واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: خاطراتي از افسران
سپهبد خادمي
در گردان 707 شاه يكي دو تا پرواز داشت كه من را گذاشتند بهعنوان هواپيماي رزرو. يعني دو هواپيما بود ،يكي براي حمل بار و يكي براي مسافر، رزور بود. در يكي از اين نوع پروازها بهجاكارتا رفتيم و بعد در استراليا نشستيم. بعد بهزلاند نو رفتيم.
خادميرئيس هواپيمايي ملي در هواپيماي شاه بود. سر ميز شام ديديم يك ميز بزرگ چيدهاند. خادميآمد سر ميز بزرگ نشست و چند تا آمريكايي آمدند با او نشستند. او كلي تعظيم و تكريم كرد و يكي از رؤساي ايراناير آمد پيش من و گفت تيمسار ميفرمايند كه شما هم بياييد سر ميز ما. گفتم خدمت تيمسار خادميعرض كنيد كه شما تمام مكانيسينهاي آمريكايي را دعوت كردهايد سر ميزتان ولي خلبانهاي ايراني اينجا دارند تنها غذا ميخورند. بعد شما فرستادهايد كه من بيايم سر ميز شما؟ من از اين كارها نميكنم. يا تمام خلبانها و پرسنل ايراني ميآيند، يا من هم نميآيم. طرف شوكه شده بود و ميگفت راست راستي بروم بهتيمسار بگويم؟ گفتم اگر نميخواهي من خودم بروم بگويم. گفت نه. نه، و رفت بيخ گوش خادميچيزي گفت. ديدم خادمي سرش را تكان تكان ميدهد و بعد خودش بلند شد آمد نزد ما. گفت اشتباه شده! اشتباه شده! من از شما عذرخواهي ميكنم و تقاضا ميكنم كه همة شما تشريف بياوريد. يعني از افسر تا درجهدار و همافر را دعوت كرد و گفت خواهش ميكنم همهشان تشريف بياورند. بعد بهمن گفت تشريف ميآوريد؟ گفتم حالا اين يك چيزي شد تيمسار. ما ميگوييم پرسنل نيروي هوايي، ميهمان ايراناير بوده. خنديد و گفت بله. بلند شديم رفتيم ميهمان تيمسار شديم.
سرلشگر فريدون (طه) سنجري
سرلشگر سنجري معاون عملياتي ستاد نيروي هوايي بود. اسم اصلياش «طه» بود اما آنرا عوض كرده و گذاشته بود فريدون. در زماني كه با مستشاران آمريكايي در گردان707 كار ميكردم يك روز من را بهدفترش احضار كرد. رفتم و دفترش گفت منتظرت است! در زدم رفتم داخل و احترام گذاشتم. مشغول خواندن چيزي بود. بدون اين كه سرش را از روي كاغذ بردارد جواب سلامم را داد و بهكار خود ادامه داد. چند دقيقه گذشت ديدم خبري نيست. گفتم تيمسار ميبخشيد مثل اين كه بد موقعي آمدم. و در را باز كردم تا بروم. سرش را بلند كرد و با لحني تصنعي گفت ها! بله! بله! كاري داشتيد؟ گفتم من كاري نداشتم شما با من كار داشتيد. با همان لحن مصنوعي و زننده گفت بله! بله!. بفرماييد الان ميگويم. بعد زنگ زد بهمستشاري كه همان پشت اتاقش بود. يك استوار آمريكايي را احضار كرد. وقتي استوار آمد، سنجري انگار يك ارتشبدي بهديدنش آمده از پشت ميز بلند شد و بهاستقبالش شتافت. با او بهگرميسلام و عليك كرد. من داشتم شاخ در ميآوردم كه چطور است كه من يك سرگرد ايراني هستم او براي جواب سلام من حتي سرش را از توي كاغذهايش برنداشت. اما اين يك استوار آمريكايي است و تيمسار تا دم در براي استقبال از او جلو ميرود؟ بههرحال استوار كه آمد سؤال كرد تيمسار با او چه كار دارد. سنجري با تملق گفت ميخواستم «رنج» اين هواپيماهاي707 را سؤال كنم. استوار آمريكايي كه من را ميشناخت داشت شاخ در ميآورد. گفت قربان من وارد نيستم سرگرد معزي از همة ما واردتر است! من ديگر نميتوانستم چگونه آن همه بيشخصيتي تيمسار را تحمل كنم. اما چيزي نگفتم و فقط با نگاه بهاو فهماندم كه چقدر مبتذل است. تيمسار خندهايي كرد و بله بلهيي گفت و او را رد كرد. يكي دو تا سؤال الكي هم از من كرد و ردم كرد.
سرتيپ منصور اميراردلان
وقتي در سال1356 هواپيماهاي707 خريده شد من فرماندهي يك گردان آن را داشتم. يك روز تيمسار سرتيپ منصور امير اردلان، معاون پايگاه مهرآباد، صدايم كرد. بهاتاقش رفتم. ديدم يك افسر آمريكايي هم نشستهاست. امير اردلان گفت ايشان سرگرد «باجر» هستند بهعنوان مستشار وارد گردان شما ميشوند.گفتم تيمسار بهانگليسي بگوييد. طرف خوشش آمد. بهانگليسي گفت. من خنديدم و گفتم خوش آمديد. پرسيدم شما چقدر پرواز داريد؟ گفت حدود 3هزار ساعت. ديدم با اين ميزان سابقة پرواز كمكي بهما در گردان نميتواند بكند. بهزبان انگليسي گفتم تيمسار ايشان حدود 3هزار ساعت پرواز دارند اما ايشان نميدانند كه من 12هزار ساعت پرواز دارم و الان (خطاب بهسرگرد) ممكن است جناب سرگرد بفرماييد چه كمكي ميتوانيد بهمن بكنيد؟ من علاوه بر 12هزار ساعت پرواز 7ـ8سال است كه فرمانده گردان بودهام و هيچ وقت هم سانحه نداشتهام. اميراردلان بهفارسي گفت اين حرفها را بهفارسي بهمن بگو! من بهانگليسي گفتم تيمسار من مخصوصاً بهانگليسي ميگويم كهاين سرگرد «باجر» خودش بشنود. گفت آخر خوب نيست او را از ستاد فرستادهاند! گفتم 3هزار ساعت پرواز دارد اگر آمريكايي هم باشد نميتواند كمكي بهمن بكند. امير اردلان بهفارسي گفت آخر اين رسم ميهماننوازي نيست. گفتم بحث ميهماننوازي نيست شما بهمن ميگوييد مستشار ميآيد كه بهكار من نظارت كند بهچه كار من نظارت كند؟ اميراردلان هي تأكيد داشت بهفارسي حرف بزنم و من اصرار داشتم كه بهانگليسي بگويم. بالاخره سرگرد آمريكايي خودش بهزبان آمد و گفت معزي درست ميگويد من چه كمكي ميتوانم بكنم؟ اميراردلان گفت آخر شما را از مستشاري فرستادهاند. گفت من خودم ميروم برايشان توضيح ميدهم، ولي معزي راست ميگويد. اميراردلان بهفارسي بهمن گفت راحت شدي؟ من بهانگليسي گفتم تيمسار خواهش ميكنم انگليسي حرف بزنيد. سرگرد باجر گفت ميشود خواهش كنم هفتهيي يك روز بيايم گردان شما پرواز كنم؟ گفتم حتماً، حتماً خوشحال ميشويم. گفت چه روزهايي؟ گفتم هر روز خواستي روز قبلش تلفن بزن و بيا پرواز كن. گفت پرواز سوختگيري و حمل مسافر و... گفتم حتماً هر پروازي خواستي بيا اما يك نكته را فراموش نكن ما شما را هيچ وقت فرمانده هواپيما نميگذاريم. گفت من خودم معلمم. گفتم باشد ولي شما آمريكايي هستيد ما خودمان معلم داريم فرمانده ايراني هم داريم. شما بياييد بهعنوان خلبان دو پرواز ميكنيد. گفت ميخواهم بلند شدن و نشستن تمرين كنم گفتم باشد ولي با شما معلم ميگذاريم هرقدر خواستي پرواز كن. گفت همين خيلي خوب است. همين يك روز خيلي خوب است. پا شد رفت و اميراردلان بهمن گفت راحت شدي؟ خنديدم و احترام گذاشتم و گفتم تيمسار ناراحت نبودم. ما كه بهچشم زاغ باج نميدهيم. گفت نگو چشم زاغ. گفتم پس چيست؟ آمريكايي است؟ گفت بله! خلاصه آمدم بيرون و بهاسماعيل فرخنده خدا بيامرز گفتم «باجر» قرار شده زنگ بزند هروقت خواست بيايد هفتهيي يك پرواز برايش بگذار و خلبان يك هم برايش بگذار بهحسين (اسكندريان) هم بگو هر وقت خواست بلندشدن و نشستن تمرين كند يك معلم ايراني بگذاريد كنار دستش. اسماعيل از خوشحالي نميدانست چه كند!
سپبهد سجاد مهديون
مهديون افسر كله شقي بود كه زير بار برخي زورگوييها نميرفت. معاون و افسر عمليات ربيعي بود. برخوردهايش با پرسنل تحت مسئوليتش خوب بود وبچهها هم دوستش داشتند. تا وقتي كه فرمانده گردان شد، پايگاه وحدتي بود. بهآمريكا رفت و بعد بهستاد نيروي هوايي منتقل شد. بعد رفت بهپايگاههاي ديگر و آخر سر فرماندهي پايگاه بوشهر را گرفت. در همانجا بود كه سپهبد شد. بعد از انقلاب گفتند همسر دوميداشتهاست. شنيدم كه همسر اولش شكايت كرده بود و يا داستانهايي مثل اين. بههرحال دستگير و اعدام شد.
سپهبد نعيمي
مهمترين ويژگي سرلشكر نعيميراد سرسپردگياش بهدستگاه بود. فهم و شعور فني زيادي نداشت. اما در زد و بند خيلي استاد بود. براي روشن شدن سطح فهم و دركش مثالي ميزنم.دزفول نزديك مرز با عراق بود. شاه دستاويزي درست كرده بود كه بهبهانة آن بتواند ارتشش را گسترش بدهد. دستاويز اين بود كه ما در خطر حملة عراق هستيم. در راستاي سياست گسترش ارتش، شاه دستور داد در وحدتي تعدادي پناهگاه هواپيما ساختند كه بهآنها «شلتر» ميگويند. يعني آشيانههاي نسبتاً كوچك سنگي، با چند لايه سقف كه ديوارهايش بسيار محكم بود. اين نوع پناهگاهها چون قطر ديوارهايش بسيار زياد بود هواپيماها را از آسيب مصون نگه ميداشت. يك روز يكي از هواپيماها از توي شلتر آمد بيرون و بهصورت تصادفي گوشة بالش گير كرد بهديوار و بال صدمه ديد. البتهاشتباه خلبان بود. چون مسافت كافي براي ديد وجود داشت. اما او دستپاچه شده و گوشة بالش خورده بود بهديوار. نعيمي بلافاصله گزارش ميكند كه براي جلوگيري از اين قبيل سوانح كليه پناهگاهها بايد خراب شوند. اين گزارش بهدست خاتم ميرسد و خيلي عصباني ميشود. تصميم ميگيرد خودش مستقيماً با نعيمي برخورد كند. اما نعيمي در ستاد چند نفر آشنا داشت كه بهاو خبر عصبانيت خاتم را ميرسانند. در واقع خبرچينهاي او بودند. بههرحال چند روز بعد ديديم يك هواپيماي «F86» نشست. گفتند خاتم سر زده آمده. ما را بهخط كردند و بردند كنار رمپ. آنجا كه پاركينگ هواپيما بود. خاتم پياده شد. غافل از اين كه نعيمي براثر خبري كه خبرچينهايش داده بودند براي برخورد نكردن با خاتم شبانه سوار ماشين شده بود و رفته بود بهارودگاه تابستاني بابلسر. خاتم از هواپيما پياده شد. رو كرد بهمعاون نعيميسرهنگ نادري(يا كمپاني كه درست بهياد ندارم) و گفت:« اين مرديكه كجاست؟». او احترام گذاشت و پرسيد: «تيمسارنعيميرا ميفرماييد؟». خاتم گفت: «آره همان پفيوز را ميگويم ما ميليونها خرج كردهايم براي حفاظت هواپيماها. او گزارش كرده شلترها بايد خراب شوند». نادري گفت: «ديشب رفته بابلسر». خاتم گفت: «چرا بدون اجازه من رفت؟». نادري احترام گذاشت گفت: «من نميدانم».
خاتم بعد آمد توي باشگاه نشست با خلبانها صحبت كرد. چند ساعتي بود و بازگشت. او بعد از فرماندهي پايگاه وحدتي از نيروي هوايي بهتداركات ارتش و بعد هم بهآمريكا رفت
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 295]