واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: دنياي نويسندگي دنياي عجيبي است و دنياي داستان نويسي عجيب تر از آن.تنها نويسندگان و داستان نويساني موفق شده اند كه با دنياي درون و بيرون شان رو راست بوده اند. انتخاب كلمات را نه به معناي كلمه بلكه به معناي عميق زندگي ، انتخاب كرده اند و توجه خود را به روي آنچه كه ناديدني بوده است متمركز كرده و براي هرچيزي روح و رواني و خون تپنده اي مي بينند.
گاهي سوسك براي يك نويسنده عين نوع و نقش آدم بودن است . انسان سوسك واري كه به مرور تحليل مي رود و استدلالش از چيزها و آدم هايي كه تا قبل از سوسك شدنش برايش معنا و مفهومي ديگر داشته اند ، معناي ديگري مي گيرد و به پوچي جايگاه و لحظه هاي تكراري خود پي مي برد .چه اگر سوسك نشده بود شايد هيچ زمان نمي فهميد.
بنابراين نگاه يك سوسك با نگاه يك آدم وقتي به او به عنوان موجودي اضافي ، طفيلي و كثيف نگاه مي شود نسبت به جهان هستي بسیار متفاوت است و نكته ي قابل توجه در همين جاست كه نويسنده خودش را جاي سوسكي بگذارد كه به ظاهر روزي آدم بوده است و بار خانواده اش را بر دوش مي كشيده است. مسلما " كافكا "اين تجربه سوسك شدن را در دنياي درون خود ورز داده ، تا به بهترين نتيجه براي پرورش "گرگور زامزا "برسد.
و دليل منطقي اين جايگزيني جايگاه كنوني خواننده با يك سوسك بي اهميت و حس هم ذات پنداري خواننده اي است كه به حال "گرگور زامزا " يا سوسكي به نام گرگور زامزا به دست مي آيد و تا پايان ماجرا خواننده را با خود مي كشاند و هميشه در خاطر حواننده جاويدان مي ماند و جايگاه يك سوسك بي اهميت در زندگي انسان جايگاهي ابدي به خود مي گيرد و شايد هميشه فرد به اين سوال خو كرده باشد كه " اگر من روز ی تبدیل به یک سوسك بشوم چه اتفاقي خواهد افتاد؟"
201 سال پيش "هانس كريستين اندرسن" شخصيت هايي را خلق كرد كه تا هنوز نه تنها ذهن كودكان را تسخير خود كرده است بلكه تا پايان زندگي خاطره ي شخصيت هاي داستان هاي او از ذهن ها نخواهد رفت.
داستانهايى كه در آنها فانوس هاى فرسوده، قوريهاى شكسته، ميخ هاى زنگ زده، چوب كبريت ها، شيشه هاى ترك خورده ، سوزن رفوگرى، لنگه دستكش ها، عروسك هاى حلبى، فرفره ها، توپ ها و چكمه هاى كهنه همه و همه شناسنامه دار شدند . و داستان هاي او از جمله : جوجه اردك زشت،لباس نوي امپراتور، دختر كبريت فروش، دختربند انگشتي، باغ بهشت، قوهاي وحشي، گنج زيبا،دختر يخها، فانوس فرسوده، پري دريايي،گنجشكها، گل سرخ از بهترين داستان هاي جهان به شمار مي روند.
در داستان "جوجه اردک زشت " هانس وقتي جوجه اردك چشم به روي جهان مي گشايد درك او از جهان تا لحظه اي كه در مي يابد با ديگران تفاوت ها ي زيادي دارد ، دگرگون مي شود و اين دگرگوني نگاه او به زندگي نتيجه ي همخواني نگاه "هانس "با موجود كوچك مفلوكي است كه آرزوي شدن دارد و او با قلم زرين خود آن را به او مي دهد و اين تغيير همراه با تغيير روند طبيعي زندگي جوجه اردك زشت است و براي خواننده بسيار منطقي به نظر مي رسد.
هانس به راحتي وارد مزرعه اي مي شود و در گوشه ي دنجي اردك مادري را مي پايد كه بر روي تخم هاي خود خوابيده است و هانس تنها در ميان تخم هاي شفاف براق يك تخم مرغ بزرگ را به تخم هاي اردك مادر اضافه مي كند و او اين جسارت را به خود مي دهد كه سرنوشت اين تخم بزرگ براق را تعيين كند. اما او تنها كاري كه مي كند اين است كه تخم بزرگ را قل مي دهد و ماجرا را دنبال مي كند و خود را قاطي ماجرا نمي كند.
خواننده وقتي داستان هانس را مي خواند با افت و خيزهاي ماجراي زندگي جوجه اردك سياه زشت همراه مي شود و با او همذات پنداري مي كند و بدینگونه است که داستان جوجه اردك زشت جزء يكي از بهترين داستان هاي خواندني جهان به شمار مي آید.
همه چيز ساده و حول يك ماجرا مي چرخد. جمله هاي بسيط در كنار كوهي از معناها گردهم جمع مي شوند و تمامي كاركترها تنها موظف به بازي كردن نقش خود هستند و هيچ كدام در قلمرو ديگري تا آنجا كه نياز ي نباشد ، وارد نمي شود.
قلمرو جوجه اردك زشت تنها قلمرو او است . او تنها زشت داستان است . او تنها آواره ي داستان است و پايان ماجرا نيز به او ختم مي شود. اما اين قلمرو با سايرين معنا مي يابد و اين سايرين كساني هستند كه متفاوت از جوجه اردك زشت اند و اين متفاوت بودن به معناي برتر بودن نيست بلكه به معناي ديگري بودن است.
پرداختن به: دردهاي مشترك ، تنهايي و پوچي عميق زندگي، نشان دادن چهره ي واقعي زندگي به آدم ها و پرداختن به ذهن هاي پيچيده و شخصيت هاي پيچيده و حقايقي كه هر كس توان عنوان كردن آن را ندارد و يا به سخره گرفتن روابط و يا ارزش هاي قراردادي از سوي برخي نويسندگان آنان را تبديل به غول هاي ادبيات جهان مي كند.
اما اين چيزهاي بي اهميت از كجا ظاهر مي شوند ؟ آيا بايد آنها را كشف كرد؟ آيا به راستي انها وجود دارند و يا بايد چيزهايي را خلق كرد كه اصلا وجود ندارند؟
ويرجينيا وولف در داستان اتاقي از آن خود به اين نكته اشاره مي كند كه ‹ عجيب است كه رمان نويس ها به شيوه خود به ما مى قبولانند كه آنچه هميشه صرف ناهار را به ياد ماندنى مى كند حرف با مزه اى است كه كسى گفته يا كار جالبى است كه كسى انجام داده. اما به ندرت كلمه اى درباره آنچه خورده شده به زبان مى آورند. اين بخشى از عرف و قاعده كار رمان نويس است كه به سوپ و ماهى قزل آلا و اردك اشاره نكند.»
آيا تا به حال برای شما پیش آمده كه در حين صبحانه خوردن احساس كنيد ،همانطور كه داريد تخم مرغ صبحانه تان را ميل مي كنيد دارید جوجه ی زنده ای را می جوید و یا همان تخمي را كه محتوي جوجه اردك زشت است را هی می بلعید؟
آیا تا به حال حین خوردن یک سوسیس گرم و برشته به این فکر کرده اید دارید ته مانده های یک سوسک را مز مزه می کنید؟ آنوقت چطور مي توانيد ماجراي خوردن یک جوجه اردك زشت و یا ته مانده های یک سوسک را سر ميز صبحانه تان براي ديگران تعريف كنيد؟ مي ترسيد؟ از چه؟ از اينكه جوجه اردك داستان هانس را خورده باشید یا دیگران فکر کنند که شاید شما درگیر مالیخولیا هستید؟
در جهان داستان نويسي تكه هاي بي اهميت زندگي همان اندازه اهميت دارند كه مقولاتي چون خودكشي ، فرار، قتل، وفاداري و ساير چيزهايي كه در زندگي ارزش و يا ضد ارزش محسوب مي شوند.
شكستن عرف ها ، تغيير زاويه ي ديد و برهم زدن قيد و بندها و ديگر بودن, نتيجه ي کارکرد یک ذهن خلاق است و تنها يك ذهن خلاق مي تواند براي صبحانه اش خوردن جوجه اردك زشت هانس را با كمال ميل بپذيرد و خود را با تبعات بعد ي آن آماده كند.
هميشه و هرجا چهره ي خوب زندگي و انسان هاي شبيه به هم به تنهايي نمي توانند، نقش آفرين باشند. تنها آدم هاي متفاوت در كنار آدم هاي متفاوت مي توانند كشمكش و درگيري ايجاد كنند و آن ها را در مواجه و يا در كنار هم قرار دهند.
هيچ وقت و در هيچ جاي جهان آدم هاي شبيه به هم خرق عادت نكرده اند و موجب تغير نشده اند. همانطور كه زندگي با تضادها شكل و معنا گرفته است ، جهان داستان نيز غير از اين نخواهد بود در غير اينصورت ما چيزي براي اينكه براي هم تعريف كنيم نخواهيم داشت.
مطمئن باشيد يك روز صبح و قتي " فرانتز" از خواب بيدار شد احساس سوسك بودن و سوسك شدن به او دست داده است و "هانس" هم روزي از سوي مادر طرد شده بود ! و يا وقتي "ژوزه " فهميد همه ي مردم دنيا در كوري مطلق به سر مي برند و تنها يك نفر هدايتگر و نمايشگر صحنه هاي چندش آور روابط بين آنان است شروع به نوشتن رمان خود کرد!
حس و درك عميق چيزي ديگر بودن با و به همراه هستن كنوني همان تضادي است كه موجب خلق داستان مي شود همانطور كه در پايان داستان جوجه اردك زشت مي خوانيم : جوجه اردك زشت با خوشحالى بالهايش را به هم زد و از ته دل گريه كرد و با خودش گفت «وقتى جوجه اردك زشتى بودم، اين خوشبختى رو به خواب هم نمى ديدم!» چراکه تضاد زشتی و زیبایی معنای خوشبختی و زیبایی را به او می فهماند.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 295]