تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 10 مهر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):ما (اهل بيت) ستون هاى حق را استوار و لشكريان باطل را متلاشى كرديم.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1819447755




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

حافظ، سخنگوي فرهنگ ايران‌


واضح آرشیو وب فارسی:اطلاعات: حافظ، سخنگوي فرهنگ ايران‌


حافظ مي‌‌توان گفت كه به عميق‌ترين لايه فرهنگ ايران دست زده است و رسيدن به عمق او نزديك به ناممكن است. من نمي‌خواهم بگويم كه مهم‌ترين شاعر ايران است، كه نيست؛ ولي مي‌‌خواهم بگويم كه استثنايي‌ترين است، يعني وضع كاملا خاصي دارد، آنچه را كه فرنگيها مي‌‌گويند ، يعني مخصوص به خود. نمي‌شود گفت كه چه هست و كه هست و چه مي‌‌گويد، زيرا همانگونه كه گفتم سخنگوي آن لايه زيرين فرهنگ ايران و تاريخ ايران است و به عمق تاريخ ايران رسيدن كار دشواري است. پيش از اين اشاره داشتيم كه اين از عجايب است كه يك فرد در گوشه‌اي از شيراز، در يك دوران انحطاط تاريخ، فرد كاملا بي‌ادعا، يك طلبه از يك خانواده پايين‌تر از متوس--ط، توانسته باشد به اين صورت به بروز بيايد و به اين صورت سخنگوي اعماق زندگي انساني بشود. اين از شگفتي‌هاي تاريخ است كه گاه به گاه يك چنين عناصري از خود بيرون مي‌‌دهد. اينكه گفتم كه خصوصياتي دارد كه او را جدا مي‌‌كند از ديگران، يكي اين است كه حدود 600 سال است كه در عرصه تفكر ايراني از او فال مي‌‌گيرند و آينده خود را از او مي‌‌پرسند. اما در دوران ما چيزي افزون پيش آمده، و آن اين است كه آينده اجتماعي مطرح است، سرنوشت يك كشور مطرح است، سرنوشت سامان جهاني تاحدي مطرح است، همه ملت‌ها كم و بيش به هم بستگي پيدا كرده‌اند؛ بنابراين سرنوشت فردي از خود فراتر رفته، اجتماعي شده، براي آنكه در هر نقطه از جهان هر اتفاق بزرگي بيفتد، در نقطه‌هاي ديگر اثرگذار مي‌‌شود؛ بنابراين يكي هم اين است كه گاهي از حافظ مي‌‌خواهند بپرسند كه چه خواهد شد و عجيب اين است كه هميشه يك جوابي هست كه ولو مبهم، تا حدي بتواند پرسنده را در آن لحظه خاص كه فال مي‌‌گيرد؛ اقناع بكند كه چيزي به دستش آمده، و اين خاصيت يك حالت بسيار سيال شعر حافظ است، كه قرار به يك موضع ندارد و همين طور از يك نقطه به نقطه‌اي ديگر حركت مي‌‌كند و به اين علت تاحدي مي‌‌توان از او جواب گرفت و باز به اين سبب نيز هست كه حافظ به‌گونه‌اي حرف مي‌‌زند كه برداشت‌هاي متفاوت و گاه متناقض از او مي‌‌شود. شما به كتابهايي كه درباره او نوشته شده است نگاه بكنيد، مي‌‌بينيد كه چقدر برداشتهاي مختلف راجع به او شده و تقريبا هيچ كدام از اين كتابها هم جواب درستي به انسان نمي‌دهند. باز اين حالت استثنايي كلي ديگرش اين است كه تنها شاعري‌ست در زبان فارسي، كه خود شخصا ادعا دارد كه به عالم غيب ارتباط دارد. جابه‌جا چندين بيت در اين معنا هست كه مي‌‌گويد: ، و نظاير اين. هيچ كدام از بزرگان شعر فارسي يك همچون ادعايي نداشته‌اند كه حافظ داشته، و اين معلوم مي‌‌شود كه نوعي احساس دروني داشته كه اين شعر را فراتر مي‌‌برد از حد كلام زميني، كلامي كه مورد استفاده عموم است؛ نوعي حالت فرازميني به كلام خود مي‌‌بخشد. اين البته نه بدان معناست كه واقعاً ارتباطي با عالم غيب داشته، هيچ كس نمي‌تواند با عالم غيب ارتباط برقرار بكند؛ بلكه حالتي است كه تركيب كلمات و الفاظ يك همچو خاصيتي از خود بروز مي‌‌دهد.

طنيني در كلمات هست، آواي خاصي از تركيب پديد آمده كه اين حالت را القاء مي‌‌كند. در واقع موسيقي خاصي در آن است كه ما را مي‌‌ربايد و مي‌‌برد به عالم ديگري، و از اين گذشته باز از چيزهاي عجيبي كه درباره حافظ هست، آن است كه مثلا شاعر بسيار مهمي مثل گوته، كه برجسته‌ترين فرد ادبيات آلمان است، از طريق ترجمه سرسپرده او شده است. اين از عجايب است. ترجمه حافظ جزو ناكام‌ترين نوع ترجمه‌هايي هست كه بشود سراغ گرفت، براي آنكه فوري جان شعر را مي‌‌گيرد، و آن را له مي‌‌كند. با اين حال، اين شعر حافظ در ترجمه به هم ريخته شده، شكسته بسته، توانسته است با يك فرد آلماني ارتباط برقرار كند، كه هيچ كس ديگر نتوانسته. گوته مسلط بود بر فرهنگ اروپا، بر فرهنگ يونان، كه آنهمه اروپايي‌ها به آن مي‌‌نازند، همه بزرگان ادب را مي‌‌شناخت، معذلك آمد به طرف حافظ. اين يك چيز عجيب است، و بايد كمي رازش را پيدا كرد. من مطلبي نوشته‌ام راجع به اين موضوع كه چه شد كه فردي مثل گوته، از آن سر دنيا، در حدود 450 سال بعد از حافظ آمد سر اين موضوع و نوعي حالت برادرخواندگي بين خود و شاعر شيراز برقرار كرد1 و از زماني كه او را شناخت، در سن پيري، در 65 سالگي ديگر تا آخر عمر در اين قيد باقي ماند. البته يك شاعر استراليايي، او هم از طريق ترجمه - و اين از عجايب است - مي‌‌گفت كه از آغازي كه بشر شروع به سخن گفتن كرده، هيچ بني‌بشري پا بر كره خاكي ننهاده است كه مثل حافظ شعر بگويد و حرف بزند. از سوي ديگر، ما در مقابل، داريم حرفهايي كه كسروي راجع به حافظ زد، در رساله همه اينها كمي راست مي‌‌گويند، حتي كسروي. همه اين اظهارنظرهاي متناقض راجع به حافظ هست؛ براي اينكه بشر از پايين‌ترين تا بالاترين نوسان مي‌‌كند، از شفاف‌ترين تا تاريك‌ترين و همه جوانب در او‌هست. حافظ تمام اين موارد را در خود انعكاس داده؛ بسته به اين است كه ما از چه ديدگاهي نگاه بكنيم، به اين ديوان 500 غزلي واقعاً اگر از يك نگاه ساده ظاهري بخواهيم بنگريم، حرف‌هاي كسروي پر بي‌راه نيست. چه معني دارد اين طور حرف زدن: كنار جوي‌نشستن، شراب خوردن و تماشا كردن، يا دائما از مي‌و معشوق حرف زدن؟ اگر به ظاهر نگاه بكنيم، ايرادها درست در مي‌آيند، اما اگر بخواهيم به عمق برويم، موضوع ديگري مي‌شود، براي اينكه اين حرفها بيان سرنوشت انساني است در آن درجه نهايي، در زبان كنايه؛‌انديشه‌اي است كه بر ايراني مسلط شده و او سخن گويش بوده. ما از اين نظر بايد نگاه بكنيم به حافظ، و گرنه البته اگر بخواهيم به ظاهر اكتفا كنيم، يك خطر در انتظار خواهد بود و آن نوعي است نبايد ربوده ظواهر بعضي‌انديشه‌هايي شد كه دورانشان سپري شده، تاريخ تحول پيدا كرده، جريان‌هاي ديگري پيش آمده. البته شرايط تغيير كرده؛ ولي ربودگي به جانب حافظ علتش آن است كه مسائل عمقي تغيير نكرده است. مسائل اساسي برجاي خود است؛ يعني همان استنباطي كه او در قرن هشتم داشته است، همان استنباط از جهان و تاريخ و اجتماع، ما نظير همان را امروز داريم و به اين علت است كه هنوز خودمان را آويخته‌ايم به اين ديوان و از آن ياد مي‌كنيم و حرف مي‌زنيم و فال مي‌گيريم.‌

حاصل كار

حالا‌اندكي بياييم بر سر محصول كار؛ زيرا ارزش هر فرد به محصول كاري است كه از او بر جاي مانده. خود او تمام شد، جزو تاريخ و گذشته شد، اما چه از او باقي مانده؟ اين مهم است. از حافظ، تعدادي شعر هست به صورت غزل و چند قصيده، چون او خوشبختانه در يك خط كار كرده، مثل سعدي يا كسان ديگر نبوده كه خود را پراكنده بكند، كارش يكدست است. تعدادي رباعي هم از او باقي مانده كه چيز مهمي نيستند. مي‌ماند غزل‌ها. در اين غزل‌ها چه مي‌خواسته است بگويد و چگونه‌اند؟ مي‌دانيم كه شعر تشكيل مي‌شود از دو عنصر اصلي: يكي و يكي از نظر لفظي بايد گفت كه حافظ زبده‌ترين انتخاب‌ها را در كلمه به كار برده، يعني همانگونه كه اشاره كردم يك موسيقي، يك آهنگ خاص در آن نهاده كه اين همان است كه موجب شده تا او را بخوانند. شعرها به گونه‌اي است كه درون ما را به تموج مي‌آورند، ما را انبساط مي‌دهند. ذهن ما را مي‌برند به فضاهاي دوردست؛ محدوديت زماني و مكاني را درهم مي‌شكنند. اين در واقع نوعي رقص دروني خود ما هست كه انگيخته مي‌شود كه همچو احساسي بتوانيم داشته باشيم نسبت به آنچه از زبان حافظ مي‌شنويم. پس موسيقي حاصل شده از تركيب كلمات است و حروف و اصوات. حالا اينها چگونه با هم تركيب شده‌اند، بحث مفصلي دارد. اين چيزي است كه شگردش در دست حافظ بوده. اگر كس ديگري همين معاني را گفته بود، مثلا خواجوي كرماني يا عراقي يا كسان ديگري كه معاصر بودند با او،‌يا سلمان ساوجي، به هيچ وجه آن رنگ و آهنگ از آنها حادث نمي‌شد. تمام هنري كه او دارد، از اين تركيب به دست آمده است كه البته با كوشش زياد به دست آمده، براي اينكه آدمي بوده بسيار با وسواس. انتخابگر خيلي دقيقي بوده، پر توقع به كلام، و چه بسا كه تعداد زيادي از شعرهاي خود را خود از ميان برده باشد، يعني شعرهاي متوسط خود را. اينهايي كه مانده‌اند، ديگر نخبه‌اند. اين از لحاظ لفظي است؛ اما لفظ به تنهايي رسائي ندارد كه بتواند اثربخش بشود، بلكه بايد با معنايي همراه گردد. لفظ و معناست كه در واقع حالت بارآوري ايجاد مي‌كند، از اين هماغوشي عنصر سوم به دست مي‌آيد و آن حاصل كلام است، يعني شعر، يعني و اين آن است كه خواننده يا شنونده را به اين تصور مي‌آورد كه آواز درون خود اوست كه در اين كلام بازتاب يافته. شاعر كاري جز آن كه آن را در درون او بيدار كند، ندارد.‌

در زبان فارسي غزل خوب زياد است، ولي سروده‌اي كه به اين كيفيت برسد، نيست؛ مگر نزد سعدي. شعر ‌حافظ عجيب است كه متصنع است و آنهمه طبيعي مي‌نمايد. ساخته مصنوعي است كه بو دارد، نسيم دارد، و عناصر زنده در آن است. فرق دارد في‌المثل با نظامي كه وقتي مي‌خوانيد، شميم مصنوعيت از آن مي‌شنويد. نظامي هم البته صنعتگر مهمي است؛ ولي نزد او احساس مي‌كنيد كه بر مي‌خوريد به نوعي برساختگي كه مي‌گويد مرا دنبال كن تا به معني برسي. در حافظ، تصنع به سوي شما جاري مي‌شود، مانند آب چشمه. حتي در مصنوع‌ترين تركيب‌هايش، اين حالت خود رو، حالت عطرآگين كه خاص گلهاي طبيعي است ديده مي‌شود. اين است اعجاز منحصر به فرد اين شخص كه توانسته است در غزل‌هايش ايجاد بكند و اين در حالي است كه او هيچ چيز تازه نگفته، ديگران هم گفته بودند اين حرفهائي را كه او آورده. حرفهاي خيامي، حرفهاي سابقه‌دار در ادبيات فارسي كه از ابوسعيد ابوالخير، از سنائي و ديگران شروع مي‌شود تا بيايد به سعدي و حتي شعراي يك خرده كم اهميت‌تر مثل خاقاني و ديگران. اينها همه اينها را گفته بودند؛ ولي اهميت كار در نوع بيان است كه در واقع مثل مجسمه‌اي است كه از سنگ يا گچ ساخته شود، ولي روح هنر در آن دميده شود.

اين مجسمه همان سنگي است كه هركسي مي‌توانسته آن را شكل دهد، ولي آن چيزي كه خوانده شده، در آن باشد يا نباشد. او اين كار را كرده، از همه اجزاي گذشتگان مايه گرفته و آورده در اين بيان خاص، و توانسته است كه اينها را جاني تازه بدهد، حالت فراگير به آنها ببخشد، چنان كه خواننده گمان ببرد كه كشف خود اوست. ‌

اين انديشه‌ها چيست كه بر دل مي‌نشيند؟ به نظر من كاري كه او كرده، نوعي تلفيق و انتخاب است. انديشه‌هاي پايه‌اي را بيرون كشيده، يعني آن چيزهائي كه در دل ايراني و تاريخ ايران رفت و آمد داشته. حتي در درون هر انسان، در هر نقطه، اين مفاهيم هميشه مطرح بوده، از يونان قديم، حتي برويد جلوتر، از سومر، از بابل، مصر، هرچه كه از آن قديم‌تر نباشد؛ مي‌بينيد كه اينها انديشه‌هاي پايه‌اي‌اند، منتهي تطبيق داده شده‌اند با تاريخ ايران، با جامعه ايراني و در اينجا پررنگ‌تر شده‌اند. ‌

عشق‌

يكي از اين مفاهيم مساله عشق است. خوب، مساله عشق همه بر سرش حرف زده بودند: مولانا، عطار، سنايي و ديگران، كل عرفان ايران برگرد آن مي‌گردد، ولي كاري كه حافظ كرده، آن را فشرده‌ و متبلور كرده، مثل خود سنگ كه قرون متمادي بايد بگذرد تا تبديل به گوهري شود، او يك چنين كاري كرده است. در نزد او نيز مساله پايه‌اي عشق است.

اين كدامين عشق است و منظور از آن چيست؟ منظور البته بسيار پهناور است و به يك معنا و دو معنا ختم نمي‌شود. تقريباً تمام مسائل بشري را در خود متمركز مي‌دارد. بخصوص در ايران قدري غليظ‌تر مي‌شود، بنا به عللي كه تاريخ ايران بيانگر آن است. مساله دوم شراب است. شراب البته يك چيز عادي است، آب انگور است، از قديم‌ترين زمان، تمام تمدن‌ها از آن حرف زده‌اند. از جمشيد كه گفتند او آن را كشف كرد، تا اساطير ديگر. در يونان باستان خداي شراب بوده، و همچنين ساير تمدن‌ها. ولي در ايران يك مفهوم بسيار پيچيده و عجيبي پيدا مي‌كند؛ يعني از ماهيت خود خارج مي‌شود، از اين آب انگوري كه بايد مراحلي را بگذراند تا تبديل به اين نوشابه شود. البته اين براي آن است كه خاصيت دگرگون‌كننده دارد؛ يعني نظم ادراك را به هم مي‌زند. وقتي كه نظم ذهني و مغزي را به هم زد، حالت تازه‌اي عارض مي‌شود. آهنگ ذهن‌ تندتر يا كندتر مي‌شود، يا تخدير مي‌شود يا تحريك و به هر حال دگرگوني پديد مي‌آيد، افق تازه‌اي در برابر قرار مي‌گيرد. هيچ مايع ديگري اين كار نمي‌كند. به اين علت همه سمبل‌ها و كنايه‌ها متمركز شده‌اند روي اين موضوع. وقتي كه دستگاه ذهني و انديشه‌ور انساني تغيير پيدا كرد، قيافه دنيا در مقابل شما تغيير مي‌كند. اشخاصي را كه در مقابل مي‌بينيد عوض مي‌شوند، فضايي كه تماشا مي‌كنيد، سبزه و صحرا و هرچه به نظر مي‌آيد دگرگون مي‌گردد، حتي گذشته‌ها و خاطره‌ها. چرا بعضي مردم گريه مي‌كنند وقتي كه مست مي‌شوند؟ براي اينكه خاطرات گذشته جان مي‌گيرند، به تكان مي‌آيند. آرزوهاي‌ناكام شده، به ثمر نرسيده، همه اينها برافروخته مي‌گردند. به اين علت است كه بر هيچ مايع ديگري آنقدر تكيه نشده كه بر شراب. به همين علت هم در بعضي از تمدن‌ها منع شده است، براي ‌آنكه دگرگون كننده است، وضع عادي را به هم مي‌زند. وضع عادي مغز وقتي به هم خورد، نظم منطقه‌اي را ممكن است به هم بزند. باز هم به همين علت است كه آن همه ستايش در حق آن شده است. ادبيات جهان پر است از اين ستايش. از ستايش آغاز مي‌شود، تا برسد به تعزير و شلاق. هر دو، براي آنكه تاثيرگذارترين مايعي است كه بشر شناخته است. مقام مهمي كه شراب در شعر حافظ دارد، به علت كنايه‌هايي است كه از آن مي‌گيرد؛ به علت اشاره‌هايي كه به مسائل پنهاني تمدن بشر و انديشه‌هاي انساني دارد.‌

روشن‌بيني‌

سومين موضوعي كه نزد حافظ خيلي مهم است، موضوع روشن‌بيني است؛ يعني اين خارخاري كه براي روشن ديدن جهان و شكافتن رمز جهان و رمز آفرينش و سرنوشت بشر در اوست. اين براي آن است كه از اين لايه خرافه‌ها و پندارها بيرون بيايد و برسد به يك روزنه روشن، مانند قطاري كه از تونل بيرون مي‌آيد، از تاريكي بگذرد. قطار بشر در تصور حافظ اين است كه در تونل تاريكي عبور مي‌كند و كوشش دارد بر آنكه برسد به آن دهانه نهايي، به آنجايي كه به فضاي باز و به روشني برسد. اين چيزي است كه يكي از اركان فكري خيام را هم تشكيل مي‌داده. او پيوسته در اين انديشه است كه زندگي چيست؟ و اين سوال را مطرح مي‌كند و البته به جوابي نمي‌رسد. مهم نيست كه انسان به يك جواب قاطع برسد يا نرسد كه: سرنوشت بشر چيست؟ زندگي چيست و آفرينش چيست و از كجا آمده و به كجا مي‌رود؟ آنچه مهم است، خود همين جست‌و‌جوست، همين پرسيدن و پوئيدن و نه رسيدن. هيچ وقت كسي نمي‌رسد؛ زيرا رسيدني در كار نيست. همين رهروبودن است كه انسان را مشغول داشته، استعدادها را مشغول داشته به خود. همين خود جست‌و‌جوست؛ زيرا مغز بشر بايد از طرح سوال باز نماند. حافظ يكي از كساني است كه معتقد است كه به روشن‌بيني پرسش رسيده:‌

اگر از پرده برون شد دل من،‌ عيب مكن‌

شكر ايزد كه نه در پرده پندار بماند

، يعني آن ناباوركننده‌ها را باور نكردن. آن چيزهايي كه از لحاظ شعور انساني و از لحاظ تشخيص انساني پذيرفتني نيست.

بنابراين روشن‌بيني آن نيست كه شما به نقطه نهايي يقين برسيد، جواب سوال خود را بشنويد، بلكه آن است كه در يقين وارونه، يعني خرافه متوقف نمانيد. نتيجه‌گيري حافظ اين است. به اين حساب سه ركن عمده‌اي كه در انديشه او تشخيص مي‌دهيم، يكي عشق است كه گمان مي‌كند اگر مشكلات بشري حل‌شدني باشند، از طريق آن مي‌توانند حل شوند؛ مولوي هم همين مي‌گويد، سعدي نيز، و به طور كلي عرفان ايران.

حافظ خلاصه‌تر از ديگران بيان مي‌كند. بعد مي‌آيد به شراب و آن در كنايه خود ارتباط پيدا مي‌كند با ساختمان اجتماعي، با روابط اجتماعي. عارفان به اين نتيجه رسيده بودند كه تا زماني كه مغز با عقل محض فكر مي‌كند، اين نابه‌ساماني برقرار خواهد بود، زورمندان بر بي‌زوران مسلط خواهند بود.

ظاهركاران، رياورزان، بر ساده‌دلها. بنابراين تغييري در ساختمان فكري انسان بايد پيدا شود كه سامان بهتري به جهان عرضه گردد. گفتند همان طور كه شراب يك تغيير در مغز و فكر انسان مي‌دهد، نوعي سكر معنوي هم بايد بتواند بشر را به سوي سامان بهتري راهنما گردد. اينجاست كه شراب مفهوم كنايه‌اي وسيعي به خود مي‌گيرد: براي مشكل‌‌هاي زندگي به او متوسل مي‌شوند كه راهگشا گردد. جريان تدبير انساني را تغيير بدهد كه به بيراهه نكشد. همه اينها به عشق منتهي مي‌شود. حرف درباره عشق تمام نشد. حافظ همه جوهر زندگي را به عشق بازمي‌گرداند:

عاشق شو ار نه روزي كار جهان سرآيد

ناخوانده نقش مقصود از كارگاه هستي‌

يعني اگر آمدي و ناعاشق از دنيا رفتي، بدان كه تمام عمر تو بر باد رفته، چيزي از زندگي درنيافته‌اي، يك مهمان بي‌ثمر و ناخوانده بر روي خاك بودي! او با اين قاطعيت اين حرف را بيان مي‌كند. ديگران هم گفته‌اند؛ اما او آن را در چند كلمه خلاصه كرده؛ مي‌گويد بايد طعم عشق را بچشيد و از دنيا برويد. چرا بزرگان فكري ايران تا اين پايه به عشق اهميت داده‌اند؟ گمان نمي‌كنم كه تمدن ديگري مانند تمدن ايران بعد از اسلام تا اين پايه به آن آويخته باشد. موضوع محتاج جواب روشني است. بايد گفت كه اين زاييده تاريخ ايران، حتي زاييده اقليم ايران است، آب و هوا و شرايط اجتماعي كه حاكم بوده است بر اين كشور و ايراني را نيازمند به يك نيروي مرموز به بار آورده است. يك ريسمان به دستش داده كه اين ريسمان را بگير و براي اينكه گم نشوي، براي اينكه از پاي درنيايي، آن را نگه‌دار. آنچه از ادبيات اين هزار ساله برمي‌آيد، محور، عشق است. چرا اين‌طور شد؟ براي آنكه نوعي رهائي و رستگاري از آن جسته مي‌شود. حافظ آن را در اين بيت خلاصه كرده است:‌

خلاص حافظ از آن زلف تابدار مباد

كه بستگان كمند تو رستگارانند

رستگاران چه كساني هستند؟ آن كمند، كمند عشق است كه البته از زيبائي انساني شروع مي‌شود، تا برسد به ابعاد بسيار ناشناخته بي‌انتهاي زندگي كه همه را دربر مي‌گيرد. برحول زيبايي مي‌چرخد، تا برسد به هنجارهاي ديگر، معنوي و مادي، و هرچه كه بتواند كمك بكند به رسيدن به قله زندگي؛ زيرا آگاه يا ناآگاه، تصور مي‌كردند كه اين پادزهري است، در برابر فناپذيري انسان. از عشق تسلي مي‌گرفتند، با اين پندار كه از طريق آن به زندگي ناميرا دست يافته شود. مولوي اين موضوع را بسط مي‌دهد و خيلي با اطمينان از آن حرف مي‌زند. اين البته چيزي نيست كه از مرگ جسماني بتواند جلو گيرد. نوعي دلخوشي است كه در عمق با غريزه بقاي نفس پيوند مي‌خورد. عارفان مي‌گويند شما مي‌توانيد از طريق عشق بر نيستي غلبه كنيد ولو مرگ جسماني داشته باشيد. دومين انتظاري كه از عشق مي‌رفته، مسئله آزادي است. اين تصور بوده كه شما اگر قيد عشق را بر خود بگذاريد، از قيدهاي ديگر رهايي پيدا مي‌كنيد يعني تمام قيدهاي اجتماعي كه بر دست و پاي شما بسته شده است، زدوده مي‌شود. البته آزادي كه گفته مي‌شده، در نظر آنها آزادي سياسي به مفهوم امروزي نيست كه پارلمان و راي باشد؛ نه، مفهوم اين نبوده. آزادي كلي بشري منظور است. آزادي از قيدهايي است كه بر دست و بال انسان از جانب خود انسان بسته شده، از جانب حكم‌گزاران و زورمندان و متشرعان بسته شده و البته از همه مهم‌تر طبيعت بسته است؛ زيرا آدمي را فاني و ناقص آفريده است.‌

در مفهوم عادي و عملي آن، يعني انسان خود را از قيود دست و پاگير و پايبندهاي حقير خلاص كند. اينجاست كه ما به آزادگي نزديك مي‌شويم كه با آزادي اجتماعي فرق دارد. آزادگي دروني و فردي است و هر كس آن را خود به خويش ارزاني مي‌دارد. از طريق آن اين اميد نيز بوده است كه بتواند نوعي همبستگي جهاني ايجاد شود، افتراق‌ها و باورهاي جدائي‌افكن از ميان برخيزد. از انديشه‌هاي خيلي عرفاني و آرماني، همواره نوعي چشمداشت عملي هم مي‌رفته، بدان اميد كه سامان بهتري در زندگي بشر راه يابد. از عشق انتظارهاي ديگري هم هست، و آن تصفيه و تهذيب وجود است. عشق تنها ناظر به يك معشوق نيست، به كل خانواده انساني مربوط مي‌شود و رسيدن به اين مقام مستلزم زيرپا نهادن خود است. كسي كه عاشق شد، از درون خود بيرون مي‌آيد و به درون ديگران مي‌رود. جزئي از بدنه كل مي‌شود. ديگر فرقي ميان خود و ديگران نمي‌بيند. اين است كه در عرفان تا اين پايه فربه كردن جان و لاغر كردن جسم توصيه مي‌شود. جسم موجب افتراق است؛ زيرا را مي‌پرورد. انسان به‌طور كلي از شرايط خاكي و نيازهاي جسماني خود قدري شرمنده بوده، از نيازهائي كه بايد برآورده شوند تا او بر سرپا بماند. بنابراين مي‌انديشيده كه عشق بتواند به او كمك بكند كه آنها را‌ به حداقل برساند. در واقع در عشق، معشوق فرد به معشوق جمع تبديل مي‌گردد. عشق اصولا يعني چه؟ يعني شما از درون خود بيرون بياييد، به وجود ديگري وارد بشويد، براي اينكه عشق هميشه بايد معشوقي در مقابل داشته باشد. در نوع روحاني عشق، كساني از مرحله خاكي فراتر مي‌رفتند، وارد عالم ديگري مي‌شدند.‌

انسان اگر در زندگي دست به كارهايي مي‌زند كه به ظاهر غيرلازم مي‌نمايند، مانند انواع هنر، براي آن است كه احساس كمبودي در زندگي دارد، مي‌خواهد نقص وجودي خود، خلاً دروني خود را ترميم كند. اگر نقاشي يا موسيقي يا شعر در جهان نباشد، هيچ كمبودي در زندگي معاشي انسان حادث نمي‌گردد، ولي نشان داده شده كه به آنها همان اندازه بها داده شده كه به نان و آب. گذشته از آن، چرا كساني به جنگ مي‌روند و جان خود را به خطر مي‌اندازند در راه اعتقادي؟ همه اينها براي آن است كه انسان در تعقيب گمشده‌اي است، حتي نمي‌داند كه اين گمشده‌اش چيست؛ ولي در هر حال گمشده‌اي دارد و راههاي مختلفي را در طلب آن در پيش مي‌گيرد. حافظ مي‌گفت:‌

گوهري كز صدف كون و مكان بيرون است‌

طلب از گمشدگان لب دريا مي‌كرد

به دنبال اين گمشده بر پشت مركبي، بر پشت يك بايد رفت؛ اين مركب، عشق است. اين مركب، همان درون خود انسان است: رابطه عشق و شراب از آن جهت است كه براي ورود به عشق بايد حاصل گردد. و اين از طريق نوعي شور و مستي به دست مي‌آيد، نه از نشئه آب انگور، از شراب معنوي.‌

قلمرو كائناتي‌

در شعر عرفاني ايران‌كه دو سخنگوي برجسته آن مولوي و حافظ هستند، تنها به زمين اكتفا نمي‌شود، قلمرو كائناتي در كار است؛ يعني كل آفرينش. تمدن و تفكر ايراني به گونه‌اي شكل گرفته كه نردباني ميان زمين و آسمان داشته باشد. ايراني از زمين دل نمي‌كنده و بي‌كمك آسمان هم لنگر خود را از دست مي‌داده. معشوق غزل‌ها اين خاصيت دوگانه را در خود تجسم مي‌دهند: هم تجسم زيبايي جسماني، و هم اثيري. هم يك فرد خاص، و هم نماينده آفرينش. خميرمايه غزلها، تفكر اشراقي است كه حد و مرز نمي‌شناسد. تفكر عقلاني محدود به قالب است، ولي تفكر اشراقي نه. اين انديشه چون از واقعيت كناره مي‌گيرد، براي آنكه باورانده شود، بايد به زيباترين بيان ابراز گردد، وگرنه موجبي براي قبولش نخواهد بود.‌

شعر بايد شما را ببرد به عالم فراتر كه در آنجا قبول و ناقبول منطقي جايي براي خود ندارند. مانند سفينه فضايي. اتفاقاً حافظ ديوان خود را مي‌خواند! منظور چيزي است كه حركت مي‌كند. انديشه عرفاني به نيروي زيبايي كلمات توانسته است جا براي خود باز كند، به كمك لطف بيان. حتي در نثر. نثرهاي صوفيانه، مانند اسرارالتوحيد و تذكره اولياء اگر برد شاعرانه نداشتند، چه بسا كه مسخره مي‌نمودند. البته در اين آثار مسائل بنيادي، چون آزادي، زندگي و مرگ، هجر و وصال مطرح‌اند، ولي بايد با منطقي قابل قبول مطرح شده باشند كه باورانده شوند، و چون چنين نيستند، زبان به كمك مي‌آيد. انسان همواره از گذرا بودن دلخوشيها نگران بوده، مي‌خواسته است كاري بكند كه آنها را پايدار كند، و اين تنها به كمك تخيل امكان‌پذير بوده.‌

اينكه حافظ در طي اين 40 - 50 سال گذشته، بيشتر از پيش در متن توجه بوده، خود موضوع قابل توجهي است. سوال مهمي است كه چرا اين طور شده؟ چرا حافظ كه به عنوان يك پيشگو شناخته مي‌شد، يك تسلي‌بخش ايراني در طي 600 سال، اكنون به عنوان يك راهگشا جلو آمده كه مردم مي‌خواهند جواب سوال‌هايشان را از او بگيرند؟ زيرا از جاهاي ديگر نمي‌توانند بگيرند، نه از راديوها، تلويزيون‌ها و روزنامه‌ها و نه حتي از دانشگاه‌ها، پس روي برده‌اند به حافظ و يك جهش پيدا شده در طي اين پنجاه سال در رابطه ميان ايراني و حافظ. اين سئوالي است كه نمي‌دانيم به آن جواب درستي مي‌توان داد يا نه؟ در هر صورت اين است كه هست، ولي بيم آن است كه جواب قانع‌كننده از حافظ هم گرفته نشود، زيرا خود او هم حيران بوده در قضيه. اصولا شخصيت حافظ در زبان فارسي و در ايران يك شخصيت معما گونه‌اي است. چرا اين مرد به اين صورت آمد و چرا توانست تقريبا آخرين پيام‌گزار شعر فارسي و پيام‌گزار روحيه ايراني باشد؟ اين كه گفتم وجود حافظ معماست، يك علتش آن است كه پديد آمدن او در اين دوران خود عجيب است. صدسالي از حمله مغول گذشته است، و ديگر همه عوارضي كه مي‌بايست بر مردم بار بشود، شده است و آثار خود را بر جاي نهاده. حمله ديگري نيز در راه است كه بايد از جانب تيمور بشود. در چنين آشفته وضعي كه جنگ داخلي و ناامني قطع نمي‌شود، ناگهان حافظ سر بر مي‌آورد، و مي‌شود سخنگوي تاريخ، سخنگوي درون ناآرام ايراني.‌

اگر حافظ صرفاً به عنوان يك شاعر شناخته مي‌شد، اين قدر لزومي نبود كه نسبت به او كنجكاوي بشود، براي آنكه شاعر، شاعر است. مردم شعرهايش را مي‌خوانند، بهره‌اي مي‌گيرند و ساعتي خوش مي‌شوند و مي‌گذرند؛ اما مسئله حافظ اين است كه سخنگوي تاريخ ايران است. مسئله او در همين است، يعني تا زماني كه تاريخ ايران زوايايش، سوراخ سنبه‌هايش روشن نشود، حافظ درست درك نمي‌گردد. به همين علت هم هست كه تقريبا او نزديك‌ترين و دورترين فرد است به ما؛ يعني در ميان همه گويندگان زبان فارسي، از همه نزديك‌تر به ما حافظ بوده، در همه خانه‌ها حضور داشته، خوانده مي‌شده، از او نقل قول مي‌شده، و در عين حال دورترين بوده. درست معلوم نبوده كه چه مي‌گويد، درست درك نمي‌شده. صدها كتاب تا به حال راجع به او نوشته شده، تقريباً هر كسي برداشت‌هاي خودش را آورده، برداشت‌هاي گاه متناقض از يك عبارت، از يك شعر. علتش اين است كه كلمات به نوعي هستند كه مي‌شود درك‌هاي مختلف از آنها داشت، زيرا تاريخ ايران يك سلسله ابهامات بزرگ است. با اين حال، غالبا اين شعرها طوري هستند كه گوشه‌اي از زندگي ما را مي‌توانند جوابگو شوند، و عجيب آنكه ما بعد از ششصد سال در جوي حركت مي‌كنيم كه حرف‌هاي زمان حافظ مي‌تواند تازه بنمايد. اين هم باز يكي از عجايب است. يعني ماهيتا زندگي ايراني نسبت به 600 سال پيش تغيير نكرده، در حالي كه در ظاهرش از زمين تا آسمان دگرگوني پيدا شده.‌

حالا اين سئوال براي ما هست كه حافظ چه پديده‌اي است؟ افسانه‌هايي را كه درباره اش ساخته‌اند نبايد سرسري گرفت. مي‌گويند شاگرد نانوا بوده، مثلا پادو بوده و بعد عاشق شده و بعد چه و چه... همه اينها البته افسانه است؛ ولي افسانه‌هايي است كه معني‌دار هستند. چرا درباره سعدي نگفته‌اند كه شاگرد نانوا بوده، درباره مولوي نگفته‌اند؟ درباره حافظ گفتند. براي آنكه نوعي برداشت از مجموع زندگي اين مرد بوده است.‌

خوب، از اينجا آغاز مي‌شود زندگي حافظ، بعد مي‌رسد به جايي كه لقب به او داده مي‌شود. خواجه البته لقب مهمي در آن زمان بوده است، به افراد معيني اين لقب اطلاق مي‌شده؛ به رجال مملكتي، به وزرا، احيانا به دانشمندان خيلي برجسته كه جنبه سياسي پيدا مي‌كردند و گاه به تجار بزرگ هم مي‌گفتند؛ ولي به كساني گفته مي‌شده كه تاثير اساسي در زمان خود داشتند. نمي‌دانم از چه زماني اين لقب به حافظ اطلاق شده، در حالي كه او هيچ يك از اين جوانبي را كه برشمرديم، نداشته. درست روشن نيست؛ ولي در هر حال چيزي است كه در تذكره‌ها و در عرف عامه آورده شده و گفته‌اند: خوب او از كودكي فقيرانه‌اي سربرآورد تا رسيد به جائي كه لقب خواجه به او داده شد و بدينگونه طي مراحلي كرد. از جهت ديگر هم عجيب است؛ زيرا در آغاز طلبه بوده. زندگي خود را شروع كرده به عنوان يك طلبه، درمدرسه، و بعد تغيير مسير داده و يك دگرانديش، شده. چند سالي ملازم دستگاه شيخ ابواسحاق اينجو، حاكم فارس بوده، بعد از كشته شدن او، مظفري‌ها آمدند، و آن دوران اختناق مبارزالدين. تمام عمر در شيراز نشسته، بي‌آنكه جهانگردي بكند، حشرونشر دامنه‌داري داشته باشد، جز سفر ناموفقي به يزد، و يك بار هم گويا به اصفهان. تمام عمر در كلبه محقري، در يكي از محله‌هاي شيراز به سر برده و آنگاه چنين كسي توانسته از طريق خوانده‌ها، از طريق معاينه و تأمل و تفكر،‌ اينگونه برگذشته ايران و جهان اشراف يابد، و به مغاك وجدان ناآگاه ايراني راه پيدا كند، از عجايب است.‌

ديوان حافظ يكي از كوچك‌ترين ديوان‌هاي شعر فارسي است. همه بزرگان ديگر زبان فارسي آثارشان خيلي پرحجم‌تر از اوست. نه تنها فردوسي و مولوي، بلكه حتي ناصرخسرو، مسعود سعد و ديگران. البته خيام را نمي‌توانيم ديوان‌دار حساب كنيم. حال اين 500 غزل كه از او باقي مانده، در عمر پنجاه ساله شاعري او مي‌توانيم بگوييم سالي 10 غزل، بر سر هم بسيار ناچيز مي‌نمايد.

اين 500 غزل هم مكرراتش را اگر كنار بگذاريم - زيرا مقدار زيادي مكررات دارد - حدود يك‌پنجم آن باقي مي‌ماند، كه بدينگونه تمام تفكر و جهان‌بيني در آنها خلاصه شده، در 100 غزل يا كمي بيشتر. فشردگي عجيبي است كه تقريباً مي‌شود گفت كه تمام رگه‌هاي فكري ايران در آن جا گرفته، در اين 100 غزل، و انگشت‌ گذارده شده روي آن دردهاي تاريخي، اجتماعي اين كشور و اگر اين قدر به جا افتاده و اين قدر احساس همدلي با آن مي‌شود، علتش آن است كه دردهاي اساسي جامعه ايراني را مطرح كرده، عمق تاريخ ايران را مطرح كرده. از شگردهاي ديگر او كه آن نيز از شگردهاي تاريخ ايران است، آن است كه انديشه‌هاي متعارض را در خود جا داده، بدون اينكه به گونه‌اي باشد كه احساس غرابت بشود؛ يعني خوانندگانش هم اين تناقض‌ها را پذيرفته‌اند، و از اين روست كه ديندار و بي‌دين، دنيادار و آخرت‌دار، معنوي و مادي، همه اين‌ها بر سر حافظ اتفاق‌نظر پيدا كرده‌اند، و او را برحسب گرايش‌هاي خود تفسير مي‌كنند.

همگي يك نوع موافقت كلي پيدا كرده‌اند بر سر او، درحالي كه همه آنها بين خودشان اختلاف‌نظر داشته‌اند! نمي‌توانستند با هم كنار بيايند؛ اما وقتي پاي حافظ درميان آمده، برسر او با هم كنار آمده‌اند! كس ديگر اين خاصيت را نتوانسته در خود پديد آورد. البته عرفان ايران به گونه‌اي است كه اين جنبه دوگانه را دارد و حافظ خيلي گوياتر از كسان ديگر آن را مطرح كرده؛ به طوري كه اگر مي‌خواستند دقيق بشوند روي انديشه‌هاي او، جاي خيلي حرف پيش مي‌آمد. البته بايد گفت كه روح ايراني، اگر آن را تحمل كرده، براي آن است كه درونش آن را پذيرا بوده. ملتي كه كمتر حالت انعطاف داشته باشد، به آساني نمي‌تواند اين حرف‌ها را برخود هموار كند، اين است كه حافظ در عثماني مورد انتقاد قرار گرفت. كساني از مفتي استانبول فتوا خواسته بودند كه تكليف ما با حافظ چيست؟ آيا بايد او را بدانيم يا نه؟ و او جواب داده بود كه نه، بعضي از شعرهاي او خوب است؛ ولي بعضي ديگر از قراري كه علامه قزويني نوشته، اين كسان از نفوذ حافظ در ميان مردم نگران شده بودند،‌ از روي حسد اين سوال و جواب را مطرح كردند.

علت اين فتوا آن بوده است كه از پيشرفت نفوذ حافظ در ميان تركها جلوگيرند. در آن زمان، در قرن نوزدهم، عده زيادي فارسي‌دان در عثماني وجود داشته، نه تنها تركيه، بلكه مي‌رفته تا بوسني هرزگوين و آلباني و فارسي‌دانهاي ترك، حافظ، سعدي و مولوي را بيشتر مي‌خواندند و از اين رو، سران فكري عثماني مقداري نگران شده بودند كه چرا اين قدر، يك حالت ايران‌زدگي پيدا شده است. از اين رو اتهام بستند به حافظ كه شعر يزيد را تضمين كرده است! يعني اين مصراع: ، را كه مرحوم محمد قزويني، جواب خيلي قاطع داد كه اين شعر مطلقاً مال يزيد‌‌نيست، و اثري از آن در ديوان او ديده نشده است، آنان بهانه‌اي يافته بودند براي آنكه حافظ را از چشم خوانندگانش بيندازند. ‌

ما چند رگه اصلي ادبي داشتيم كه چند نماينده داشت: فردوسي، مولوي و سعدي. فرد ديگري بايد اضافه كنيم كه در حافظ خيلي موثر بوده، آن خيام است. تيره فكري خيامي در سراسر تاريخ ايران حركت كرده. مي‌شود گفت كه حافظ خلاصه و فشرده انديشه‌هاي ايران از چهار - پنج شاعر ايران است؛ يعني هم از شاهنامه در او هست، هم از مولوي، هم از سعدي و هم انديشه خيامي. بنابراين او يكجا معيني به هم زده كه چكيده‌اي است از انديشه‌ها. رگه‌اي از انديشه هر يك از اين بزرگان را در حافظ مي‌توانيم پيدا كنيم. اينكه حافظ توانسته اين قدر جامعيت پيدا بكند، اين قدر مردمي شناخته شود، براي اين است كه از هر كدام از رگه‌هاي انديشه‌هاي اصلي، در خود جاي داده. در واقع مي‌شود گفت كه ديوان حافظ يك شاهنامه كوچك است، كتاب ديگري نمي‌شناسيم كه اين اندازه پرتو شاهنامه‌اي در خود منعكس داشته باشد. همچنين هنر شاعري سعدي در او انعكاس دارد، و تفكر مولانا و آن رگه انديشه خيامي. ‌

گردآوري ديوان

نكته قابل توجه ديگر آن است كه حافظ نخستين كسي است كه خود ديوان خود را گردآوري و تنظيم نكرده است؛ چرا اين طور بوده؟ در مقدمه‌اي كه محمدگل اندام بر ديوان نوشته كه اولين مقدمه‌نويس اوست و با حافظ معاصر بوده، مي‌گويد كه چند بار به او پيشنهاد كردند كه شعرهايش را خود تنظيم كند كه بعد از او بماند و او قبول نكرده. مجموعه غزلياتي كه الان در اختيار است، در دست مردم پراكنده بوده كه پس از درگذشت او گردآوري شده است و به صورت ديوان درآمده. اين خود معني‌دار است و از جهتي روحيه حافظ را مي‌نمايد. دو علت مي‌توان حدس زد: يكي آنكه وي به قدري سرخورده بوده از كار زمان و به قدري نابكاري ديده بوده كه برايش مهم نبوده كه بعد از او چه بر سر شعرهايش آيد! او براي تسكين دل خود غزلهائي گفته بوده، به سبب عشق بزرگي كه به موزونيت داشته، به زيبايي كلام، براي اينكه نمي‌توانسته شعر نگويد، ولي پس از مرگ ديگر برايش علي‌السويه بوده كه آنها چه سرنوشتي پيدا كنند.

دليل دوم آن است كه چون شعرهاي حافظ جنبه سياسي داشته، تا در دست‌ها پراكنده بوده،‌ كمتر مشكل آفرين بوده؛ ولي جمع شده آن در يك ديوان، مي‌توانسته بازتاب‌هائي ايجاد كند و فتنه‌گريهائي برانگيزد. چه بسا حسودهائي در كمين بودند كه اگر اينها جمع مي‌شد، بر سر دست گيرند و پيش اين حاكم و آن متشرع ببرند و دردسرهائي درست كنند. چون ديوان با نظارت خود حافظ تنظيم نشده، بعضي كلمات صورت متفاوت پيدا كرده‌اند، مانند سليمان و مسلمان يا قصه و وصله. از سوي ديگر حافظ نسبت به بيان خود بسيار حساس بوده كه نزديك به كمال برسد، و پيوسته آنها را دستكاري مي‌كرده. اين هم موجب ديگري براي ضبط متفاوت بعضي ابيات است. اين را نيز بايد گفت كه به حدس قوي، حافظ بيش از اينها شعر داشته، و مقداري از آنها را خود از ميان برده، تا آنچه را كه نمي‌پسنديده به دست ديگران نيفتد. فردي بوده است انتخابگر و و همه چيز را با ژرف‌بيني و و شكاكيت ملاحظه مي‌كرده.‌

پي نوشت:

1‌- منتشر شده در شماره زمستان 1381 مجله هستي و كتاب (چاپ قطره).

*‌ از رودكي تا بهار (ج2، انتشارات نغمه زندگي)




 يکشنبه 21 مهر 1387     





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: اطلاعات]
[مشاهده در: www.ettelaat.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 241]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن