تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 6 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع): کسی که در پی برآوردن نیاز برادر مسلمان خود باشد، تا زمانی که در این راه است خ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

آراد برندینگ

سایبان ماشین

بهترین وکیل تهران

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

خرید یخچال خارجی

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

سلامتی راحت به دست نمی آید

حرف آخر

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

کپسول پرگابالین

خوب موزیک

کرکره برقی تبریز

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

سایت ایمالز

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1812830260




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

نويسنده: مهدى كياكجورى حافظ و انتظار (قسمت دوم)


واضح آرشیو وب فارسی:فارس: نويسنده: مهدى كياكجورى حافظ و انتظار (قسمت دوم)
خبرگزاري فارس: هر چند حافظ به طور مستقيم به اسم مبارك حجة بن الحسن(عج) اشاره‏اى نكرده است، ولى با توجه به شواهد و قراين به مقوله غيبت امام (عج) اشاره صريح دارد و اين امر نشانگر توجّه و تدبّر او به وجود شريف اوست.
حافظ در اين ابيات از زبان منتظران دلخسته مى‏فرمايد: «اى مولاى من، يا صاحب الزمان (عج) مى‏گويند، صبر سرمايه كلانى است در بازار معرفت و از كالاهاى گرانبهاى اين بازار، اشتياق و مهجورى است، مى‏دانم؛ ولى چه كنم، بى‏قرارم، در نوسانم، گوشم از نصيحت پُر است؛ هر چند، غم سازنده و علت پالايش روح است، ولى تصور نمى‏كردم از دوريت اين گونه چون بيد در ركوع، غم دورى تو، اين گونه كمر طاقت مرا بشكند، مرا درياب؛ بيا تا در سايه تبسّم نگاهت با ديده بارانى، رنگين كمان عشق را به نظاره بنشينيم سيرم از اين دنياى وانفسا، وقت است كه چهره از نقاب غيب بگشايى و مرا در آغوش بگيرى كه بى‏تو كمر طاقتم بشكند؛ چون پيچكى مست تشنه وصال توام، بگذار با وصال تو در چشمه زلال معرفت خداوندى جريان يابم. وجود خزان زده‏ام تشنه نسيم نگاه توست، تو كه مى‏دانى همواره گل اين بوستان تر و تازه نيست، بدون تو بر پيشانى باغ چين افتاده است و منتظر عطر آغوش توست. آنچنان بوى تو در رگهاى تشنه دشت جارى است كه حتى خار هم عطر آغوش تو را در نبض ثانيه‏ها به حسرت مى‏نشيند؛ آه اى انسان غافل؛ از چه نشسته‏اى، برخيز و مژه‏اى تر كن، بنشين و ناله‏اى سر كن، بنشان آتش نخوت و قساوت را و فروزان كن شعله درد و حسرت را.»

يا رب آن آهوى مشكين به ختن باز رسان وان سهى سرو خرامان به چمن باز رسان
دل آزرده ما را به نسيمى بنواز يعنى آن جان ز تن رفته به تن باز رسان
ماه و خورشيد به منزل چو به امر تو رسند يار مهروى مرا نيز به من باز رسان
ديده‏ها در طلب لعل يمانى خون شد يارب آن كوكب رخشان به يمن بازرسان
برو اى طاير ميمون همايون آثار پيش عنقا سخن زاغ و زغن باز رسان
سخن اين است كه ما بى‏تو نخواهيم حيات بشنو اى پيك خبر گير و سخن باز رسان
آنكه بودى وطنش ديده حافظ يارب به مرادش ز غريبى به وطن بازرسان

معنى لغات و زيبايى‏هاى بيانى

1 ـ آهوى مشكين: استعاره از محبوب آهووش، مشكين؛ مشك؛ بوى خوش «ين» در مشكين افاده كثرت مى‏كند و مراد گيسوى يار است كه چون مشك خوشبوست.

مراد از ختن در اينجا وطن معشوق است.

سهى سرو = شاعران گاهى جهت بِنيرو ـ كردن تشبيه، جاى صفت و موصوف را تغيير مى‏دادند. يعنى به جاى سرو سهى مى‏گفتند سهى سرو يا بجاى= كمان ابرو؛ ابروكمان مى‏آوردند.

سهى سرو = بالا بلند، استعاره از يار بالابلند است، سرو؛ درختى است سرسبز، پرطراوت؛ راست قامت و تهى بار؛ سرو در ادبيات، نماد يار هميشه بهار و بلند قامت و تهى بار است. تهى بار به تعبير شاعران و عرفا، سمبل محبوب يا انسان‏هايى است كه وارسته از بار تعلّقند.

خرامان = خرامنده، در حال خراميدن، يعنى كسى كه با ناز و وقار راه مى‏رود، منظور معشوق است.

چمن = زادگاه يار است.

تفسير لفظى

بيت اول) پروردگارا، محبوب آهو وش مشكين گيسوى مرا، به ختن (موطن) خود بازگردان و آن سرو بلند نازان را به چمن (زادگاهش) باز آور.

دل آزرده ما را به نسيمى بنواز يعنى آن جان ز تن رفته به تن باز رسان

بيت دوم) دل آزرده = خاطر اندوهگين و ملول ـ

نسيم:

1 ـ باد

2 ـ بوى خوش، عطر و رايحه و نظاير آن است (لغت‏نامه دهخدا) و از همان آغاز در نظم و نثر فارسى سابقه دارد.

خاقانى گويد:

از گلستان وصل نسيمى شنيده‏ايم دامن گرفته بر اثر آن دويده‏ايم(1)

عطار گويد:

گر نسيم يوسفم پيدا شود هر كه نابينا بود بينا شود
بس كه پيراهن بدرم تا مگر بويى از پيراهنش پيدا شود(2)

حافظ خود بالصراحه نسيم را، به معناى، بو و عطر و رايحه خوش به كار برده است:

اى باد از آن باده، نسيمى به من آور كان بوى شفابخش بود دفع خمارم(3)

به نسيمى = به نسيم‏عنايتى، به‏شمه‏اى از عنايت خود،

جان ز تن رفته = حافظ معشوق را در حكم جان خود مى‏داند كه با رفتنش جان او را هم با خود مى‏برد.

تفسير لفظى

خاطر آزرده و اندوهگين ما را به نسيم عنايتى (آن لطف ويژه) نوازش كن و آن جان مرا (يار) كه در حكم روان رفته من است به كالبد بى‏جان من بازگردان؛ معشوق مرا براى من بازآور.

تفسير ادبى عرفانى

اظهار بندگى و عبوديت در ابتداى غزل، كاملاً مشهود است؛ استعانت محض از رب ـ الارباب كه در واقع آهوى مشكين حافظ، حلقه ارتباط او با معشوق ازلى يعنى خداست، محّب صادق گداى محبت و هميشه عاشق است، عشق او در قبضه زمان و مكان نيست حتى در زير لحدهم با اوست:

بگشاى تربتم را بعد از وفات و بنگر كز آتش درونم دود از كفن برآيد

شاعر در اينجا طالبِ معشوقى است كه آئينه تمام نماى جلوه الهى است، امّا خود او نمى‏داند كه خاستگاه اين مؤانست و جذبه‏هاى روحانى چيست و منشاء اين كشش و كوشش از كجاست؟ شاعر آنچنان غرق تجليات حقّ است كه از خداى خود، آهوى مشكينِ را مى‏طلبد و نمى‏داند كه در واقع تشنه و مجذوب آن خدايى است كه شمّه‏اى از آن در وجود آهو، تجلى يافته است.
در نفس اين غزل، نوعى انتظار تلخ نهفته است؛ انتظارى كه ريشه در خلود و ابديّت دارد. تلخ است ولى پرثمر؛ زهرى است شكرين؛ هديه‏ايست از عالم برين، بايستى قدر اين گوهر تابناك را دانست. پس هان! اى عاشق تا مژه‏ات از سوز انتظارتر نباشد تو را از آغوش دوست، خبر نباشد، حافظ سخنش مجاز است، چون وجودش پُر از نياز و سوز و گداز است مى‏سوزد و مى‏آفريند. اگر او متحمل رنج انتظار نمى‏شد، چگونه مى‏توانست بگويد كه:

از ازل پرتو حسنت ز تجلى دم زد عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد(4)

اى عاشق دلخسته، اينجا سخن از درد است و اگر در پى درمانى، بيا تا با جانى سوخته فرياد برآريم كه: اى كردگار بى همال، آن آهوى مشكين، كه كونين را از مشك وجودش معطر كرده‏اى به وطن خود خُتن باز گردان. (شايد اشاره به كوفه جايگاه ظهور بقية اللّه‏ اعظم (عج) باشد) آه! كه ما تشنه‏كامان، سخت مشتاق آن ساقى منتظرانيم.

تفسير لفظى و ادبى عرفانى

بيت دوم: اى خداى منّان ترديد نداريم كه نسيم عنايت و لطف تو در مويرگ‏هاى جان ما جارى است، بيا و با رايحه لطف دلپذير خويش، خاطر مجروح و دل تنهاى ما را مرهمى بگذار، يعنى آن محبوب و مولاى ما كه در حكم جان ماست به ما باز گردان.

تفسير لفظى و ادبى عرفانى

بيت سوم: اى خدايى كه تمام عوالم و موجودات مجذوب و مغلوب اراده تواند و به فرمان تو در منازل مقرر آسمان سير مى‏كنند و به مقصد مى‏رسد، آن يار ماه پيكر مرا كه اراده‏اش اراده و خواست توست و بنابر حكمتى در پس پرده غيب است، از پرده برون آر، بگذار غرق در جمال بى‏مثال و نورانى مولاى خود شوم؛ شايد بتوانم از اين راه، وجودم را به ضريح با صفاى جبروتت گره بزنم و دمى عاشقانه در آغوشت ترانه شوق سر دهم، هر چند ماه و خورشيد، كمال قدرت زيبايى تواند، ولى من مفتون آن محبوب ماه رويى هستم كه فخر كاينات است و نور خورشيد از فيض اوست.

معنى لغات و هنر بيانى:

لعل: بفتح لام. معرب لال، يكى از سنگ‏هاى قيمتى به رنگ سرخ مانند ياقوت، لعل ساقى؛ موصوف و صفت نسبى از يمن كه به داشتن لعل معروفست، به استعاره، مراد لب معشوق و به مجاز، جز از كل گوهر وجود يار است. اگر لعل را در اينجا استعاره، لب معشوق بگيريم، بين لعل و يمانى تناسب وجود دارد.

تفسير لفظى فرط

بيت چهارم: ديده ما در جستجوى آن لعل يمانى كه معشوق من است از گريه، خونين گشت، اى خداى مهربان! آن ستاره تابناك، يعنى سهيل يمانى را به زادگاهش باز گردان.

تفسير ادبى عرفانى

اشك مخزن الاسرار الهى است، با مدد اشك مى‏توان به لطايف اسرار عشق پى برد، هديه‏اى است از كان غيب، اشك حلاّل مشكلها و شكافنده مجهولها است، حافظ مى‏گويد: «خدايا! اين بار سرشك ناچيز خود را به عشق مولا كه هفت پرده چشم مى‏جوشد واسطه مى‏گيرم كه سهيل يمانى يعنى امام زمان(عج) مرا به من بازگردانى.»

زهى خجسته زمانى كه يار باز آيد بكام غمزدگان غمگسار باز آيد
به پيش خيل خيالش كشيدم ابلق چشم بدان اميد كه آن شهسوار باز آيد
اگر نه در خمِ چوگان او رودسَرِ من ز سر نگويم و سر خود چه كار باز آيد؟
مقيم بر سر راهش نشسته‏ام چون گرد بدان هوس كه بر اين رهگذار باز آيد
دلى كه با سَرِ زلفين او قرارى داد گمان مبر كه بدان دل قرار باز آيد
چه جورها كه كشيدند بلبلان ازدى ببوى آنكه دگر نوبهار باز آيد
ز نقش بند قضا هست اميد آن، حافظ كه همچو سرو بدستم نگار باز آيد(5)

معنى لغات و اصطلاحها و زيبايى‏هاى بيانى و بديعى

زهى خجسته زمانى كه يار باز آيد بكام غمزدگان غمگسار باز آيد

زهى: به فتح اول؛ خوشا، نيكا، براى تحسين و شگفتى به كار مى‏رود و از اصوات يا شبه فعل است؛

بكام: به آرزوى و جهت خشنودى و رضاى غمخواران.

به پيش خيل خيالش كشيدم ابلق چشم بدان اميد كه آن شهسوار باز آيد

ابلق چشم: تشبيه صريح، به فتح اول و سكون دوم و فتح سوم؛ اسب سياه و سپيد، رنگ ديده خيل خيال: موكب خيال

تفسير لفظى
اسب سياه و سپيد ديده را به سوى موكب خيال وى (معشوق) رهبرى كردم، با اين اميد كه آن يكتا سوار ما هر عرصه حُسن بر اين مركب سوار شود و باز گردد، مقصود آنكه يار باز آيد و قدم بر چشم ما نهد.

تفسير ادبى عرفانى
در وادى عشق و معرفت، محبوب چه حقيقى باشد چه مجازى، اهرم و وسيله‏اى است جهت نيل به غايت مطلوب، يعنى خدا، چنانكه ملاحت و اشارت گل، واسطه معراج شبنم به سراپرده خورشيد است. البته به شرط دلالت دليل، راه و شكل‏پذيرى عرفانى آن كه گفته‏اند:
به سعى خود نتوان برد پى به گوهر مقصود خيال باشد كاين كار بى‏حواله برآيد

«حافظ»

آرى هم حافظ نرد عشق مى‏بازد و هم فاجر. عابد، مُهر مى‏جويد و عاشق مِهر، اى دريغا اين كجا و آن كجا. هر زاهدى عاشق نيست ولى هر عاشقى مى‏تواند عابد باشد.

بايد كوچيد؛ به كجا؟ به ناكجاآباد، به هيچستان، آنجايى كه بى‏رنگى، تنها ناجى وجود، متلوّن انسان است. بايد به صدق از خدا بخواهيم كه در حريم عشق تنفس كنيم كه اگر عاشق شويم كار تمام است و معشوق بكام؛ از دوست بخواهيم كه با دُردِ دَرد خويش ناصافى‏ها و ناخالصى‏هاى وجودمان را جلا بخشيد.

خوشا به حال عاشقان هميشه عاشق؛ آن كسانى سرشان گوى چوگان صحبت معشوق است، چرا كه اگر نباشد، از سر سخنى به ميان نمى‏آورند كه به كارى نمى‏آيد:

سر كه نه در راه عزيزان بُوَد بار گرانيست كشيدن به دوش

«سعدى»

منتظران سوخته جان، وجودشان ماه‏وش است و سرودشان نواى دلكش آتش؛ آنانى كه از رقص چشمانشان اميد مى‏بارد، و منتظرند كه معشوق قدم بر ديدگانشان نهد، آرى! اينان جان باختگانى هستند كه درون را مى‏سوزانند و برون را مى‏سازند و بدين گونه زمينه‏را براى‏تجلّى محبوب‏حقيقى خويش فراهم مى‏كنند.

غمزدگان منتظر زمانمند نيستند، بلكه زمان سازند؛ زمان را به نفع معشوق خويش مى‏پيرايند و مى‏سازند و در اين راه از هيچ تلاشى دريغ ندارند. اين مشتاقانند كه مى‏توانند ادعا كنند:

زهى خجسته زبانى كه يار باز آيد بكام غمزدگان غمگسار باز آيد

* * *
مقيم بر سرراهش نشسته‏ام چون گرد بدان هوس كه بدين رهگذار باز آيد

مقيم: پيوسته، قيد زمان،

بدان هوس: بدان اميد

گرد در اينجا وجود حافظ است كه چون گرد، پيوسته منتظر است تا بر دامن معشوق آرام گيرد. بين گرد و رهگذر و راه تناسب وجود دارد.

تفسير عرفانى ادبى

علاج جان و دواى زخم دل، درد است. دلگشاترين و گواراترين ارمغان مُبدع كاينات، درد است:

مرد را دردى اگر باشد خوشى است درد بى دردى علاجش آتش است(6)

آن مردى، دردش راستين است كه اميدش پيوسته در آستين است؛ اميد، بهين سرمايه هستى انسان است؛ با نسيم اميد مى‏توان از سنگ سخت، گل‏هاى لطيف و نازك رويايند. اين اميد است كه سوزنده خاشاك گمان است. پشت پنجره مات ترديد ماندن كجا و تمناى آغوش آفتاب! هيهات!

آنكس كه چون گرد، سرود سرخ تمنا سر مى‏دهد و بر رهگذار، به اميد دامن دوست، مشتاقانه مى‏رقصد، مى‏داند كه حقيقت هستى يعنى سماع در شعاع درد.

چه جورها كه كشيدند بلبلان ازدى ببوى آنكه دگر نوبهار باز آيد

جور: سختى، جفا و بى‏اعتنايى

دى: سردى زمستان به كنايه، شدايد و طوفان روزگار

بين دى و نوبهار تضاد وجود دارد. بين بلبلان و نوبهار، تناسب وجود دارد

ببوى: بوى خوش، اميد و آرزو در اينجا معناى دوم مدنظر است.

نوبهار: از لحاظ طراوت و لطافت.

تفسير لفظى
به اميد و آرزوى روزى كه شايد آن نوبهار باغ وجود (آقا امام زمان) بيايد، مشتاقان و عاشقان حضرت، سختى‏ها و ناگوارى‏هاى زيادى را متحمل شدند.

تفسير عرفانى ادبى
گله حافظ در اينجا گله‏اى است عاشقانه، البته شكوه‏هاى همراه با شكر:

زان يار دلنوازم شكريست با شكايت گر نكته دان عشقى بشنو تو اين حكايت
بى‏مزه بود و منت هر خدمتى كه كردم يارب مباد كس را مخدوم بى‏عنايت(7)

عاشق دوست دارد كه معشوقش در همه حال، جوياى احوال او باشد و تأخير محبوب را دليل ناز او كه نوعى جفا و داد و ستد عاشقانه است، مى‏داند؛ جور در اينجا مى‏تواند نماد سختى‏هايى كه مشتاقان راه دوست از شدايد روزگار و (دى) مى‏كشند، تا شايد شاهد آن طلوع نوبهار باغ حقيقت باشند.

در نظر منتظران حقيقى، چون عشق‏هاى مجازى جور دوست مصروف ومحصول نازو غمزه معشوق نيست، در ديدگاه اربابان معرفت كه چون شفق در كوره انتظار مى‏سوزنند وزندگى مى‏كنند،تحمل وساختن‏و پرداختن ناهموارى‏هاى جامعه، مى‏تواند نوعى جور باشد.

ناگفته نماند كه جور بلبلان (مشتاقان) مى‏تواند، هم نتيجه ناز، يعنى تأخير در ظهور حضرت بقية اللّه‏ (عج) (به تعبيرى) و هم نتيجه تحمل و ترميم ناهمگونى‏هاى اجتماع باشد.

* * *

درآ كه در دل خسته توان در آيد باز بيا كه در تن مرده روان در آيد باز
بيا كه فرقتِ تو چشم من چنان درست كه فتح باب خيالت مگر گشايد باز
غمى كه چون سپه زنگ ملك دل بگرفت ز خيل شادى روم رخت زدايد باز
به پيش آينه دل هر آنچه مى‏دارم به جز خيال جمالت نمى‏نمايد باز
بدان مثل كه شب آبستن است، روز از تو ستاره مى‏شمرم تا كه شب چه زايد باز؟
بيا كه بلبل مطبوع خاطر حافظ به بوى گلبن وصل تو مى‏سرايد باز(8)

دل خسته: دل مجروح يا ناتوان، روان درآيد باز: زندگى يابم و روح زندگى در من دميده شود.

بيا: بشتاب،

درآ: بيا، داخل شو

بين دل خسته و توان، تضاد وجود دارد.

بين توان و روان، سجع متوازى وجود دارد؛ بين تن و روان و دل تناسب است.

بيت دوم: معنى لغات و زيبايى‏هاى بيانى و بديعى:

فُرقت: بضم‏اول‏و سكون‏دوم‏وفتح‏سوم‏جدايى‏و فراق، دربست = يعنى كور شد بين فرقت و چشم، تناسب دارد.

تفسير لفظى
بشتاب كه جدايى و فراق تو، ديده مرا چنان بر دوخت و كور كرد كه همانا گشايش در خيال تو، آن را باز مى‏كند و روشن مى‏سازد.

معنى لغات
زنگ: به فتح اول و سكون دوم، ولايت زنگبار در آفريقاى مشرقى ـ سپه زنگ: لشكر زنگيان سيه فام، به استعاره مقصود سپاه ظلمت شب.

خيل شادى: سپاه طرب، تشبيه صريح

روم: مراد از روم، آسياى صغير يا روم شرقى است كه پايتخت آن استانبول بود ـ چون روميان سپيد چهره بودند؛ در ادبيات فارسى، رخ را به روم تشبيه كرده‏اند ـ روم رخ: روم چهره، تشبيه صريح.

تفسير لفظى
بيت سوم: اندوهى كه مانند لشكر ظلمت شب كشور دل را مسخر كرد، از سپاه طرب روم، چهره روشن و درخشان تو زدوده خواهد شد.

تفسير لفظى
بيت چهارم: در برابر آينه دل هر چه مى‏نهم به جز صورت چهره تو چيزى در آن پديدار نمى‏شود، مقصود آنكه در هر چيز نقش رخ تو را مى‏بينم و به صورت تو در آينه دلم جلوه مى‏كند.

تفسير ادبى عرفانى
«اى فرح بخش وجود خستـه‏ام بـه غربـت شمعـدانـى‏هـا و لالـه‏هاى در قـاب قسم بستـه‏ام، شكستـه‏ام در اين عصر انجمـاد، بى‏تـو مرا تـاب زيستن نيسـت بيا و بـا دم گـرمت كالبـد فسـرده‏ام را روح زنـدگى ببـخش. بـى تو تا كـى بايـستى در ازدحام خداجويان بى‏حـاصـل و منكـران بـى‏درد، دقـايق آمدنـت را شمـاره كنـم. مـولاى من بيـا و بـه مـن تـوانى ببـخش كـه بتـوانم چـو لالـه در اين پشت سـرخِ هستى، با همـه درد، آلام را بـه بـاد فـراموشـى بسپـارم، دل خسته‏ام از دست اين زمانه و نامردهاى آن، از دست انتظـار و دردهاى آن، آرى هـر كس بدون تو زيست، در كارگاه خيال پشم غفلت‏يست، همانا كه بى‏تو ره يافتن به آفتاب حقيقت، باد در قفس كردن است و آب در هاون كوبيدن، اين جسم بى‏جانم تنها بادم، گيرا و آتشين توست كه مستعدّ معراج به سوى ابديت مى‏شود. بشتاب كه سوزن جدايى تو چشم خونين مرا دوخت و كور ساخت، مولاى من تشنگان همچو من بسيارند كه مشتاق و منتظر رحيق عطش سوز بوسه وصال تواند؛ بيا كه، نگاه دلنواز تو پايان بخش همه سختى‏هاست.

محبوب من بى‏تو غمى يلدايى و تماشايى، سراسر وجودم را فرا گرفت؛ خسوف اندوه آسمان جانم را پوشاند، غم اين زمانه بى‏حيا. چه غمى بالاتر از اين كه در خيابان زار شهوت، لاله‏ها را بهايى نيست و حرمت پروانه، هيچ است و هزاران شمع در كاشانه هيچ، مردمانش گوهر مى‏بينند و خزف مى‏خرند. تنها تويى كه با جلوه حضور آتشين خود، خود مى‏توانى نويدبخش و زداينده آلام من باشى.

دلدار من (حجة بن الحسن (عج):
به صحرا بنگرم صحرا تو وينم به دريا بنگرم دريا ته وينم
به هر جا بنگرم كوه و در و دشت نشان از قامت زيبا ته وينم(9)

به هر جا مى‏نگرم نمودى از روى توست؛ زبان آب و راز دل آفتاب و نبض شراب از توست، تو را مى‏بينم، بارها امتحان كردم و ديدم كه اين آينه وجود من جز نقش دل‏آراى تورا نمى‏پذيرد.»

آرى اين از اعجاز عشق و انتظار است. اگر فضاى سينه مملو از اشتياق دوست باشد، تعلقها و تأثرهاى دنيا، هر چقدر نافذ باشد، در برابر قدرت بى‏منتهاى عشق، نهرى است در مقابل اقيانوس؛ غمى كه سراسر موجود حافظ را فرا گرفته غمى است سازنده، اين غم آنچنان آينه دل او را زدوده كه جز جمال محبوب هيچ نقشى را پذيرا نيست و عاشق تا آنجا پيش مى‏رود كه حتى وجود خويش را هم فراموش مى‏كند:

چنان پر شد فضاى سينه از دوست كه فكر خويش گم شد از ضميرم

نتيجه اين كه انتظار يك امر فطرى است و همه مردم جهان يك مسأله را (بالاتفاق) تعقيب مى‏كند و آن نجات به وسيله منجى و رهبر جهانى كه تحقق بخش خواسته‏هاى بشرى است؛ گفتيم كه حافظ هم از اين قاعده مستنى نيست، از طرفى يگانه راه وصول به گنجينه انتظار، نفوذ در دقايق و ظرايف اين پديده شگرف و شكافتن راز آن است و منتظران واقعى كسانى هستند كه تمام ابعاد و اهداف انتظار در وجودشان لحاظ شده باشد و اشتياقشان محصور و محدود به زمان و مكان و جاذبه‏هاى نفسانى نباشد.

واژه‏نامه
تشكيك: به شك و گمان انداختن
التزام: ملزم شدن به امرى، ملازم شدن
انقطاع: قطع شدن، بريدن
اصعب: سخت‏تر، دشوارتر
توالى: پى‏درپى بودن
آلام: دردها
غامض: پيچيده، دشوار
نَفخه: دميدن، ورزيدن،پراكنده‏شدن بوى‏خوش،جمع‏نفخه
خُمول: گمنامى
جُمود: بسته شدن، خشكى و افسردگى
متروك: ترك شده
تكوين: هستى دادن
معروض: عرضه داشته، عرض شده
متباين: مخالف، آنچه با ديگرى دورى و تفاوت دارد
تحجّر: سنگ شدن
تحكّم: حكومت كردن به زور
التذاد: لذت بردن
شگرف: عجيب
سترگ: عظيم، بزرگ
استهلاك: هلاك كردن
ارتزاق: روزى يافتن
بى‏همال: بى‏نظير
تعارض: اختلاف داشتن
تعاضد: به هم كمك كردن
تهوّر: بى‏باكى
عذوبت: گوارايى، گوارا
تعيـّن: بـه چشـم ديـدن چيـزى،
جـاه و مقـام داشتـن
منوط: وابسته
تدقيق: دقيق شدن
تنوّر: روشن شدن

پى‏نوشتها
1 ـ ديوان خاقانى
2 ـ ديوان عطار (غزليات)
3 ـ ديوان حافظ، غزل 325
4 ـ ديوان حافظ، غزل 152
5 ـ ديوان حافظ، غزل 235
6 ـ مثنوى معنوى، دفتر اوّل
7 ـ ديوان حافظ، غزل 94
8 ـ ديوان حافظ، غزل 261
9 ـ بابا طاهر عريان

منابع و مآخذ
1 ـ مطهرى، مرتضى، قيام و انقلاب مهدى از ديدگاه فلسفه تاريخ به ضميمه مقاله شهيد، چاپ جديد، تابستان 1363.
2 ـ محمدى اشتهاردى، محمد، پرتوى از زندگى چهارده معصوم، نگاهى بر زندگى حضرت مهدى(عج)، سازمان عقيدتى سياسى ارتش جمهورى اسلامى ايران.
3 ـ مستشارى، مهدى، تفسير غزليات حافظ (شاعرى كه بايد از نو شناخت)، مشهد،1370
4 ـ قاضى زاهدى، احمد، شيفتگان حضرت مهدى (عج)، ج 1، چاپ پنجم، انتشارات رنگين، آذر 1375.
5 ـ زرين كوب، عبدالحسين، مجمر در كوزه، (نقد و تفسير قصه و تمثيلات مثنوى)، چاپ ششم، علمى، تهران 1368.
6 ـ خرمشاهى، بهاءالدين، حافظ نامه، ج 1 و 2، چاپ اول (1366) و چاپ ششم (1373)، شركت انتشارات علمى فرهنگى.
7 ـ خطيب رهبر، خليل، ديوان غزليات مولانا شمس الدين محمد حافظ شيرازى، چاپ پنجم (1368)، چاپ چاپخانه مروى.
8 ـ قائمى، على، مسأله انتظار، انتشارات هجرت
9 ـ مثنوى و معنوى مولانا جلال الدين رومى، تصحيح نيكلسون.
10 ـ محسنى كبير، ذبيح‏الله مهدى(عج) آخرين سفير انقلاب، ج 2 و 1، چاپ اول، انتشارات دانشوران، تابستان 1376.
................................................................................
منبع: فصلنامه هنر ديني، شماره 3
 شنبه 20 مهر 1387     





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 121]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن