واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: ماه هاست که گزارش اتفاقات روزانه ام یکنواخت شده است.حالا تمام زندگی برایم فراغتی بعد ازشام، نوشیدن لیوانی چای و بیدار نشستن بی دلیل تا اذان صبح شده است. به نظر کار خودم را کرده ام،بارم را بسته ام. حقوق اعمال نیک و بدم هم که محفوظ است بعید به نظر می رسد که کنجکاوی هم بتواند نگاه داردم.
هر شب با خود به گفتگویی بی پایان می پردازم تا از شبهای این لکنته پوسیده دنیای دیگری بسازم که چهره اش کمی قابل تحمل تر باشد. پی هرزه گردی خیال از واقعیات دور می شوم اما کمی آنطرف تر از رفتن باز می مانم. نمی دانم چگونه این راه ناسلامت را پیش آمده ام آن هم وقتی مدام پایم به بیهودگی بند می شود.
انگار همین دیروز بود که روح اله برادر بزرگم به شتاب از تپه بالا می دوید. بوته های گون را مارپیچ رد کرد و از تنه گز کوهی کمک گرفت تا زودتر به بالا برسد. تمام نفسش را ریخته بود پای بالا آمدن و حالا نفس نفس می زدو زل زل پدرم را نگاه می کرد.خبر به دنیا آمدن من لابلای هر دم و بازدم به پدرم رسید. پدر کمر راست کرد و تبرش را به کنده درختی فروبرد سرش را بالا گرفت و در حالی که نمی توانست لبخندش را پنهان کند گفت: «مشتی چای توی گدا جوش بریز » .
پدرم آدم بداخمی نبود. مغرور هم نبود. اما همان اندک غروری که از اسم و رسم پدرانش به جای مانده بود او را چنان ستبر و با هیبت نشان می داد که خنده را در شأن خود نمی دانست. دانسته و ندانسته از خنده پرهیز میکرد و در این پرهیز نشان ظریف تأثیر دهاتی های ساده ای که باورش می کردند، آشکار بود. برادرم که لبخند از یاد رفته پدرم را دید، با آب و تاب شروع کرد به تعریف که ننه گلی چطور با قوز کمرش چسبیده به خر سیاه ، خودش را به خانه رسانده و چه دستور ها که نداده است. بعد هم در حالی که تفاله ناس اش را پای درخت می پرانده، بچه ها را فحش های مردانه داده و آنها هم پشت دیوار کوتاه خانه غفاری پناه گرفته اند به تماشا.
گدا جوش را از کنار کپه خاکسترها برداشت و در پیاله آبی رنگ لب پریده چایی تیره ریخت و حرف زد و زد تا آنجا که من چطور به دنیا آمدم . پدرم مانده چای اش را روی خاکسترها ریخت ولابلای دودی که به هوا مي جست گفت: خفه شود. بعد بلند شد و طناب هیزم ها را محکم کشیده و همانطور زیرچشمی برادرم را پائید. برادرم خفه شده بود. لام تا کام حرف نزد ، تا بارزدن هیزم ها وراه افتادن قاطرها. آنوقت بود که همه چیز را باد کوه با خود برده بودوتنها جرأت مضاعفی مانده بود که روح اله را وادار به حرف زدن وشیطنت می کرد.
واقعیت از آنگونه چیزهاست که کمتر باورم می شود ، ومگرپدرم باورش می شد . او هم هیچوقت نتوانست به واقعیت اعتماد کند . تمام راه را مرتب آه کشید و تف انداخت . راهی که کش می آمد و حرف هم نمی توانست آن را بدود . شلوار مخمل جوانی اش جلو جلو می رفت و با خوشحالی به چپ و راست زمان می کوبید . موهای وز کرده گردنش را لاغرتر می ساخت و لاغری تا همه ي تنش می رفت . می رفت تا پس پسله های خاطراتش .
دهنه اسب را کشیده بود، مادرش تشر زده بود که آرامتر و دهان غلامرضا را فرو برده بود به میان قطار فشنگ تا دوباره شروع کند به مکیدن شیره وجودش. نگاهش به نگاه مادر پیچیده بود. با شرم رو برگردانده بود وقمه را به چپ وراست زده بود تا اولنگ را رد کنند با آن همه نی بالا آمده وتنگ هم.
نمی فهمید چرا این لحظه گنگ ومبهم حالا پیدایش شده بود. شاید بخاطر صحرایی که علف کم کرده بود یا قمه ای که در گذر زمان چوبدست پسرش شده بود یا پرحرفی او که جلوجلو می رفت وهیچ نشانی از خودش نداشت.
«ننه گلی گفت: اگه بابات دیر برسه ای بچه هم خوی ننه شو می گیره...»
واو، هم می خواست که زود برسد وهم می خواست که پسرش خوی مادرش را بگیرد.
قهرمان ها و رسول خاني ها یکی شده بودند در قرق گردنه. تنها راه امن کله فیل بود .پدرش همیشه گفته بود وای به روزی که دزد و نامرد یکی شوند و حالا آن روز آمده بود.از زمانی که نعش یار محمد را از درختان عطایه آویزان کردند آمده بود. از همان زمان که مادرش قطار فشنگ یار محمد را به خودش پیچیده بود و غلامرضا را به پستانش چسبانده بود و با اسب وتفنگ شوهرش زده بودند به اولنگ و او همه ی راه را برای مادرش قمه زده بود. قمه زده بود تا اسب بتواند از میان نی ها آنها را به جایی برساند که دزدها ونامردها یکی نشده باشند. قمه زده بود تا خشم کودکی اش بزرگ شود. با صورتی خیس چشم به چشم مادر برگشته بود و مادر پاهایش را به بغل اسب کوفته وگفته بود «برو.مرد باش.برو»واو رفته بود . دویده بود . تا حالا که نسلش جلوجلو می رفت و حرف می زد.
استکانی چای می ریزم. به گمانم تصور می کنید آنچه را می خوانید می توانید برای خود تجسم کنید.از اینگونه روایت ها زیاد شنیده اید واکثرتان باورتان میشود که به همان سادگی که بیان می شوند شکل می گیرند. اما اینگونه نيست. براي من همواره شمايل افسرده زني درميانه آن پیداست. مادری که حالا تنها یادگاری اش همین آویز عقیق لب پریده است.
زن خوب. کتک اش هم زده بود. نه زیاد. کم. وقتی جوان بود. آنهم از سر بیچارگی. پای همان درخت تنومند توت رسمی. زن حسینعلی وزن غفاری و خورشید آمده بودند اسمی به وساطت ورسمی به تماشا. بچه ها با حیرت نگاه می کردند به چیزی که تا به حال ندیده بودند. چادر فاطمه سلطان از سرش افتاده بود وبلند بلند نفرین می کرد به پدرش که نبود،تا او جایی برای رفتن داشته باشد. اسداله چادرش را برداشته بود ومی گفت: فاطمه خانم چادرتان .و فاطمه به سینه اش مشت زده بود ورفته بود به خانه ی نمی دانم کی. همسایه ها ریز ومرموز خندیده بودند واین را زن غفاری سال ها بعد با همان خنده ریز ومرموز وقتی مهمان پسرش عباس بودم برایم تعریف کرده بود.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 86]