واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: کرگدن گفت:نه ,امکان ندارد.کرگدنها نمی توانند با کسی دوست بشوند. دم جنبانک گفت:اما پشت تو می خارد.لای چینهای پوستت پر از حشره های ریز است.یکی باید پشت تو را بخاراند.یکی باید حشره های تو را بردارد. کرگدن گفت: اما من نمی توانم با کسی دوست بشوم.پوست من خیلی کلفت است.همه به من می گویند پوست کلفت. دم جنبانک گفت:اما دوست عزیز,دوست داشتن به قلب مربوط میشود نه به پوست. کرگدن گفت:ولی من که قلب ندارم,من فقط پوست دارم. دم جنبانک گفت:این که امکان ندارد,همه قلب دارند. کرگدن گفت:کو,کجاست؟من که قلب خودم را نمی بینم. دم جنبانک گفت:خب,چون از قلبت استفاده نمی کنی,قلبت را نمی بینی.ولی من مطمئنم که زیر این پوست کلفت یک قلب نازک داری. کرگدن گفت:نه,من قلب نازک ندارم,من حتما یک قلب کلفت دارم. دم جنبانک گفت:نه,تو حتما یک قلب نازک داری,چون به جای اینکه دم جنبانک را بترسانی,به جای اینکه لگدش کنی, به جای اینکه دهن گشاد و گنده ات را باز کنی وآن را بخوری,داری با او حرف می زنی. کرگدن گفت:خب , این یعنی چی؟ دم جنبانک گفت:وقتی که یک کرگدن پوست کلفت ,یک قلب نازک دارد یعنی چی؟یعنی اینکه میتواند دوست داشته باشد,میتواند عاشق شود. کرگدن گفت:اینها که میگویی یعنی چه؟ دم جنبانک گفت:یعنی...بگذار روی پوست کلفت قشنگت بنشینم,بگذار... کرگدن چیزی نگفت.یعنی داشت دنبال یک جمله ی مناسب می گشت.فکر کرد بهتر است همان اولین جمله اش را بگوید. اما دم جنبانک پشت کرگدن نشسته بود و داشت پشتش را می خاراند.داشت حشره های ریز لای چین های پوستش را بر می داشت. کرگدن احساس کرد چقدر خوشش می آید! اما نمی دانست از چی خوشش می آید. کرگدن گفت:اسم این دوست داشتن است؟اسم این که من دلم می خواهدتو روی پشت من بمانی و مزاحم های کوچولوی پشتم را بخوری؟ دم جنبانک گفت:نه,اسم این نیاز است, من دارم به تو کمک می کنم و تو از این که نیازت بر طرف میشود احساس خوبی داری.یعنی احساس رضایت می کنی,اما دوست داشتن از این مهمتر است. کرگدن نفهمید که دم جنبانک چه میگوید. روزها گذشت,روزها,هفته ها و ماه ها و دم جنبانک هر روز می آمد و پشت کرگدن می نشست.هر روز پشتش را می خاراند و هر روز حشره های کوچک مزاحم را از لای پوست کلفتش بر می داشت و کرگدن هر روز احساس خوبی داشت. یک روز کرگدن به دم جنبانک گفت: به نظر تو این موضوع که کرگدنی از اینکه دم جنبانکی پشتش را می خاراند و حشره های مزاحمش را می خورد احساس خوبی دارد,برای یک کرگدن کافی است؟ دم جنبانک گفت:نه,کافی نیست. کرگدن گفت:درست است کافی نیست.چون من حس میکنم چیزهای دیگری هم دوست دارم.راستش من بیشتر دوست دارم تو را تماشا کنم. دم جنبانک چرخی زد و پرواز کرد, چرخی زد و آواز خواند, جلوی چشمهای کرگدن.کرگدن تماشا کرد وتماشا کرد و تماشا کرد, اما سیر نشد. کرگدن میخواست همین طور تماشا کند.کرگدن با خودش فکر کرد این صحنه قشنگ ترین صحنه ی دنیاست و این دم جنبانک قشنگ ترین دم جنبانک دنیا و او خوشبخت ترین کرگدن روی زمین.وقتی که کرگدن به اینجا رسید احساس کرد که یک چیز نازک از چشمش افتاد. کرگدن ترسید و گفت:دم جنبانک,دم جنبانک عزیزم,من قلبم را دیدم.همان قلب نازکم را که می گفتی! اما قلبم از چشمم افتاد.حالا چه کار کنم؟ دم جنبانک برگشت و اشک های کرگدن را دید.آمد و روی سر او نشست و گفت:غصه نخور دوست عزیز,تو یک عالم از این قلبهای نازک داری. کرگدن گفت:راستی,اینکه کرگدنی دوست دارد دم جنباکی را تماشا کند و وقتی تماشایش میکند قلبش از چشمش می افتد,یعنی چه؟ دم جنبانک چرخی زد و گفت:یعنی اینکه کرگدنها هم عاشق میشوند! کرگدن گفت:عاشق یعنی چه؟ دم جنبانک گفت:یعنی کسی که قلبش از چشمهایش میچکد. کرگدن باز هم منظور دم جنبانک را نفهمید.اما دوست داشت دم جنبانک باز حرف بزند,باز پرواز کند و او باز هم تماشایش کند و باز قلبش از چشمهایش بیفتد. کرگدن فکر کرد اگر قلبش همین طور از چشمهایش بریزد,یک روز حتما قلبش تمام می شود. آن وقت لبخند زد و با خودش گفت:من که اصلا قلب نداشتم,حالا که دم جنبانک به من قلب داد چه عیبی دارد؟!بگذار تمام قلبم را برای او بریزم عشق می تواند در وجود هر کسی رخنه کند...
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 97]