شخصیت رمان را متشتت میکند و شخصیت حماسه را مطلق نگه میدارد؟ آیا این قبیل قضایای پیچیده را با آوردن مثالهایی از شعر عارفانه، شعر سعدی و دیگران میتوان حل شده انگاشت؟ چگونه یک نفر میتواند مدعی باشد که به وسیلهی یک صحرا گرد، سراسر تاریخ، اقوام و طبقات و درونها وبرونهای ایرانی را نشان داده است؟ چگونه؟
آقای دولت آبادی حق دارد هر نوع زبانی که دلش می خواهد یاد بگیرد، از هجویری و عطار تا نیچه؛ ولی وقتی که میخواهد رمان بنویسد باید بداند که در زبان باید به دموکراسی فونکسیون زبان احترام بگذارد؛ به این معنا که اولاً برای آدم هایی که از آنها حرف میزند، زبانی منطبق با ذهنیت آنها درست کند، و نه زبانی خارج از ذهنیت آنها؛ و ثانیاً تاریخ زبان شناسی رمان را درونیِ کار خود کرده باشد؛ یعنی اعتراض به زبان رسمی، زبان ادبی، زبان مطلق، زبان روشنفکری، زبان باسوادها. نویسندهی رمان امروز، اگر این قضیه را نفهمد و این زبان های مورد اعتراض ژانر رمان را به صورت دیمی و هردمبیل، به کار بگیرد، به شخصیتهای خود، به حرفهی خود، به واقعیت درون و برون آدمها خیانت کرده است. بر اساس همین نقش پذیری زبان در رمان، یعنی همان فونکسیون خاص زبان است که ما اکنون به کم و کیف زبان کلیدر میپردازیم.
خواننده می تواند از هر جای کلیدر که دلش می خواهد نمونه برداری کند. این نمونه، کلّ عارضهی زبان را نشان خواهد داد. این عارضه و عواقب آن بر همهی رمان تسلط دارد. زبان غالبا ادبی است. نویسنده دخالت میکند و به آدمها زبان هایی را نسبت می دهد که ربطی به سطح شعور آنها ندارد. نویسنده چون قدرت رفتن به درون ذهن آدمها و بیان ذهن آنها با زبان خود آنها را ندارد، راجع به آنها از بیرون قلم فرسایی میکند.
پیرخالو تمامی صفحهی ۳۵ و نصف صفحهی ۳۶ را حرف میزند؛ قریب ششصد و پنجاه کلمه. و یک نفس و پشت سر هم اطلاعات میدهد و وصف میکند و ابراز احساسات. مخاطب پیرخالو، مارال است. و بعد، نویسنده از مارال به این صورت حرف میزند:
«مارال خاموش مانده بود. آن چه پیرخالو میگفت، راست مینمود؛ پندار بود، پنداری پراکنده، افسانهای دور، اوهامی دلپسند؛ از آن گونه که اگر ذهن مددی کند تو هرگز از برهم بافتشان خسته نمیشوی. نه باور کردنی، اما خوشایند. در پی پندار رفتن، در غبارش پیچیدن، به رنگهای نو چشم واگشودن، شوخ چشمی. شوق، در شوق گم شدن، افت و خیز مستانهی خیال، چرخشی سکر آور در خط میان باور و ناباور، درستی درباد، نگاهی در باد. طیران آدمی را بنگر. بند بند ناشناختهی جان و جهان…».
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[مشاهده در: www.funpatogh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 676]
-
گوناگون
پربازدیدترینها