واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: قصه هاي شهر هرت*
"بالعدل قامت السماوات والارض" . برپايي و پايداري آسمان ها و زمين بر اساس قوانين عادلانه است . اهميت قانون را تا بدان پايه ستوده اند که حتي قانون بد را هم از بي قانوني و هرج و مرج بهتر دانسته اند . در جامعه اي که قانون در آن نهادينه نشده هيچ برنامه مثبت و سازنده اي به نتيجه نمي رسد . افراد چنين جامعه اي هر چند از مواهب طبيعي برخوردار باشند و از تکنولوژي و فناوري بالايي هم بهره جويند باز هم در جهنمي به سر مي برند که خود با دست خويش ساخته اند .
تمام کوچه باغ هاي تاريخ ادبيات غني ما آگنده از عطر تمثيل ها و لطايف پندآموز و حکمت آميز است . سخنوران و انديشمندان ما کوشيده اند تا زلال معارف بشري و حقايق جهان هستي را در جام بلورين شعر و ادبيات شيواي فاسي بريزند و کام تشنگان حقيقت و شيفتگان حکمت را با آن سيراب سازند .
قصه هاي شهر هرت جلوه اي از جامعه بي قانون را به تصوير مي کشد .
باج مرگ
قربان علي يک بار ديگر عرق پيشاني آفتاب سوخته اش را با آستين خود پاک کرد . در همين حال صورت ريز نيازها و سفارش هاي همسر و فرزندانش را از خاطر گذراند. او در نظر داشت پس از فروش خربزه هايش با پول آن نيازمندي هاي خانواده اش را تهيه کند . قاطر قربان علي با خستگي بار سنگين خربزه ها را بر پشت خود مي کشيد . گويي با زبان بي زباني از صاحبش مي خواست که هر چه زودتر با فروش آن ها اين بار سنگين را از دوش او بردارد . از طرفي خربزه ها حاصل ماه ها تلاش شبانه روزي او و خانواده اش بود و همه افراد خانواده تامين خواسته ها و نيازهاي خود را در گرو فروش خوب خربزه ها مي دانستند .
-آهاي خربزه شيرين دارم ! کوزه عسل دارم ! بدو که تمام شد !
قربان علي حالا ديگر نزديک چارسوق رسيده بود . جمعيت زيادي در حال رفت و آمد بودند . چند جوان ولگرد سر چارسوق ايستاده بودند و با هم شوخي مي کردند . يکي از آنان جلو آمد و در حالي که يکي از خربزه هاي بزرگ را بر مي داشت گفت :
پير مرد ! آيا به شرط چاقو مي فروشي ؟
و بدون اين که منتظر پاسخ قربان علي باشد خربزه را برداشت و به سرعت به سمتي روانه شد . قربان علي به دنبال او دويد تا خربزه يا پول آن را بگيرد . اما جوان شتابان فرار کرد و خربزه را برد . قربان علي پس از نوميدي از پس گرفتن خربزه به ناچار برگشت تا از بقيه محافظت کند . ولي مشاهده کرد دو نفر ديگر از جوان هاي ولگرد دارند تعدادي از خربزه ها را مي برند . قربان علي فرياد زنان مقداري به دنبال آنان دويد اما وقتي مايوسانه و دست خالي برگشت ناگهان از شگفتي خشکش زد ! زيرا همه خربزه هايش را برده بودند ! براي لحظاتي دنيا پيش چشم هايش تيره و تار شد . او حاصل ماه ها تلاش خود و خانواده اش را در يک آن از دست داده بود . حالا با چه رويي با دست خالي نزد خانواده برگردد ؟! با چه پولي نان و گوشت و پوشاک براي بچه ها تهيه کند ؟!
دادخواهي
قربان علي پس از مدتي فکر و انديشه به ذهنش رسيد که شکايت خود را به نزد حاکم ببرد . بر قاطر خود سوار شد و به سوي کاخ حاکم راه افتاد . وقتي به کاخ رسيد کاخ را در محاصره صدها نگهبان ديد . چندين در و دروازه بسته و ديوارهاي بلند و قطور که توسط صدها نگهبان حفاظت مي شد حاکم را از مردم جدا مي کرد . قربان علي به هر دري مراجعه کرد نگهبانان مانع ورود او شدند . سر انجام نوميد و دل شکسته به خرابه اي پناه برد . سرمايه خود را تباه شده مي ديد و هيچ گوشي شنوا يا فريادرسي نمي يافت تا نزد او دادخواهي کند . احساس کرد در اين شهر نظم و قانوني حاکم نيست و هر کس زورش بيشتر است به حقوق ديگران تجاوز مي کند و هيچ مرجع قانوني براي دفاع از حقوق ستمديدگان و محرومان وجود ندارد .
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 148]