محبوبترینها
آیا میشود فیستول را عمل نکرد و به خودی خود خوب میشود؟
مزایای آستر مدول الیاف سرامیکی یا زد بلوک
سررسید تبلیغاتی 1404 چگونه میتواند برندینگ کسبوکارتان را تقویت کند؟
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1854541093
نويسنده: مهدى كياكجورى حافظ و انتظار (قسمت دوم)
واضح آرشیو وب فارسی:فارس: نويسنده: مهدى كياكجورى حافظ و انتظار (قسمت دوم)
خبرگزاري فارس: هر چند حافظ به طور مستقيم به اسم مبارك حجة بن الحسن(عج) اشارهاى نكرده است، ولى با توجه به شواهد و قراين به مقوله غيبت امام (عج) اشاره صريح دارد و اين امر نشانگر توجّه و تدبّر او به وجود شريف اوست.
حافظ در اين ابيات از زبان منتظران دلخسته مىفرمايد: «اى مولاى من، يا صاحب الزمان (عج) مىگويند، صبر سرمايه كلانى است در بازار معرفت و از كالاهاى گرانبهاى اين بازار، اشتياق و مهجورى است، مىدانم؛ ولى چه كنم، بىقرارم، در نوسانم، گوشم از نصيحت پُر است؛ هر چند، غم سازنده و علت پالايش روح است، ولى تصور نمىكردم از دوريت اين گونه چون بيد در ركوع، غم دورى تو، اين گونه كمر طاقت مرا بشكند، مرا درياب؛ بيا تا در سايه تبسّم نگاهت با ديده بارانى، رنگين كمان عشق را به نظاره بنشينيم سيرم از اين دنياى وانفسا، وقت است كه چهره از نقاب غيب بگشايى و مرا در آغوش بگيرى كه بىتو كمر طاقتم بشكند؛ چون پيچكى مست تشنه وصال توام، بگذار با وصال تو در چشمه زلال معرفت خداوندى جريان يابم. وجود خزان زدهام تشنه نسيم نگاه توست، تو كه مىدانى همواره گل اين بوستان تر و تازه نيست، بدون تو بر پيشانى باغ چين افتاده است و منتظر عطر آغوش توست. آنچنان بوى تو در رگهاى تشنه دشت جارى است كه حتى خار هم عطر آغوش تو را در نبض ثانيهها به حسرت مىنشيند؛ آه اى انسان غافل؛ از چه نشستهاى، برخيز و مژهاى تر كن، بنشين و نالهاى سر كن، بنشان آتش نخوت و قساوت را و فروزان كن شعله درد و حسرت را.»
يا رب آن آهوى مشكين به ختن باز رسان وان سهى سرو خرامان به چمن باز رسان
دل آزرده ما را به نسيمى بنواز يعنى آن جان ز تن رفته به تن باز رسان
ماه و خورشيد به منزل چو به امر تو رسند يار مهروى مرا نيز به من باز رسان
ديدهها در طلب لعل يمانى خون شد يارب آن كوكب رخشان به يمن بازرسان
برو اى طاير ميمون همايون آثار پيش عنقا سخن زاغ و زغن باز رسان
سخن اين است كه ما بىتو نخواهيم حيات بشنو اى پيك خبر گير و سخن باز رسان
آنكه بودى وطنش ديده حافظ يارب به مرادش ز غريبى به وطن بازرسان
معنى لغات و زيبايىهاى بيانى
1 ـ آهوى مشكين: استعاره از محبوب آهووش، مشكين؛ مشك؛ بوى خوش «ين» در مشكين افاده كثرت مىكند و مراد گيسوى يار است كه چون مشك خوشبوست.
مراد از ختن در اينجا وطن معشوق است.
سهى سرو = شاعران گاهى جهت بِنيرو ـ كردن تشبيه، جاى صفت و موصوف را تغيير مىدادند. يعنى به جاى سرو سهى مىگفتند سهى سرو يا بجاى= كمان ابرو؛ ابروكمان مىآوردند.
سهى سرو = بالا بلند، استعاره از يار بالابلند است، سرو؛ درختى است سرسبز، پرطراوت؛ راست قامت و تهى بار؛ سرو در ادبيات، نماد يار هميشه بهار و بلند قامت و تهى بار است. تهى بار به تعبير شاعران و عرفا، سمبل محبوب يا انسانهايى است كه وارسته از بار تعلّقند.
خرامان = خرامنده، در حال خراميدن، يعنى كسى كه با ناز و وقار راه مىرود، منظور معشوق است.
چمن = زادگاه يار است.
تفسير لفظى
بيت اول) پروردگارا، محبوب آهو وش مشكين گيسوى مرا، به ختن (موطن) خود بازگردان و آن سرو بلند نازان را به چمن (زادگاهش) باز آور.
دل آزرده ما را به نسيمى بنواز يعنى آن جان ز تن رفته به تن باز رسان
بيت دوم) دل آزرده = خاطر اندوهگين و ملول ـ
نسيم:
1 ـ باد
2 ـ بوى خوش، عطر و رايحه و نظاير آن است (لغتنامه دهخدا) و از همان آغاز در نظم و نثر فارسى سابقه دارد.
خاقانى گويد:
از گلستان وصل نسيمى شنيدهايم دامن گرفته بر اثر آن دويدهايم(1)
عطار گويد:
گر نسيم يوسفم پيدا شود هر كه نابينا بود بينا شود
بس كه پيراهن بدرم تا مگر بويى از پيراهنش پيدا شود(2)
حافظ خود بالصراحه نسيم را، به معناى، بو و عطر و رايحه خوش به كار برده است:
اى باد از آن باده، نسيمى به من آور كان بوى شفابخش بود دفع خمارم(3)
به نسيمى = به نسيمعنايتى، بهشمهاى از عنايت خود،
جان ز تن رفته = حافظ معشوق را در حكم جان خود مىداند كه با رفتنش جان او را هم با خود مىبرد.
تفسير لفظى
خاطر آزرده و اندوهگين ما را به نسيم عنايتى (آن لطف ويژه) نوازش كن و آن جان مرا (يار) كه در حكم روان رفته من است به كالبد بىجان من بازگردان؛ معشوق مرا براى من بازآور.
تفسير ادبى عرفانى
اظهار بندگى و عبوديت در ابتداى غزل، كاملاً مشهود است؛ استعانت محض از رب ـ الارباب كه در واقع آهوى مشكين حافظ، حلقه ارتباط او با معشوق ازلى يعنى خداست، محّب صادق گداى محبت و هميشه عاشق است، عشق او در قبضه زمان و مكان نيست حتى در زير لحدهم با اوست:
بگشاى تربتم را بعد از وفات و بنگر كز آتش درونم دود از كفن برآيد
شاعر در اينجا طالبِ معشوقى است كه آئينه تمام نماى جلوه الهى است، امّا خود او نمىداند كه خاستگاه اين مؤانست و جذبههاى روحانى چيست و منشاء اين كشش و كوشش از كجاست؟ شاعر آنچنان غرق تجليات حقّ است كه از خداى خود، آهوى مشكينِ را مىطلبد و نمىداند كه در واقع تشنه و مجذوب آن خدايى است كه شمّهاى از آن در وجود آهو، تجلى يافته است.
در نفس اين غزل، نوعى انتظار تلخ نهفته است؛ انتظارى كه ريشه در خلود و ابديّت دارد. تلخ است ولى پرثمر؛ زهرى است شكرين؛ هديهايست از عالم برين، بايستى قدر اين گوهر تابناك را دانست. پس هان! اى عاشق تا مژهات از سوز انتظارتر نباشد تو را از آغوش دوست، خبر نباشد، حافظ سخنش مجاز است، چون وجودش پُر از نياز و سوز و گداز است مىسوزد و مىآفريند. اگر او متحمل رنج انتظار نمىشد، چگونه مىتوانست بگويد كه:
از ازل پرتو حسنت ز تجلى دم زد عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد(4)
اى عاشق دلخسته، اينجا سخن از درد است و اگر در پى درمانى، بيا تا با جانى سوخته فرياد برآريم كه: اى كردگار بى همال، آن آهوى مشكين، كه كونين را از مشك وجودش معطر كردهاى به وطن خود خُتن باز گردان. (شايد اشاره به كوفه جايگاه ظهور بقية اللّه اعظم (عج) باشد) آه! كه ما تشنهكامان، سخت مشتاق آن ساقى منتظرانيم.
تفسير لفظى و ادبى عرفانى
بيت دوم: اى خداى منّان ترديد نداريم كه نسيم عنايت و لطف تو در مويرگهاى جان ما جارى است، بيا و با رايحه لطف دلپذير خويش، خاطر مجروح و دل تنهاى ما را مرهمى بگذار، يعنى آن محبوب و مولاى ما كه در حكم جان ماست به ما باز گردان.
تفسير لفظى و ادبى عرفانى
بيت سوم: اى خدايى كه تمام عوالم و موجودات مجذوب و مغلوب اراده تواند و به فرمان تو در منازل مقرر آسمان سير مىكنند و به مقصد مىرسد، آن يار ماه پيكر مرا كه ارادهاش اراده و خواست توست و بنابر حكمتى در پس پرده غيب است، از پرده برون آر، بگذار غرق در جمال بىمثال و نورانى مولاى خود شوم؛ شايد بتوانم از اين راه، وجودم را به ضريح با صفاى جبروتت گره بزنم و دمى عاشقانه در آغوشت ترانه شوق سر دهم، هر چند ماه و خورشيد، كمال قدرت زيبايى تواند، ولى من مفتون آن محبوب ماه رويى هستم كه فخر كاينات است و نور خورشيد از فيض اوست.
معنى لغات و هنر بيانى:
لعل: بفتح لام. معرب لال، يكى از سنگهاى قيمتى به رنگ سرخ مانند ياقوت، لعل ساقى؛ موصوف و صفت نسبى از يمن كه به داشتن لعل معروفست، به استعاره، مراد لب معشوق و به مجاز، جز از كل گوهر وجود يار است. اگر لعل را در اينجا استعاره، لب معشوق بگيريم، بين لعل و يمانى تناسب وجود دارد.
تفسير لفظى فرط
بيت چهارم: ديده ما در جستجوى آن لعل يمانى كه معشوق من است از گريه، خونين گشت، اى خداى مهربان! آن ستاره تابناك، يعنى سهيل يمانى را به زادگاهش باز گردان.
تفسير ادبى عرفانى
اشك مخزن الاسرار الهى است، با مدد اشك مىتوان به لطايف اسرار عشق پى برد، هديهاى است از كان غيب، اشك حلاّل مشكلها و شكافنده مجهولها است، حافظ مىگويد: «خدايا! اين بار سرشك ناچيز خود را به عشق مولا كه هفت پرده چشم مىجوشد واسطه مىگيرم كه سهيل يمانى يعنى امام زمان(عج) مرا به من بازگردانى.»
زهى خجسته زمانى كه يار باز آيد بكام غمزدگان غمگسار باز آيد
به پيش خيل خيالش كشيدم ابلق چشم بدان اميد كه آن شهسوار باز آيد
اگر نه در خمِ چوگان او رودسَرِ من ز سر نگويم و سر خود چه كار باز آيد؟
مقيم بر سر راهش نشستهام چون گرد بدان هوس كه بر اين رهگذار باز آيد
دلى كه با سَرِ زلفين او قرارى داد گمان مبر كه بدان دل قرار باز آيد
چه جورها كه كشيدند بلبلان ازدى ببوى آنكه دگر نوبهار باز آيد
ز نقش بند قضا هست اميد آن، حافظ كه همچو سرو بدستم نگار باز آيد(5)
معنى لغات و اصطلاحها و زيبايىهاى بيانى و بديعى
زهى خجسته زمانى كه يار باز آيد بكام غمزدگان غمگسار باز آيد
زهى: به فتح اول؛ خوشا، نيكا، براى تحسين و شگفتى به كار مىرود و از اصوات يا شبه فعل است؛
بكام: به آرزوى و جهت خشنودى و رضاى غمخواران.
به پيش خيل خيالش كشيدم ابلق چشم بدان اميد كه آن شهسوار باز آيد
ابلق چشم: تشبيه صريح، به فتح اول و سكون دوم و فتح سوم؛ اسب سياه و سپيد، رنگ ديده خيل خيال: موكب خيال
تفسير لفظى
اسب سياه و سپيد ديده را به سوى موكب خيال وى (معشوق) رهبرى كردم، با اين اميد كه آن يكتا سوار ما هر عرصه حُسن بر اين مركب سوار شود و باز گردد، مقصود آنكه يار باز آيد و قدم بر چشم ما نهد.
تفسير ادبى عرفانى
در وادى عشق و معرفت، محبوب چه حقيقى باشد چه مجازى، اهرم و وسيلهاى است جهت نيل به غايت مطلوب، يعنى خدا، چنانكه ملاحت و اشارت گل، واسطه معراج شبنم به سراپرده خورشيد است. البته به شرط دلالت دليل، راه و شكلپذيرى عرفانى آن كه گفتهاند:
به سعى خود نتوان برد پى به گوهر مقصود خيال باشد كاين كار بىحواله برآيد
«حافظ»
آرى هم حافظ نرد عشق مىبازد و هم فاجر. عابد، مُهر مىجويد و عاشق مِهر، اى دريغا اين كجا و آن كجا. هر زاهدى عاشق نيست ولى هر عاشقى مىتواند عابد باشد.
بايد كوچيد؛ به كجا؟ به ناكجاآباد، به هيچستان، آنجايى كه بىرنگى، تنها ناجى وجود، متلوّن انسان است. بايد به صدق از خدا بخواهيم كه در حريم عشق تنفس كنيم كه اگر عاشق شويم كار تمام است و معشوق بكام؛ از دوست بخواهيم كه با دُردِ دَرد خويش ناصافىها و ناخالصىهاى وجودمان را جلا بخشيد.
خوشا به حال عاشقان هميشه عاشق؛ آن كسانى سرشان گوى چوگان صحبت معشوق است، چرا كه اگر نباشد، از سر سخنى به ميان نمىآورند كه به كارى نمىآيد:
سر كه نه در راه عزيزان بُوَد بار گرانيست كشيدن به دوش
«سعدى»
منتظران سوخته جان، وجودشان ماهوش است و سرودشان نواى دلكش آتش؛ آنانى كه از رقص چشمانشان اميد مىبارد، و منتظرند كه معشوق قدم بر ديدگانشان نهد، آرى! اينان جان باختگانى هستند كه درون را مىسوزانند و برون را مىسازند و بدين گونه زمينهرا براىتجلّى محبوبحقيقى خويش فراهم مىكنند.
غمزدگان منتظر زمانمند نيستند، بلكه زمان سازند؛ زمان را به نفع معشوق خويش مىپيرايند و مىسازند و در اين راه از هيچ تلاشى دريغ ندارند. اين مشتاقانند كه مىتوانند ادعا كنند:
زهى خجسته زبانى كه يار باز آيد بكام غمزدگان غمگسار باز آيد
* * *
مقيم بر سرراهش نشستهام چون گرد بدان هوس كه بدين رهگذار باز آيد
مقيم: پيوسته، قيد زمان،
بدان هوس: بدان اميد
گرد در اينجا وجود حافظ است كه چون گرد، پيوسته منتظر است تا بر دامن معشوق آرام گيرد. بين گرد و رهگذر و راه تناسب وجود دارد.
تفسير عرفانى ادبى
علاج جان و دواى زخم دل، درد است. دلگشاترين و گواراترين ارمغان مُبدع كاينات، درد است:
مرد را دردى اگر باشد خوشى است درد بى دردى علاجش آتش است(6)
آن مردى، دردش راستين است كه اميدش پيوسته در آستين است؛ اميد، بهين سرمايه هستى انسان است؛ با نسيم اميد مىتوان از سنگ سخت، گلهاى لطيف و نازك رويايند. اين اميد است كه سوزنده خاشاك گمان است. پشت پنجره مات ترديد ماندن كجا و تمناى آغوش آفتاب! هيهات!
آنكس كه چون گرد، سرود سرخ تمنا سر مىدهد و بر رهگذار، به اميد دامن دوست، مشتاقانه مىرقصد، مىداند كه حقيقت هستى يعنى سماع در شعاع درد.
چه جورها كه كشيدند بلبلان ازدى ببوى آنكه دگر نوبهار باز آيد
جور: سختى، جفا و بىاعتنايى
دى: سردى زمستان به كنايه، شدايد و طوفان روزگار
بين دى و نوبهار تضاد وجود دارد. بين بلبلان و نوبهار، تناسب وجود دارد
ببوى: بوى خوش، اميد و آرزو در اينجا معناى دوم مدنظر است.
نوبهار: از لحاظ طراوت و لطافت.
تفسير لفظى
به اميد و آرزوى روزى كه شايد آن نوبهار باغ وجود (آقا امام زمان) بيايد، مشتاقان و عاشقان حضرت، سختىها و ناگوارىهاى زيادى را متحمل شدند.
تفسير عرفانى ادبى
گله حافظ در اينجا گلهاى است عاشقانه، البته شكوههاى همراه با شكر:
زان يار دلنوازم شكريست با شكايت گر نكته دان عشقى بشنو تو اين حكايت
بىمزه بود و منت هر خدمتى كه كردم يارب مباد كس را مخدوم بىعنايت(7)
عاشق دوست دارد كه معشوقش در همه حال، جوياى احوال او باشد و تأخير محبوب را دليل ناز او كه نوعى جفا و داد و ستد عاشقانه است، مىداند؛ جور در اينجا مىتواند نماد سختىهايى كه مشتاقان راه دوست از شدايد روزگار و (دى) مىكشند، تا شايد شاهد آن طلوع نوبهار باغ حقيقت باشند.
در نظر منتظران حقيقى، چون عشقهاى مجازى جور دوست مصروف ومحصول نازو غمزه معشوق نيست، در ديدگاه اربابان معرفت كه چون شفق در كوره انتظار مىسوزنند وزندگى مىكنند،تحمل وساختنو پرداختن ناهموارىهاى جامعه، مىتواند نوعى جور باشد.
ناگفته نماند كه جور بلبلان (مشتاقان) مىتواند، هم نتيجه ناز، يعنى تأخير در ظهور حضرت بقية اللّه (عج) (به تعبيرى) و هم نتيجه تحمل و ترميم ناهمگونىهاى اجتماع باشد.
* * *
درآ كه در دل خسته توان در آيد باز بيا كه در تن مرده روان در آيد باز
بيا كه فرقتِ تو چشم من چنان درست كه فتح باب خيالت مگر گشايد باز
غمى كه چون سپه زنگ ملك دل بگرفت ز خيل شادى روم رخت زدايد باز
به پيش آينه دل هر آنچه مىدارم به جز خيال جمالت نمىنمايد باز
بدان مثل كه شب آبستن است، روز از تو ستاره مىشمرم تا كه شب چه زايد باز؟
بيا كه بلبل مطبوع خاطر حافظ به بوى گلبن وصل تو مىسرايد باز(8)
دل خسته: دل مجروح يا ناتوان، روان درآيد باز: زندگى يابم و روح زندگى در من دميده شود.
بيا: بشتاب،
درآ: بيا، داخل شو
بين دل خسته و توان، تضاد وجود دارد.
بين توان و روان، سجع متوازى وجود دارد؛ بين تن و روان و دل تناسب است.
بيت دوم: معنى لغات و زيبايىهاى بيانى و بديعى:
فُرقت: بضماولو سكوندوموفتحسومجدايىو فراق، دربست = يعنى كور شد بين فرقت و چشم، تناسب دارد.
تفسير لفظى
بشتاب كه جدايى و فراق تو، ديده مرا چنان بر دوخت و كور كرد كه همانا گشايش در خيال تو، آن را باز مىكند و روشن مىسازد.
معنى لغات
زنگ: به فتح اول و سكون دوم، ولايت زنگبار در آفريقاى مشرقى ـ سپه زنگ: لشكر زنگيان سيه فام، به استعاره مقصود سپاه ظلمت شب.
خيل شادى: سپاه طرب، تشبيه صريح
روم: مراد از روم، آسياى صغير يا روم شرقى است كه پايتخت آن استانبول بود ـ چون روميان سپيد چهره بودند؛ در ادبيات فارسى، رخ را به روم تشبيه كردهاند ـ روم رخ: روم چهره، تشبيه صريح.
تفسير لفظى
بيت سوم: اندوهى كه مانند لشكر ظلمت شب كشور دل را مسخر كرد، از سپاه طرب روم، چهره روشن و درخشان تو زدوده خواهد شد.
تفسير لفظى
بيت چهارم: در برابر آينه دل هر چه مىنهم به جز صورت چهره تو چيزى در آن پديدار نمىشود، مقصود آنكه در هر چيز نقش رخ تو را مىبينم و به صورت تو در آينه دلم جلوه مىكند.
تفسير ادبى عرفانى
«اى فرح بخش وجود خستـهام بـه غربـت شمعـدانـىهـا و لالـههاى در قـاب قسم بستـهام، شكستـهام در اين عصر انجمـاد، بىتـو مرا تـاب زيستن نيسـت بيا و بـا دم گـرمت كالبـد فسـردهام را روح زنـدگى ببـخش. بـى تو تا كـى بايـستى در ازدحام خداجويان بىحـاصـل و منكـران بـىدرد، دقـايق آمدنـت را شمـاره كنـم. مـولاى من بيـا و بـه مـن تـوانى ببـخش كـه بتـوانم چـو لالـه در اين پشت سـرخِ هستى، با همـه درد، آلام را بـه بـاد فـراموشـى بسپـارم، دل خستهام از دست اين زمانه و نامردهاى آن، از دست انتظـار و دردهاى آن، آرى هـر كس بدون تو زيست، در كارگاه خيال پشم غفلتيست، همانا كه بىتو ره يافتن به آفتاب حقيقت، باد در قفس كردن است و آب در هاون كوبيدن، اين جسم بىجانم تنها بادم، گيرا و آتشين توست كه مستعدّ معراج به سوى ابديت مىشود. بشتاب كه سوزن جدايى تو چشم خونين مرا دوخت و كور ساخت، مولاى من تشنگان همچو من بسيارند كه مشتاق و منتظر رحيق عطش سوز بوسه وصال تواند؛ بيا كه، نگاه دلنواز تو پايان بخش همه سختىهاست.
محبوب من بىتو غمى يلدايى و تماشايى، سراسر وجودم را فرا گرفت؛ خسوف اندوه آسمان جانم را پوشاند، غم اين زمانه بىحيا. چه غمى بالاتر از اين كه در خيابان زار شهوت، لالهها را بهايى نيست و حرمت پروانه، هيچ است و هزاران شمع در كاشانه هيچ، مردمانش گوهر مىبينند و خزف مىخرند. تنها تويى كه با جلوه حضور آتشين خود، خود مىتوانى نويدبخش و زداينده آلام من باشى.
دلدار من (حجة بن الحسن (عج):
به صحرا بنگرم صحرا تو وينم به دريا بنگرم دريا ته وينم
به هر جا بنگرم كوه و در و دشت نشان از قامت زيبا ته وينم(9)
به هر جا مىنگرم نمودى از روى توست؛ زبان آب و راز دل آفتاب و نبض شراب از توست، تو را مىبينم، بارها امتحان كردم و ديدم كه اين آينه وجود من جز نقش دلآراى تورا نمىپذيرد.»
آرى اين از اعجاز عشق و انتظار است. اگر فضاى سينه مملو از اشتياق دوست باشد، تعلقها و تأثرهاى دنيا، هر چقدر نافذ باشد، در برابر قدرت بىمنتهاى عشق، نهرى است در مقابل اقيانوس؛ غمى كه سراسر موجود حافظ را فرا گرفته غمى است سازنده، اين غم آنچنان آينه دل او را زدوده كه جز جمال محبوب هيچ نقشى را پذيرا نيست و عاشق تا آنجا پيش مىرود كه حتى وجود خويش را هم فراموش مىكند:
چنان پر شد فضاى سينه از دوست كه فكر خويش گم شد از ضميرم
نتيجه اين كه انتظار يك امر فطرى است و همه مردم جهان يك مسأله را (بالاتفاق) تعقيب مىكند و آن نجات به وسيله منجى و رهبر جهانى كه تحقق بخش خواستههاى بشرى است؛ گفتيم كه حافظ هم از اين قاعده مستنى نيست، از طرفى يگانه راه وصول به گنجينه انتظار، نفوذ در دقايق و ظرايف اين پديده شگرف و شكافتن راز آن است و منتظران واقعى كسانى هستند كه تمام ابعاد و اهداف انتظار در وجودشان لحاظ شده باشد و اشتياقشان محصور و محدود به زمان و مكان و جاذبههاى نفسانى نباشد.
واژهنامه
تشكيك: به شك و گمان انداختن
التزام: ملزم شدن به امرى، ملازم شدن
انقطاع: قطع شدن، بريدن
اصعب: سختتر، دشوارتر
توالى: پىدرپى بودن
آلام: دردها
غامض: پيچيده، دشوار
نَفخه: دميدن، ورزيدن،پراكندهشدن بوىخوش،جمعنفخه
خُمول: گمنامى
جُمود: بسته شدن، خشكى و افسردگى
متروك: ترك شده
تكوين: هستى دادن
معروض: عرضه داشته، عرض شده
متباين: مخالف، آنچه با ديگرى دورى و تفاوت دارد
تحجّر: سنگ شدن
تحكّم: حكومت كردن به زور
التذاد: لذت بردن
شگرف: عجيب
سترگ: عظيم، بزرگ
استهلاك: هلاك كردن
ارتزاق: روزى يافتن
بىهمال: بىنظير
تعارض: اختلاف داشتن
تعاضد: به هم كمك كردن
تهوّر: بىباكى
عذوبت: گوارايى، گوارا
تعيـّن: بـه چشـم ديـدن چيـزى،
جـاه و مقـام داشتـن
منوط: وابسته
تدقيق: دقيق شدن
تنوّر: روشن شدن
پىنوشتها
1 ـ ديوان خاقانى
2 ـ ديوان عطار (غزليات)
3 ـ ديوان حافظ، غزل 325
4 ـ ديوان حافظ، غزل 152
5 ـ ديوان حافظ، غزل 235
6 ـ مثنوى معنوى، دفتر اوّل
7 ـ ديوان حافظ، غزل 94
8 ـ ديوان حافظ، غزل 261
9 ـ بابا طاهر عريان
منابع و مآخذ
1 ـ مطهرى، مرتضى، قيام و انقلاب مهدى از ديدگاه فلسفه تاريخ به ضميمه مقاله شهيد، چاپ جديد، تابستان 1363.
2 ـ محمدى اشتهاردى، محمد، پرتوى از زندگى چهارده معصوم، نگاهى بر زندگى حضرت مهدى(عج)، سازمان عقيدتى سياسى ارتش جمهورى اسلامى ايران.
3 ـ مستشارى، مهدى، تفسير غزليات حافظ (شاعرى كه بايد از نو شناخت)، مشهد،1370
4 ـ قاضى زاهدى، احمد، شيفتگان حضرت مهدى (عج)، ج 1، چاپ پنجم، انتشارات رنگين، آذر 1375.
5 ـ زرين كوب، عبدالحسين، مجمر در كوزه، (نقد و تفسير قصه و تمثيلات مثنوى)، چاپ ششم، علمى، تهران 1368.
6 ـ خرمشاهى، بهاءالدين، حافظ نامه، ج 1 و 2، چاپ اول (1366) و چاپ ششم (1373)، شركت انتشارات علمى فرهنگى.
7 ـ خطيب رهبر، خليل، ديوان غزليات مولانا شمس الدين محمد حافظ شيرازى، چاپ پنجم (1368)، چاپ چاپخانه مروى.
8 ـ قائمى، على، مسأله انتظار، انتشارات هجرت
9 ـ مثنوى و معنوى مولانا جلال الدين رومى، تصحيح نيكلسون.
10 ـ محسنى كبير، ذبيحالله مهدى(عج) آخرين سفير انقلاب، ج 2 و 1، چاپ اول، انتشارات دانشوران، تابستان 1376.
................................................................................
منبع: فصلنامه هنر ديني، شماره 3
شنبه 20 مهر 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 131]
-
گوناگون
پربازدیدترینها