واضح آرشیو وب فارسی:کيهان: ازدواج اجباري! پشت پرده تشكيلات (خاطرات عضو سابق فرقه بهائيت) - 61
نوشته : سعيد سجادي
اشاره:
در شماره قبل خوانديم كه فرهاد با مهرنوش درباره ازدواج سخن گفت و به او يادآور شد كه برهنگي را نشانه تمدن نمي داند. خانواده به زور فرهاد را با مهرنوش به سينما فرستادند. در آنجا هم كمي با مهرنوش حرف زد. وقتي به همدان برگشت، مادرش پرسيد «مادر جان پسنديدي؟ مي داني اين دختر چند تا خواستگار درجه يك رد كرده..» ادامه ماجرا.
و من خيلي كوتاه گفتم: «ولي مادر جان من احساس كردم با او تفاهم ندارم. »
مادرم با طعنه گفت:
«اين جوان هاي امروز هم هي مي گويند تفاهم، تفاهم. . . آخر اين تفاهم چيست؟!»
گفتم:
«مادر جان! راستش من از مهرنوش خوشم نيامد، پدرش مشروب مي خورد. . . »
و مادر گفت:
«اولاً چيزي كه عوض دارد، گله ندارد. پدر تو هم مي خورد. دوم اينكه تو به پدرش چه كار داري. . . اصلاً توي همين همدان مگر مرد بهايي سراغ داري كه مشروب نخورد. . . »
گفتم: «مادر، زن هاشون هم مي خورند و اسمش را گذاشته اند، تمدن. »
چندي بعد مهرنوش توسط زن برادرم، رضايت خود را اعلام كرد، اما مادرم گفته بود:
«مهرنوش خانم كه تاج سر همأ دخترها هستن، اما فرهاد من ادا و اطوار در مي آورد. . . »
همين حرف باعث شد تا رابطه برادرم با خانوادأ همسرش مدتي شكرآب شود و شعاع اله هم مدام به جان من غر بزند كه پسر جان اين دختر هم زيبا بود، هم تحصيلكرده حالا بگو چه مرگته؟! مگر تو آلن دولن هنرپيشه معروف هستي پسر جان.
گفتم:
«من هيچ كس نيستم، فقط تعريف متفاوتي از همسر آينده ام دارم. »
شجاع الدين هم با عصبانيت گفت:
«برو بابا، دو كتاب خوانده قلمبه سلمبه حرف مي زند. »
بالأخره پرونده ازدواج من و مهرنوش بسته شد و من نفسي به راحتي كشيدم.
آشنايي با خانم رفعتي
مدتي بعد مسئله يك دختر بهايي از اهالي سنندج مطرح شد كه خوشبختانه به دليل روان پريشي اعضاي خانواده اش، دايي و زن دايي پاپس كشيدند، اما همگي مجبور شديم شب را در محفل سنندج بخوابيم.
از نحوأ كلام خانواده ام دريافتم كه در اين شهر گزينأ ديگري را هم نشان كرده اند و تشكيلات هم سخت بر اين مسئله اصرار دارد. وقتي اصرار محفل را ديدم از سر لجبازي گفتم:
«شايد من اين خانم را نپسنديدم، آن وقت تكليف چيست؟!»
دايي ام كه معمولاً بدون هماهنگي با محفل حرفي نمي زد، گفت:
«آن وقت بايد قيد ازدواج و خارج رفتن را بزني؛ چون بايد صبر كني تا برادران بزرگتر شما كه زن نگرفته اند، همسر اختيار كنند. بعد نوبت به شما برسد. »
احساس كردم محفل مثل مهرأ شطرنج دارد ما را به سوي اهدافش حركت مي دهد. بدين خاطر سر تسليم فرود آوردم، اما اين را هم مي دانستم كه محفل سنندج وقتي اصرار به ازدواج دختري از آن شهر با پسري همداني يا تهراني داشته باشد. آن دختر به هر نحو ممكن تشكيلات را به ستوه آورده و آنها هم مي خواهند از شرش خلاص شوند. اصرارهاي دايي و زن دايي باعث شد تا در سنندج بمانيم. روز بعد گشتي در اين شهر زدم. شهر سنندج روي تپه اي بزرگ قرار دارد و از هر طرف كه وارد اين شهر بشويد اين سراشيبي را حس مي كنيد، بجز جادأ كامياران جالب تر از همه براي من اين بود كه اكثر مردم اين شهر با لباس هاي سنتي در شهر تردد مي كنند. در هنگام شب سنندج همچون الماسي روشن و شفاف مي درخشد. هنگام پرسيدن آدرس عموم مردم به كردي پاسخ تو را مي دهند، مگر آنكه بدانند زبان كردي را بلد نيستي، آنگاه با لهجه اي شيرين به زبان فارسي سخن مي گويند. تصويري كه از اين شهر در ذهن من شكل گرفته بود، فرو ريخت؛ زيرا با توجه به تبليغات گسترده گروهك هاي آمريكايي و روسي مي پنداشتم، شهر در تصرف عناصر اين گروهك هاست، در حالي كه حالا به چشم خود مي ديدم كه آنها هيچ نسبتي با آداب و رسوم مردم خوب و مهمان نواز كردستان نداشته و ندارند.
دختري كه قرار بود براي ديدن او و خانواده اش مهيا شويم، در روستايي در اطراف سنندج سكونت داشت و همين مسئله براي من سؤال برانگيز بود، اما بعد از توضيح زن دايي ام كه گفت:
«اين خانواده يك كارخانه تأسيساتي دارند و به همين خاطر خانأ خود را در سنندج فروخته و در كنار كارگاهشان سكونت گزيده اند. »
ابهام خانوادأ من برطرف شد. از وسط روستا گذشتيم و به انتهاي راه رسيديم جايي كه تنها سه خانه وجود داشت و در اطراف اين سه خانه هر چه بود، دشت و گل و چمن بود.
از هر كسي نشاني خانه آقاي رفعتي را مي پرسيديم، آنها را مي شناخت، عموم آنها نام اسماعيل و سياره خانم و آقا ذبيح را بر زبان مي آوردند كه اولي و دومي پدر و مادر دختر مورد نظر و ديگري برادر او بود.
بالأخره خودروي ما در جلوي گاراژي كه به پادگان هاي نظامي شبيه بود و اطراف آن را سيم هاي خاردار كشيده بودند، ايستاد وقتي زنگ را به صدا درآورديم خانمي حدوداً 06 ساله با لباسي ساده با گفتن الله ابهي ما را به درون خانه دعوت كرد، حياط خانه پر بود از انواع درخت هاي گيلاس، گردو و. . . درختاني كه ساختمان خانه را در بر گرفته بودند، وارد ساختمان كه شديم با مردي 07 و اندي ساله روبه رو شديم كه با خنده ما را به درون خانه دعوت مي كرد، ظاهر خانه و وسايل آن نشان مي داد كه حق با زن دايي ام بوده است؛ زيرا خانه آنها هيچ نسبتي با خانأ ديگر اهالي روستا نداشت.
دوشنبه 15 مهر 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: کيهان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 128]