واضح آرشیو وب فارسی:همشهری: محاق محتوم تغيير
جهان- سجاد نوروزي:
آيا ميتوان در حيطه تسلط سرمايهداري از چيزي بهنام «تغيير» سخن گفت؟
به ديگر سخن آيا اساسا مؤلفههاي بورژوازي ليبرال ميپذيرد كه در جامعه تحت زعامت، «تغيير» بهمثابه يك تحول عام اجتماعي رخ عيان كند؟
اين پرسشها از آن جهت اهميت دارد كه امروزه اكثر تحليلگران رئاليست اجتماعي، بر اين امر تأكيد دارند كه در سپر تفرق و بهظاهر چندگونگي جامعه ليبرال، يكدستي نهاني وجود دارد كه در هنگامه حوادث سياسي، ذات معنايي و اثرات ايجابي خويش را نشان ميدهد. اكنون انتخابات رياست جمهوري آمريكا ميرود كه صبغه يك نبرد تمامعيار هويتي را كسب كند؛ يكطرف جواني سياهپوست ايستاده است و در طرف ديگر كهنه سربازي كهنسال؛يكي سمبل نوگرايي است و ديگري نماد حفظ «وضع موجود».
اما آيا اين تمام ماجراست و ميتوان با همين حكم تئوريك اجمالي به تحليل مبارزات انتخاباتي آمريكا نشست؟ آيا همه ماجرا فقط در اراده تغيير و حفظ وضع موجود خلاصه ميشود؟ اين اجمال محتاج تفصيلي است كه در اين نوشتار ميكوشيم به آن بپردازيم؛ پرداختني كه البته فقط به تحليل رخدادها تا «امروز» مينشيند. «فردا» شايد شعبده بورژوازي آمريكايي، ورق ديگري رو كند.
در اواخر قرن 19، عكسي به غايت دهشتناك از «سبك زندگي آمريكايي» گرفته شد و چندين سال بعد منتشر شد.
عكس موصوف، جواني بخت برگشته سياهپوستي را نشان ميداد كه در تلي از هيزم زندهزنده سوخته است و جماعتي سفيدپوست و آمريكايي، مثل فاتحان هزارههاي تاريخ، سرخوش در گرد جنازه حلقه زدهاند و خيره به دوربين مينگرند، گويا انساني را نكشتهاند و آن جسد اساساً متعلق به فردي بوده كه «حق حيات» نداشته است.
آن نگاههاي خيره و گستاخانه به دوربين، چيزي جز خيرهسري يك بورژوازي منحط و ضدبشر نبود. بورژوازياي كه بنيانهاي دينياش- سنت مسيحي- را ذبح كرده و توحش مدرني را سامان داده كه بشريت قرباني آن بود. اما امروز در همان آمريكاي مدرن، «اوباما» گويا چنان ققنوسي از خاكستر آن جوانك بختبرگشته سياه برخاسته. جوان امروز سياه، از «تغيير» سخن ميگويد و كهنه سربازي به جاي مانده از امپرياليستيترين نبرد تاريخ را به هماوردي ميطلبد. آمريكا را چه شده است؟ آيا تمام آن دهشت بورژوازي ضدبشر و زيستشناسي باوري انحطاطآميز مدرن را به فراموشي سپرده كه امروز يك «سياهپوست» با خطابههاي شورانگيز ياد مارتين لوتركينگ را در ذهنها زنده ميكند؟
«سبك زندگي آمريكايي» روزگاري با زيستشناسي باوري پيوندي تنگاتنگ داشت. «سياه» براي آنان نه يك «فرد فرودست» كه اساساً موجودي مزاحم تلقي ميشد. بورژوازي سفيدپوستان، عادت كرده بود كه سياه را از فرديت ناب خود تهي كند و به او به چشم ابزاري مادي بنگرد كه تنها به درد جان كندن در كارخانهها و مزارع ميخورد. بورژوازي سفيدپوستان برمبناي زيستشناسانه نژادپرستياي استوار شده بود كه «موقعيت انسان» را تعيين ميكند؛ «خون و نژاد» بود كه حكم ميكرد فرديت انساني در چه ساحت معنوياي قرار دارد و اساسا فرديت محسوب ميشود يا نه.
سالها بعد كه جنبش مارتين لوتركينگ به راه افتاد، ميكوشيد فرديت انساني در سبك زندگي آمريكايي را تأويلي دوباره بخشد؛ تأويلي كه موجد به رسميت شناختن «انسان» باشد و متافيزيكي را بنيان بنهد كه انسان را به اعتبار انسانيت او، به رسميت بشناساند. اكنون گويا ثمره آن جهد متبلور شده است؛ اين اوباما است كه از «تغيير» سخن ميگويد.
امر سياسي آنگلوساكسون و اراده «تغيير»
اوباما امروز راه سختي را در پيش دارد و هنوز براي ما مكشوف نيست كه «دامنه تغييري» كه او از آن سخن ميگويد تا كجا امتداد مييابد و آيا او تنها به تغييرات فرماليستي سياسي نظر دارد يا در پي دگرگون ساختن فرهنگ سياسي سرمايهداري است؟ براي پاسخ به اين پرسشها بهتر است از نيتخواني اوباما عدول كنيم و با مطمح نظر داشتن ساختار و مباني هويت اجتماعي- سياسي ايالات متحده به تحليل «امكان» حادث شدن اين تغييرات بپردازيم.
سبك زندگي آمريكايي، ملهم از ايدئولوژي سرمايهداري است؛ ايدئولوژياي كه در آن سنت مسيحي تنها در فرم، ابراز وجود ميكند. خيل مسيحياني كه در آمريكا روزهاي يكشنبه به كليسا ميروند، فقط يكشنبهها مسيحي هستند يا در بهترين حالت ادعيه و اذكره تنها نماد دينورزي آنان به شمارميرود. «مككين» اين كهنه سرباز، پيرجنگ ويتنام، امروز سمبل نئومحافظهكارياي است كه سنت مسيحي فرمگرا را نمايندگي ميكند و در عرصه سياست، مدافع تمامعيار تفكيكهاي سياسي است.
در اين بين اوباما نيز در بستر همين فرمگرايي است كه از اصول مسيحي سخن ميگويد؛ اصولي كه ديگر در وجه «الهيات رهاييبخش مسيحي» كه صبغهاي تماماً سياسي داشت، رخ نمينماياند و تنها به ژستهاي مؤمنانه بسنده ميكند.
از ديگرسو، طبقه سياه در آمريكا، بعد از جنبش حقوق مدني، مدنيت حضور سياسي خود را در قالبهاي كهن سياستورزي آمريكايي جستوجو ميكند. امروز اوباما، نامزد حزب دمكرات است و كيست كه از مباني وثيق هويتي اين حزب كه در قالب سرمايهداري آمريكايي تعريف ميشود، بياطلاع باشد. پس بايد به تحليل اين امر نشست كه «تغيير» مدنظر اوباما چه محملي براي ابراز وجود دارد.
خيل سفيدپوستاني كه در كنوانسيون حزب دمكرات در ايالات كلرادو پلاكاردهاي «chenge» را به اهتزاز درآورده بودند، آيا تغيير مبنايي را ميطلبند يا تغييري از الگوي سياسي منحط جمهوريخواهان به الگوي سياسي تثبيت شده دمكراتها را؟ اينجاست كه بايد «شك» كرد؛ شك به اين كه آيا اوباما، ميخواهد اصل و اساس فرهنگ سرمايهداري و تبعات سياسي آن را منهدم كند!؟ فيالمثل آيا او ميخواهد در باب سياست خارجي آمريكا از الگوي «تسلط» و صادركردن نرمافزارانه زيست آمريكايي با كالاهاي فرهنگي هاليوود، دست بردارد و با دولت – ملتهاي جهاناجتماعي شرق از در «تعامل» وارد شود.
آنگاه ديگر چه چيزي از «آمريكا» باقي ميماند؟! پس اوباما نه ميخواهد و نه ميتواند از نردبان سرمايهداري بالا رود و آنگاه آن را به كناري پرت كند.
اوباما در دل همين «چيرگي شبه ايدئولوژيك سرمايهداري» است كه از تغيير سخن ميگويد؛ تغيير در ساحت داخلي آمريكا، نه در مولفههاي ايدئولوژيك سياست خارجي و نگاه آن به جهان اجتماعي شرق.
تناقضات سرمايهداري ليبرال و محاق «تغيير»
حال بگذاريد به اين امر نظري داشته باشيم كه «تغيير» مدنظر اوباما با تناقضات سرمايهداري ليبرال چه ميخواهد بكند. ذكر يك مثال ملموس در اين باب، به نيكي مقصود ما را بيان خواهد كرد.
چندي پيش مككين در يك حمله سياسي به غايت ارتجاعي گفت كه امروز ايالات متحده سه چهره تبليغي مهم دارد، رتبه دوم و سوم اين مقوله، متعلق است به پاريس هيلتون و بريتني اسپيرز و اولي اما، «باراك اوباما» است. بدونشك هيچ چيزي مشمئزكنندهتر از اين وجود ندارد كه يك فرد رقيب سياسي خود را در كنار دو چهره كه نماد جسمانيت و مصرفزدگي منحط هنري هستند، قرار دهد. اما جواب اوباما بسيار جالب بود. او گفت: هنگامي كه تلويزيون كليپهاي اين دو نفر را پخش ميكند، كودكان من كانال را عوض ميكنند تا صحنههاي غيراخلاقي آن را نبينند، ما تنها خانواده آمريكايياي نيستيم كه با اين «فرهنگ منحط مدرن» مشكل داريم.
رفيق سياهپوست ما كه از فرهنگ مدرن منحط سخن ميگويد آيا به لوازم نظري سخنان خود وقوف تام دارد؟ اوباما امروز بايد در دل همين فرهنگ مدرن منحط، فعاليت سياسي خود را سامان دهد و بايد رئيسجمهور جامعهاي باشد كه درفرهنگ مدرن منحط آن سرمايهداران نمادهايي عيان دارد. البته اوباما تنها به وجه كالاهاي فرهنگي اين «فرهنگ منحط مدرن» اشاره داشته است، در حالي كه اين نمادهاي فرهنگي در واقع وجه ماتريال فرهنگ سياسياي است كه آشكارا اراده به ايجاد تفكيكهاي صوري دارد و همين امر است كه عمده تناقضهاي سرمايهداري ليبرال را نمايندگي ميكند.
سرمايهداري ليبرال در وجوه سياسي و در ابعاد داخلي محيط جغرافيايي تحت زعامت خود، ميكوشد دمكراتيك عمل كند. اما به موازات همين دمكراتيك عمل كردن در ساحت داخلي، به غايت در عرصه سياست خارجي ضددمكراتيك و دگماتيك عمل ميكند، حال آيا اوباما ميخواهد «تغيير» مدنظر او در عرصههاي سياست خارجي نيز خويش را نمود دهد؟ سياست خارجياي كه با سبك زندگي آمريكايي طبقههاي فرادست آمريكا شباهتي تام دارد.
همانقدر كه صاحبان تراستها و كارتل ها ميكوشند تسلط مادي خود را برشئون زيستي آمريكاييان گسترش دهند، سياست خارجي ايالات متحده نيز عمده جهد و تلاشش اين است كه تسلط خود را فزوني بخشد. از اين حيث، سياست خارجي آمريكا مانند عملكرد كارخانههاي عظيم توليد سيگار اين كشور است. بر روي جلد سيگارهاي ساخت آمريكا، خطر ابتلا به سرطان در صورت استمرار در مصرف گوشزد ميشود اما براي آمريكايي، گريزي از سيگار نيست.
در عرصه سياست خارجي هم، ايالات متحده همه را به خود فراميخواند اما خطرات نزديكي را هم گوشزد ميكند، در شرايطي كه براي آن كشورها ديگر گريزي از «آمريكايي»بودن نيست.
به قصد نتيجه
نقش سياسي شهروند آمريكايي امروز تنها و تنها در دوگونه عضويت در حزب دمكرات و جمهوريخواه خلاصه شده است.
اين امر؛ يعني جامعهپذيري سياسي در آمريكا تنها در دو صورت خاص جلوه مييابد. حال اوباما برپايه يك سنخ از جامعهپذيري سياسي ميخواهد «تغيير» ايجاد كند؛ تغييري كه با انتخاب بايدن براي معاونت او، زوال محتومش را آغاز كرده است. «پراگماتيسم آمريكايي» امروز دو سنخ «خوشخيم» و «بدخيم» را جلوه داده. ميتوانيم مسامحتا اوباما را وجه خوشخيم فرهنگ منحط مدرن ايالات متحده تلقي كنيم و «تغيير» را صرفا در كمرنگ شدن عيار ميليتاريسم جستوجو كنيم. بنابراين، اوباما امروز نماد جذب شدن طبقه سياه آمريكا در ذات فرهنگ سياسي آمريكاست.
امروز ديگر سخن گفتن از انفكاك اجتماعي ميان سفيد و سياه امري عبث به نظر ميرسد (هرچند كه انفكاك خرد زيستي در جداييگزيني محل سكونت وجود دارد) آن جوانك بخت برگشته امروز نيست كه ببيند يك سياه در يك قدمي كرسي رياست جمهوري است و ايضا نيست كه ببيند، ديگر چيزي به اسم «طبقه سياه» وجود ندارد.
سياه بورژوا امروز همسان با سفيد بورژوا است و عاري از هر سنخ خصلت طبقاتي ابراز وجود ميكند، حتي با وجود آنكه رأيش به طور «سنتي» به حزب دمكرات تعلق دارد.
حال اين «سنت» در دل اين «فرهنگ منحط مدرن» چه ميخواهد بكند؟
دوشنبه 15 مهر 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: همشهری]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 74]