واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: زماني كه عراقي ها براي برگزاري كنفرانس سران كشورهاي غيرمتعهد در بغداد از شوق , بال در آورده بودند , يك جنگنده ايراني در سحرگاه سي ام تير ماه 1361 بالهاي آهنين خود را بر فراز حريم هوايي بغداد مي گشايد و پالايشگاه در ضلع جنوبي بغداد را نشانه مي رود. تمام بمبها روي هدف خالي مي شود. اما هواپيما مورد اصابت موشكهاي ضدهوايي قرار مي گيرد و از تعادل خارج مي شود. خلبان مصمم است از اين پرواز باز نگردد تا بتواند حقوق ملت مظلوم ايران را از حلقوم زورگويان بيرون كشد لذا به هدفش مي رسد.اوكسي نيست جز شهيد سرلشكر خلبان كه پيكر پاكش بعد از سالها دوري از وطن به همراه 569 تن ديگر از لاله هاي خونين دفاع مقدس , بر دوش ملت بزرگ ايران تشيع شده است . زماني كه جنگ در سال 59 آغاز شد من در پايگاه بندرعباس بودم و بنا به درخواست خودم به پايگاههاي همدان , دزفول و بوشهر مامور شدم . زماني كه رفتم پايگاه بوشهر در آنجا با شهيد بزرگوار آشنا شدم و در آنجا دو تا پرواز با هم انجام داديم كه هر دوي آنها موفقيت آميز بود. بعد در سال 1360 به همدان مامور شدم و اين همزمان بود با مامور شدن شهيددوران به همدان كه از آنجا ديگر بيشتر وقتها با هم بوديم و پروازهاي زيادي انجام داديم بخصوص در عمليات فتح المبين كه پروازهاي ارتفاع بالا انجام مي داديم . حال اگر بخواهم از خصوصيات اخلاقي شهيد دوران بگويم يك مسئله را بايد متذكر شوم و آن اينكه ايشان آدم بسيار ساكتي بود اما بسيار با دل و جرات . بگونه اي كه هر نوع ماموريتي به او محول مي شد با آگاهي به اينكه درصد كشته شدن زياد است ولي قبول مي كرد و هميشه در اينگونه ماموريتهاي خطرناك پيشقدم مي شد. زمان عمليات رمضان بو كه صحبت از برگزاري كنفرانس غير متعهدها در بغداد شد و قرار بر اين بود رئيس كنفرانس صدام باشد. ايران اين موضوع را قبول نمي كرد و مي گفت : ولي سخنگويان صدام در بغداد مي گفتند : بودم و فردا يش به اداره رفتم . حدود ساعت 11 بود كه شهيد دوران با من تماس گرفت و گفت : . من هم رفتم و بعد از 10 دقيقه شهيد دوران كه قرار بود با من پرواز كند به همراه مسئول عمليات پايگاه و فرمانده پايگاه و خلبانان اسفندياري , باقري , توانگريان و خسروشاهي به اتفاق هم به پست فرماندهي آمدند و در مورد چگونگي انجام عمليات صحبتهايي كردند و نتيجه جلسه بر اين شد كه سه تا هواپيما تا لب مرز با هم پرواز كنند و وقتي به لب مرز رسيديم يكي از هواپيماها برگردد و دو تاي ديگر با ارتفاع كم وارد خاك عراق شوند. يعني يك حالت ايذايي ايجاد گردد و رادارهاي عراق نشان بدهند هواپيماها برگشتند. صحبتهاي اصلي كه تمام شد , كابين هاي جلو و عقب صحبتهاي خصوصي را با هم انجام دادند. شهيد دوران به من تاكيدكرد كه : اين صحبتها كه تمام شد رفتيم منزل براي استراحت . 30 تير 61 مصادف بود با 30 ماه رمضان و آن شب مشخص نبود كه فردا روزه است يا عيد روزه با اين حال آن شب بلند شديم و سحري خورديم . قرار بر اين بود كه ماموريت ما ساعت 5/30 دقيقه آغاز شود آن هم بدون تماس گرفتن با برج مراقبت و رادار , چرا كه هدف اين بود تا سكوت راديويي رعايت شود و از طرف عراقي ها شنود نگردد. ساعت 5 صبح بود كه جيپي آمد در منزل و من رفتم . همه خلبانان داخل جيپ بودند. رفتيم گردان و از آنجا به اتاق چتر و كلاه . چتر و كلاه را برداشتيم و به سمت هواپيما حركت كرديم . در اين هنگام احساس مي كردم ديگربر نمي گردم و اسير مي شوم ولي صد در صد مطمئن نبودم . همينطور كه مي رفتم گفتم : وقتي رسيديم مكانيكهاي هواپيما به ما خوش آمد گفتند. شهيد دوران اطراف هواپيما شروع كرد به گشت زدن و چك كردن بمبها و دستگاههاي بيروني هواپيما و من هم رفتم داخل كابينها تا دستگاههاي داخلي را چك كنم مشغول بررسي بوديم كه متوجه شدم سمت نما و حالت نماي هواپيما در حال گردش است در صورتي كه اينجوري نبايد مي بود و بايد ثابت مي ايستاد. مكانيكها آمدند و گفتند : اما عباس مي گفت : ولي خب خوشبختانه موشك به سرعت هواپيما نرسيد و در 300 متري هواپيما منفجر شد . بعد از مدتي از دستگاههاي داخل هواپيما متوجه شدم رادارهاي عراق ما را گرفتند , لذا موضوع را به شهيد دوران اطلاع دادم و گفتم : گفت : هواپيماي شماره 2 هم اين موضوع را به ما اخطار كرد كه شهيد دوران به شوخي خطاب به آنها گفت : قرار ما بر اين بود كه از شرق بغداد به سمت جنوب شرق بغداد حركت كرده و سپس به سمت پالايشگاه كه به شهر بغداد چسبيده برويم و در آنجا بمبها را روي هدف تخليه كنيم تا پس از ماموريت مستقيم به سمت ايران بيائيم و مجبور نشويم گردشي داشته باشيم و مورد اصابت گلوله قرار گيريم . حدود 5 يا 10 مايلي بغداد بود كه متوجه شديم بايد از ديوار آتشي كه در اطراف شهر درست كرده اند عبور كنيم لذا وقتي ديوار آتش را رد كرديم شهيد دوران به من گفت : گفتم : به پالايشگاه كه رسيديم از دور و اطراف پالايشگاه با موشكهاي سام 2 ـ سام 3 و سام 6 شروع كردند به زدن ما . من هم با يك دستگاهي كه هواپيما محهز به آن است مشغول از كار انداختن رادارهاي آنها شدم تا لااقل موشك نزنند. به بالاي پالايشگاه كه رسيديم با موفقيت كامل بمبها را تخليه كرديم و در حال برگشت بوديم كه من يك لحظه برگشتم به پالايشگاه نگاه كنم ديدم هواپيما از دم تا پشت سر من آتش گرفت و دارد مي سوزد . سريع به شهيد دوران گفتم : و نگاه كردم ديدم دستگاههاي جلوي چشمم هم سياه شده و همان زمان بود كه من داشتم مي رفتم بيرون از هواپيما. همه اين اتفاقات در عرض يك ثانيه رخ داد. حالا روايت بر اين است كه احتمالا آتش هواپيما به بمبهاي زير صندلي رسيد و صندلي من خودش عمل كرد و مرا از آن آتش نجات داد. من كه پريدم بيرون بيهوش بودم و وقتي بهوش آمدم تو وزارت دفاع عراق بودم و يكي داشت لبم را كه پاره شده بود بخيه مي كرد . در اين لحظه به خودم گفتم : بعد از مدتي براي امنيت من لباس پروازم را درآوردند و دشداشه به تنم كردند و مرا به بيمارستان بردند. از آن جا هم دوباره به وزارت دفاع آوردنم . به آنها گفتم : گفتند : من باور نكردم چون معلوم نبود كه آنها راست مي گويند يا دروغ , ولي خيلي دنبال اين مسئله بودم و مي خواستم برايم روشن شود كه چه اتفاقي افتاده است . حدود 15 روز مرا در وزارت دفاع نگه داشتند آنجا خيلي شكنجه ام كردند. بعد از آن تحويلم دادند به سازمان امنيت شان آنجا هم 45 روز بودم تا اينكه سپردنم به دژباني شان تا مرا به اردوگاه اعزام كنند. در آنجا يك سربازي بود كه كمي انگليسي بلد بود. به من گفت : گفتم : گفت : بعدها كه من از خلبانهاي ديگر سئوال كردم كه : گفتند : خلاصه مرا بردند اردوگاه . در اردوگاه از چگونگي حادثه پرس و جو كردم آنها گفتند : آنجا بود كه برايم مسجل شد , شهيد دوران به شهادت رسيده است.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 285]